تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۱۰/۲۰ - ۱۹:۱۵ | کد خبر : 5586

چشم‌های سبز

از روزی که شهریار با آن چشم‌های سبزش پا به این دنیا گذاشت، گویی جای او را در خانه تنگ کرده بود.

«برادرکشی در یکی از شهرک‌های تهران» /ایسنا
این روایت با الهام از این خبر نوشته شده است.

نسیم بنایی

پلک زد و با پلک زدنِ بعدی، چاقو در شکم شهریار بود. چاقو را که بیرون آورد خون از شکم برادرش جاری شد و زمین را سرخ کرد. تا چند ثانیه پیش ذره‌ای احساس ترس نداشت اما حالا با دیدن خون سرخِ برادرش، بدنش یخ کرده بود؛ چاقو از دستان یخ‌زده‌اش رها شد و بر زمین افتاد. شهریار با چشم‌های سبزش خیره به او نگاه می‌کرد. دهانش را باز کرده‌ بود، گویی می‌خواست بپرسد: «چرا؟» اما نمی‌توانست و اگر می‌توانست هم شهروز پاسخی نمی‌داد. بدنش بی‌روح شده‌ بود و تنها توان فرار کردن را در خودش می‌دید. شهریار را به همان حال رها کرد. به سمت چهارچوب در رفت. پایش روی فرش لغزید و بر زمین افتاد اما دوباره از زمین بلند شد و به سمت چهارچوب در رفت. نگاهی به عقب انداخت. باز هم چشم‌های سبز برادرش را دید. سرش را پایین انداخت و با شتاب از چهارچوب در خارج شد. دستی را سر راه گلویش حس می‌کرد. انگار کسی قصد داشت او را خفه کند. فکر می‌کرد بیرون و در هوای باز حالش بهتر شود. اما هوای بیرون حالش را بدتر کرد. حالا نه تنها دستی را سر راه گلویش حس می‌کرد، دستی دیگر را هم در شکمش حس می‌کرد که مدام چنگ می‌انداخت و درونش را خراش می‌داد.

از خانه تا می‌توانست فاصله گرفت و چند کوچه آن‌سوتر، گوشه پیاده‌رو نشست و سرش را به دیوار پیاده‌رو کوبید. گریه می‌کرد و نعره می‌کشید: «نباید اینجوری می‌شد! نباید!» گوشی‌اش را بیرون آورد تا با مادرش تماس بگیرد و به گناهش اقرار کند اما جرات حرف زدن با کسی را نداشت. چشم‌های سبز برادر در خاطرش بود اما چیزهای دیگری هم به خاطرش می‌آمد که مانع می‌شد شماره همراه مادرش را بگیرد. همه‌چیز از آن روز شومی شروع شد که شهریار را با آن دختر دیده‌ بود. دمِ در دانشکده، شهریار چیزی از او گرفت و رفت. متوجه نشد چه بود اما هر دو نفر را به خوبی شناخت. مدت‌ها بود که دختر را زیر نظر داشت. دختری کوتاه‌قد با چشم‌های بادامی. دختر، هم‌محلی‌شان بود. شهروز دختر را قبل از اینکه به دانشکده برود، می‌شناخت. از دور او را دیده‌ بود. می‌خواست به مادرش بگوید که دلش در دام چشم‌های بادامیِ این دختر افتاده، تازگی‌ها با پرس‌وجو از یکی از هم‌محلی‌هایشان فهمیده بود اسم دختر لاله است و با تعقیب کردنِ او، دانشکده دختر را پیدا کرده‌ بود. درست زمانی‌که می‌خواست عشقش را به لاله ابراز کند شهریار را با دختر دمِ در دانشکده دیده‌ بود. گویا شهریار از او پیشی گرفته‌ بود. همیشه سایه برادرش را بر زندگی‌اش حس می‌کرد، اما این بار شهریار روی عشق زندگی‌اش سایه انداخته‌ بود. این یکی را نمی‌توانست قبول کند. بلند شد و در خیابان قدم زد، خاطرات سال‌ها را مرور می‌کرد، از روزی که شهریار با آن چشم‌های سبزش پا به این دنیا گذاشت، گویی جای او را در خانه تنگ کرده بود. همیشه شهریار «پسر خوبه» بود و او «پسر شره!»؛ حالا پسر خوبه ماجرا روی عشق زندگی‌اش سایه انداخته‌ بود و شهروز قصد داشت این بار مانع شود.

با خودش فکر می‌کرد و در خیابان بدون هدف پرسه می‌زد که تلفنش زنگ خورد، شماره شهریار روی گوشی‌اش افتاده‌بود. ترسید. جواب نداد. چند دقیقه بعد پیامکی دریافت کرد: «من بیمارستانم؛ به کسی نگفتم کار تو بوده؛ نترس، باید باهات حرف بزنم. باید بدونم چرا این کارو کردی.» اشک از چشم‌هایش جاری شد. با خودش گفت: «بازم می‌خواد نقش آدم خوبا رو بازی کنه! حتماً همینطوری دل لاله رو برده!» طاقت نیاورد؛ تماس گرفت و به محض اینکه شهریار گوشی را برداشت، به او گفت: «چی می‌خوای از جونم؟ چرا همیشه مزاحمی توی زندگی‌م؟ حالا نوبت به لاله رسیده؟» این را که گفت سکوت کرد؛ شهریار آن‌سوی خط با صدایی بُهت‌زده گفت: «لاله دیگه کیه؟»

«خودتو نزن به اون راه! خودم دیدمتون در دانشکده!»

«نکنه منظورت خانم شفیعیه؟ هم‌کلاسی‌مو می‌گی؟ تو اونو از کجا می‌شناسی؟»

«پس هم‌کلاسی هستید؟ سر کلاس با نقش آدم خوبه، دلشو بردی؟»

شهریار که تا آن لحظه گیج به نظر می‌رسید حالا تا ته ماجرا را خوانده‌بود: «شهروز من اصلاً با اون خانم ارتباطی ندارم. سوءتفاهم شده. هم‌کلاسی‌مه؛ یکی دو بار ازش کتاب و جزوه درسی گرفتم؛ همین!»

شهروز شوکه شده‌بود. چرا همیشه این اتفاقات برای او می‌افتاد؟ همه سوءتفاهم‌های عالم برای او رخ می‌داد. این بار هم مثل همیشه برادرش واقعا آدم خوبه شده‌ بود. چشم‌های سبز برادرش را به خاطر آورد و گفت: «کدوم بیمارستانی؟»

گردسوز قبلی را از اینجا بخوانید.

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: نسیم بنایی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟