تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۰/۲۳ - ۰۸:۲۳ | کد خبر : 1921

چشم ما نگران شماست

فرید عطار همه باور کرده‌اید؟ هیچ‌کدامتان نمی‌خواهد از جای دیگری بپرسد، به کسی زنگ بزند، بلند شود برود تا سر کوچه رنگ آسمان را نگاه کند، خیابان را بو بکشد یا اصلا کاری کند؟ همه‌تان همان چند کلمه را می‌خواهید تکرار کنید که از آن‌جا و این‌جا شنیده‌اید؟ همین؟ نکند حرف این روزنامه‌ها را باور […]

فرید عطار
همه باور کرده‌اید؟ هیچ‌کدامتان نمی‌خواهد از جای دیگری بپرسد، به کسی زنگ بزند، بلند شود برود تا سر کوچه رنگ آسمان را نگاه کند، خیابان را بو بکشد یا اصلا کاری کند؟ همه‌تان همان چند کلمه را می‌خواهید تکرار کنید که از آن‌جا و این‌جا شنیده‌اید؟ همین؟
نکند حرف این روزنامه‌ها را باور کرده‌اید؟ این‌ها دروغ می‌گویند. این‌ها عادت کرده‌اند به دروغ. مگر پیش‌تر آن‌ها را نخوانده‌اید؟ نکند دفعه اول است که روزنامه دست می‌گیرید؟ این‌ها نانشان را از دروغ درمی‌آورند. دروغ کسب‌وکارشان است. لااقل وقتی به اسم هاشمی رفسنجانی می‌رسند، این‌طور است. نکند یادتان رفته که همین‌ها نوشته بودند او پسرش را به انگلستان فراری داده؟ همان پسری که خود او کوله‌بارش را برای زندان بست. مگر همین‌ها ننوشتند او جنگ برده ایران را با باخت عوض کرد، بعد آن نامه درآمد، یکی از هزاران نامه‌ای که لابد دست اوست و اگر این روزنامه‌ها بگذارند و این‌قدر بی‌خود ننویسند که فلانی به ملکوت اعلا پیوست، یکی یکی رویشان می‌کند؛ گیرم به کندی همین سال‌ها. مگر همین‌ها، همین‌ها که حالا شما را با عکس‌های بزرگ و تیترهای درشتشان گول زده‌اند، ننوشته بودند که او پشت مردمش را خالی کرده است؟ آن هم درست فردای روزی که او، صادقانه، با صدایی که همان اندازه بغض داشت که اشتیاق، پشت تریبونی که به نشنیدنش عادت کرده بودیم، گفت که دارد حرف‌های ما را می‌زند؛ گیرم با آرامش همین سال‌ها.
نکند این پیام‌های جفت و طاق تسلیت و یادبود گولتان زده است؟ آخر چطور می‌توانید گول این‌ها را بخورید؟ کدامشان قبل‌تر به طعنه از آیت‌الله نگفته بودند؟ همان‌ها که قرار بود اگر دختر او یک روز در زندان ماند، ریششان را از ته بتراشند؟ همان‌ها که هر روز تیتر یک سایت و خبرگزاری‌شان طعنه بود و نفرت و دروغ. همان‌ها که مکرر و با ذوق و شوق تمام، پایان زندگی سیاسی او را اعلام کرده بودند؟ همان‌ها که می‌خواستند خیلی پیش‌تر او را پشت غبار روزگار مخفی کنند تا فراموش شود؟ چطور می‌شود به پیغام تسلیت کسانی اعتماد کرد که در ربودن صندلی‌هایی که دست‌های پرامید مردم برای او تدارک دیده بودند، این همه حریص بودند؟ چطور می‌شود حرف کسانی را درست فرض کرد که فرض همه کارشان در هم کوبیدن روحانی سپیدموی بود؟ چرا باید حرف مردانی را شنید که نان از آرزوی نبودن او می‌خوردند و حالا نبودنش را اگرچه با شتک‌های کوچکی از اندوه ساختگی اما با ولع فریاد می‌زنند؟
اصلا مگر می‌شود که رفته باشد؟ آن هم حالا. آن هم حالا که باد دوباره به پرچم او می‌وزید. آن هم حالا که او «رفسنجانی» بودنش را به پای «هاشمی» بودنش قربانی کرده بود. آن هم وقتی که سمت درست تاریخ را انتخاب کرده بود. درست در روزهایی که می‌شد به انتظار ثمره بذری نشست که آن همه با وسواس، آن همه با شکیبایی کاشته بود. چطور می‌توانید فکر کنید رفته است؟ آن هم درست روزهایی که سنگینی گذشته از شانه‌هایش کنار رفته بود. در روزگاری که «نام نیک»، این دست‌نیافتنی‌ترین آرزوی آن‌ها که به صندلی قدرت تکیه می‌زنند، داشت به او لبخند می‌زد. در زمانه‌ای که هر روز داشت بیشتر تصویر او را صیقل می‌داد و برق می‌انداخت. وقتی که دیگر مردم، این شریکان بی‌چیز اما صمیمی سال‌های اخیرش، داشتند گذشته را به نفع حال و به امید آینده فراموش می‌کردند.
من مطمئنم که او نرفته است. آخر کجای این کار به کارهای او شبیه است؟ او کجا اهل رفتن بوده است؟ کی مردمی را که چشم امید به او داشتند، تنها رها کرده؟ اصلا به «ناگهانی» بودن این رفتن فکر کرده‌اید که فریادش می‌کنید؟ او کجا اهل «ناگهان»ها است؟ جز این است که او همیشه از «ناگهان»ها، از جنجال‌ها، از بی‌وقتی‌ها و نابجایی‌ها، از بی‌منطقی‌ها و قیل و قال‌ها گریخته است؟ چطور می‌توانید باور کنید او این‌طور تصمیم گرفته باشد؟ مگر بهت مردم خیابان‌ها را ندیده‌اید؟ پیرمردی که ما می‌شناختیم، مردمش را این‌طور در بهت رها می‌کرد؟ اگر او اهل رها کردن بود، مگر نمی‌توانست این کار را پیش‌تر بکند. در روزهای تلخ زندان، در گرمای سوزاننده جنگ، در هیاهوی هوچیان سال‌های خانه‌نشینی، در میانه تراوش بی‌رحمانه نفرت به جرم قدم زدن در کنار مردم خیابان…
نه اشتباه می‌کنید. او مثل همیشه گوشه‌ای آرام نشسته است. مطمئنم. دارد اخبار را پی می‌گیرد. شاید گزارشی به دستش رسیده است یا دارد خاطراتش را مرتب می‌کند یا اصلا نشسته است تا بعد از شصت و چند سال دویدن نفسی تازه کند. ممکن است کسانی که او را نمی‌شناسند، فکر کنند رفته است، اما ما، مردم، توده‌های رنگ‌ورورفته عکس‌های قدیمی می‌دانیم که او اهل این‌طور کارها نیست. ما می‌دانیم او هنوز هست. هنوز کنار ما نشسته است. درست همان‌جا که باید.

شماره ۶۹۳

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟