تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۹/۰۸ - ۰۸:۱۰ | کد خبر : 1451

چهل منزل

بدری مشهدی وَ لایَحسَبن الَّذینَ کَفَروا انَّما نملی لَهُم خَیر لاَنفُسهُم انَّما نملی لَهُم لِیَزدادُوا انَّما وَ لَهُم عَذاب مهین: کافران نپندارند که چون مهلت دادیم ایشان را، خوبی‌شان را خواستیم، نه چنان نیست، بلکه ما آن‌ها را مهلت دهیم تا گناه بیشتر کنند و آنان را عذابی باشد خوارکننده. قصری بود با هفت دربند، […]

بدری مشهدی

وَ لایَحسَبن الَّذینَ کَفَروا انَّما نملی لَهُم خَیر لاَنفُسهُم انَّما نملی لَهُم لِیَزدادُوا انَّما وَ لَهُم عَذاب مهین:
کافران نپندارند که چون مهلت دادیم ایشان را، خوبی‌شان را خواستیم، نه چنان نیست، بلکه ما آن‌ها را مهلت دهیم تا گناه بیشتر کنند و آنان را عذابی باشد خوارکننده.
قصری بود با هفت دربند، که هر دربندی را دو دکه داشت از راست و چپ و در هر دکه غلامانی رنگین‌پوست با لباس‌هایی مخصوص و عمودهایی از طلا و نقره در دست، ایستاده بودند تا تالار عظیمی که ۴۰۰ کرسی زرین و مرصع دورتادورش چیده شده بود. یزید تاج سلطنت بر سر نهاده، با فخر و غرور تکیه بر تخت زده و گرداگردش اشراف عرب، نوازنده بود و رقصنده و جام‌های لبریز شراب تا بنوازند و برقصند و بخورند به یمن این پیروزی بزرگ. زینب اما ۴۰ منزل پیموده بود، آزرده و داغدیده، با تنی خسته و ریسمان بر دست و گرداگردش زنان و کودکانی اسیر. سر حسین در طشتی از طلا و یزید غزل‌خوان از کوبیدن چوب بر لب و دندان‌ها…
مجلس سکوت مطلق بود وقتی زینب به پا خاست، وقتی حمد و سپاس گفت خداوند جهانیان را و درود فرستاد بر محمد و خاندان پاکش. وقتی امیرالمومنین شام را به اسم کوچک خواند و گفت: «تو ای یزید، گمان بردی از این‌که زمین و آسمان بر ما تنگ گرفتی و ما را چون اسیران شهر به شهر کشاندی، به این خاطر است که ما نزد خدا خوار شدیم و تو گرامی و آبرومند؟ شادی که دنیا وفق مرادت شده و منصب خاندان رسول‌الله در دست توست؟ بترس که عذابی خوارکننده به انتظارت نشسته. ای پسر بردگان آزادشده، عدالت تو این است که زنان و کنیزانت را پشت پرده بر فرش حریر بنشانی و خاندان پیغمبر را در شهرها و بادیه‌ها بگردانی؟ این جزع و بی‌تابی که در من می‌بینی، نه از هیبت توست، از مصیبتی است که چشم‌ها را گریان کرده و دل‌ها را بریان، والا تو از هر کوچکی پیش چشم من کوچک‌تری! ای یزید، هر مکر و حیلتی که داری، به ‌کار بگیر، تو هرگز توان آن نداری که ذکر خیر ما را از یادها ببری، هرگز نمی‌توانی ننگ و عار کارهایت را از دامنت پاک کنی…»
ناگاه ورق برگشت، مجلس عیش و طرب یزید به خطبه حزن‌آلود زینب در هم ریخت، دل‌های شامیان منقلب شد و زمزمه طعن و سرزنش بلند. یزید ساکت بود و پشیمان، از عاقبت سلطنتش بیم داشت، از بزرگان شام مشورت خواست. امر شد به مدارا با اسرا و زین‌العابدین مخیر بین ماندن در شام و برگشتن به مدینه، سرانجام آهنگ سفر سوی مدینه کرد، با زنان و کودکان. بشیر محمل زینت کرده، شتافت به تکریم، شتافت که همراهشان شود. زینب اما محمل‌ها را سیاه‌پوش می‌خواست، و مسیر کاروانیان را سوی کربلا. اربعین حسین، کاروان رسید به کربلا، رسیدند به تربت پاک حسین، دل‌تنگ و دل‌شکسته. نوای نوحه بلند شد و زنان عرب و مردان بنی‌هاشم بر سر و سینه کوبیدند.
اربعین شد روز زیارتی حسین و کاروان کاروان، راه کج کردند سوی تربتی که زینب بوسیده بود، بر سینه کوبیدند و نوحه خواندند و یاد کردند زینب را آن‌گاه که سر چسبانده بود بر سینه برادر به درد دل، یاد کردند چهلمین شبی را که زینب دلش قرار گرفت کنار تن چاک‌چاک برادر، یاد کردند اشک‌های وداع را دمی که می‌خواست برادرش را به غربت کربلا بسپرد و تنها و دل‌شکسته راهی مدینه شود. اربعین حکایت مصیبت‌های زینب شد، حکایت صبر، اربعین شد راز اعجاز داغی که همیشه تازه می‌ماند…

برچسب ها: ,
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟