تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۱۲/۰۲ - ۰۷:۳۱ | کد خبر : 5675

گذشته

نمی‌دانم برای چه آلبوم عکس‌ها را چپانده توی چمدان کوچکش و آورده این‌جا تا سفر را زهرمان کند.

باز دلش هوای گذشته را کرده. آلبوم عکس قدیمی را کشیده بیرون و خاطرات هزار سال پیش را شخم می‌زند. ورق زدن آلبوم راضی‌اش نمی‌کند. بعضی از عکس‌ها را درمی‌آورد و رویشان دست می‌کشد. یک جوری که انگار دارد آدم‌های توی عکس را نوازش می‌کند. دست‌هایش بگویی‌نگویی می‌لرزد. توی چهارچوب در ایستاده‌ام و بی‌حرف تماشایش می‌کنم. می‌بینم خاطره‌ها چطور جلوی چشم‌هایش رژه می‌رود. لبخند می‌زند، توی چشم‌هایش پر از اشک می‌شود، قلبش تندتند می‌زند، دست‌هایش می‌لرزد. جز همین خاطره‌های لعنتی چیزی برایش نمانده. جز همین خاطره‌های لعنتی چیزی برایمان نمانده.
بیست‌ و دو سه ‌ساله که بودیم، مدام برای روزهای پیری‌مان نقشه می‌کشیدیم. خیال می‌کرد دوروبرمان پر می‌شود از بچه و نوه؛ جوری که وقت سر خاراندن نداریم. می‌گفت: «سالی دو سه بار از زندگی مرخصی می‌گیریم و می‌زنیم به جاده. می‌رویم یک هتل دنج، یک اتاق رو به دریا می‌گیریم و کیف می‌کنیم. بعد من از دست دخترها و دردسرهایشان غرغر می‌کنم و تو از درد زانویی چیزی.» حالا آمده‌ایم یک هتل دنج. یک اتاق رو به دریا گرفته‌ایم. از دخترها خبری نیست. هر کدام یک سر دنیا دنبال زندگی‌شان هستند. من آرتروز دارم و درد زانو امانم را بریده. می‌بینی، زندگی یک وقت‌هایی چه‌جوری با آدم شوخی‌اش می‌گیرد؟
نمی‌دانم برای چه آلبوم عکس‌ها را چپانده توی چمدان کوچکش و آورده این‌جا تا سفر را زهرمان کند. گوشه و کنار خانه‌اش هم پر از قاب عکس است. روی یخچالش شده آلبوم عکس. همه گذشته‌اش را قاب کرده و چسبانده روی در و دیوار خانه. مغز آدم از این همه خاطره سوت می‌کشد. می‌خواهم بگویم بیا برویم کنار ساحل قدم بزنیم، اگر زیاد سرد نبود، مثل قدیم‌ها بنشینیم روی تخته‌سنگی چیزی و پاهایمان را تا زانو بکنیم توی آب. می‌خواهم بگویم بی‌خیال خاطره‌ها، از گذشته فقط من و تو برای هم مانده‌ایم، بیا برویم گردش، رستوران، ماساژ. مگر از زندگی مرخصی نگرفته‌ایم؟ صورت رنگ‌پریده‌اش را که می‌بینم، از گفتنش پشیمان می‌شوم. می‌روم روی تخت و دراز می‌کشم کنار آلبوم عکس. می‌گذارم کنارم به عکس‌ها دست بکشد و برایم قصه‌‌هایشان را بگوید. مثل خودش دست می‌کشم به یکی از عکس‌ها و می‌پرسم: «این‌جا ده‌ ساله بوده، نه؟»
پنجاه و چند ساله‌ایم و زده‌ایم به جاده که دو سه روزی از زندگی مرخصی بگیریم. زندگی اما دست از سرمان برنمی‌دارد. تا آن سر دنیا هم که برویم، سایه سردِ تیره‌اش روی سرمان است. هنوز اول پاییز است، اما بدجور سردمان شده. چمدان‌های کوچکمان پر از ژاکت‌های پشمی و لباس‌های کلفت زمستانی است. شال و کلاه می‌کنیم و می‌رویم لب ساحل قدم بزنیم. هوا بدجور سوز دارد. حیف؛ نمی‌توانیم پاهایمان را تا زانو بکنیم توی آب.

مریم عربی

برای خواندن اینستادرام قبلی به اینجا سر بزنید.

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: مریم عربی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟