تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۳/۲۷ - ۰۸:۴۳ | کد خبر : 6568

یه آدم چند تا صفر داره؟

یک خودرو پورشه با سرعتی سرسام‌آور به یک اتومبیل پارک‌شده در خیابان برخورد کرد و باعث مرگ صاحب آن شد. هولناک‌ترین بخش ویدیو البته بی‌پروایی راننده پورشه نبود. این بود که راننده پورشه‌ دومی که با او در کورس بود، بعد از این‌که مردم مانع از گریختنش از صحنه شدند، مدام تکرار می‌کرد: «کشتیم که کشتیم. دیه‌ش رو می‌دیم.»

به قلم جلال امانت

کشتن چند نفر با یه پورشه خوب دست‌دوم به‌صرفه است؟

نیکیتا میخالکوف، کارگردان روسی، زمانی در وصف دوران بعد از فروپاشی شوروی و روزهایی که نوسان قیمت در روسیه به حد رعب‌آوری غول‌آسا شده بود، می‌گوید: «مهم‌ترین درد آن بود که عددها معنای خودشان را از دست داده بودند. هیچ‌کس نمی‌توانست درست بفهمد وقتی به او می‌گویند قیمت این کالا آن‌قدر روبل و رقمی که فلانی برای خریدن یک چاه نفت دولتی داده است، فلان‌قدر روبل است، دارند می‌گویند بالای آن بیش از حد پول رفته است یا خیلی کمتر از حد.» گمان نمی‌کنم با عوض کردن نام روسیه در این جمله به ایران، برای درست بودنش به تغییری بیشتر از تبدیل روبل به ریال نیاز باشد. حقیقت این است که در کشور ما هم عددها تا حدود زیادی معنای واقعی‌شان را از دست داده‌اند. در ایام کودکی ما، میلیونر، موجودی بود با یک خانه ویلایی چند هزارمتری استخردار که روبدوشامبر پوشیده بود و کنار استخرش پیپ می‌کشید. امروز هر مسافرکشی که ماشینی دارد که می‌تواند حرکت کند، یک میلیونر است. بیشتر کسانی که در تهران آلونکی برای زندگی داشته باشند، می‌توانند میلیاردر به حساب بیایند. رقم‌های ردوبدل‌شده در تبادلات تجاری، و البته پرونده‌های فساد مالی به قدری زیاد است که صاحب یکی از آن معروف‌ترین پرونده‌ها در دادگاه از این می‌گوید که «فقط»۸۰ میلیارد وام بانکی گرفته است و نباید اسم او را میان باقی صاحبان معوقات بانکی ثبت کرد!
در همین ایام ویدیویی در شبکه‌های مجازی دست به دست شد که در آن یک خودرو پورشه با سرعتی سرسام‌آور به یک اتومبیل پارک‌شده در خیابان برخورد کرد و باعث مرگ صاحب آن شد. هولناک‌ترین بخش ویدیو البته بی‌پروایی راننده پورشه نبود. این بود که راننده پورشه‌ دومی که با او در کورس بود، بعد از این‌که مردم مانع از گریختنش از صحنه شدند، مدام تکرار می‌کرد: «کشتیم که کشتیم. دیه‌ش رو می‌دیم.»
بی‌مقداری مبلغ دیه در برابر قیمت پورشه بهانه‌ای شد تا سعی کنیم بعضی از ارقامی را که این روزها در گوشه و کنار می‌شنویم، کمی معنی‌دار کنیم. این‌جا سعی کرده‌ایم حساب کنیم با هر کدام از این ارقام و اعداد می‌شود پول خون چند نفر را پرداخت، یا به عبارت دیگر، هر چند تا آدم به اندازه یکی از این رقم‌ها می‌ارزند. نرخ دیه را به اندازه دیه عادی انسان در سال ۹۸ در نظر گرفته‌ایم و طبیعی است که بعضی قیمت‌ها ممکن است در طول این مدت کمی بالا و پایین شده باشند

اول. کافی است به اندازه کافی بلند باشد

«اگر یکی از اون نقطه‌ها برای همیشه از حرکت بیفته، واقعا دلت براش می‌سوزه؟ اگر بهت بگم که برای هر نقطه‌ای که از حرکت بیفته، ۲۰ هزار پوند بهت می‌دم، واقعا رفیق، بهم می‌گی «پولت رو برای خودت نگه دار»؟ یا فوری حساب می‌کنی که از شر چند تا از اون نقطه‌ها می‌تونی خلاص بشی؟ درآمد بدون مالیات! این روزها این تنها راه پول درآوردنه…»
گراهام گرین در فیلمنامه‌ «مرد سوم»، پیش از این دیالوگ هری لیم (در فیلم با بازی اورسن ولز) این‌طور می‌نویسد:
نمای عمومی از بالای چرخ‌وفلک. روز
هری از پنجره به آدم‌هایی اشاره می‌کند که مثل مگس‌های سیاه در محوطه حرکت می‌کنند.
در تحلیل‌های فیلم معمولا صحنه جذاب چرخ‌وفلک را به خاطر زیبایی پلان‌هایش ستوده‌اند. به خاطر محدود کردن هری و رولو در یک اتاقک خیلی کوچک. به خاطر بازی درخشان ولز و کاتن. به خاطر رابطه توامان عشق و نفرت متراکم در صحنه. عشق به خاطر رفاقتی ۲۰ ساله و نفرت به خاطر وارد کردن پنی‌سیلین آلوده (بگذریم از این‌که در دنیای خیالی «مرد سوم» کسی فرصت رپرتاژ آگهی دفاعی به واردکننده پنی‌سیلین نمی‌دهد، اما در دنیای واقعی آنتن یک شبکه ماهواره‌ای برای این کار در اختیار کسی قرار می‌گیرد که به واردات شیرخشک آلوده، دست‌کم «متهم» شده است) و به خاطر خیلی چیزهای دیگر. اما کمتر کسی سکانس را به خاطر انتخاب خود چرخ‌وفلک ستایش کرده است.
در نقطه اوج چرخ‌وفلک، جایی که هری لیم حرفش را می‌زند، آدم‌ها واقعا شبیه آدم نیستند. درست شبیه همان مگس‌های کوچکی هستند که گرین از آن‌ها حرف می‌زند. آن‌ها آن پایین در هم می‌لولند، چپ و راست می‌شوند، می‌جنبند و گاهی از حرکت می‌ایستند. همین. از آن بالا، وقتی به اندازه کافی بلند شده باشی، دیگر با سوژه‌های انسانی طرف نیستی. فقط با نقطه‌ها طرفی. کشتن نقطه‌ها خیلی آسان‌تر از آدم‌هاست. وقتی چرخ‌وفلک دورش را تمام می‌کند و به جای اولش برمی‌گردد، همه چیز عوض می‌شود. جوزف کاتن از آن خلسه چندلحظه‌ای آن بالا بیرون می‌آید. آدم‌ها دوباره آدم می‌شوند. نقطه‌ها دوباره حجم پیدا می‌کنند. گوشت و خون می‌آورند. کشتن آن‌ها دوباره به همان دشواری قبل می‌شود. دوباره بیشتر از ۲۰ هزار پوند می‌ارزند. هری لیم قاتل، دوباره می‌شود همان هری لیم قاتل؛ نه مردی که نقطه‌ها را متوقف می‌کند.
تفاوت یک چرخ‌وفلک و یک برج در همین است. خود چرخ‌وفلک جادوی خودش را از میان می‌برد. وقتی می‌چرخد و به جای اولش برمی‌گردد، افسون نقطه اوجش را باطل می‌کند. برج‌ها این خاصیت را ندارند. از بالای برج، آن پایین همیشه آن پایین است و آدم‌ها همیشه نقطه‌های سیاه شبیه مگس. از بالای یک برج آدم‌ها همیشه همان نقطه‌هایی هستند که می‌شود رویشان قیمت گذاشت. ممکن است قیمتشان بیشتر یا کمتر از ۲۰ هزار پوند هری لیم باشد، اما به‌هرحال فقط یک عدد است. عددی برای پرداختن. عددی که می‌شود داد و یک نقطه را برای همیشه متوقف کرد. کافی است به اندازه کافی از زمین بلند شده باشی.

دوم. ریاضی‌ که بلدی؟

داریو فو در یکی از اجراهای کمدی‌اش، صحنه‌ای از ملاقات بعضی از سیاستمداران را در دنیای پس از مرگ تصویر می‌کند. در اجرای فو، سیاستمداران را نه با اسم یا ظاهرشان، که با یک عدد از هم متمایز کرده‌اند. عدد هر سیاستمدار به اندازه آدم‌هایی است که باعث مرگ آن‌ها شده است. در یکی از بخش‌های اجرا، هیتلر و موسولینی که با هم یک نوشیدنی شریکی خریده‌اند، سر تعداد قلپ‌هایی که از آن نوشیده‌اند، بحث می‌کنند. وقتی سرانجام هیتلر موفق می‌شود با قلدری سهم بیشتری از موسولینی بنوشد، موسولینی به تماشاگران می‌گوید: «عددش رو هم همین‌جوری الکی الکی زیاد کرده.» هولناکی دیالوگ موسولینی صرفا در این نیست که سر تعداد بیشتر آدم‌هایی که کشته است، با هیتلر چانه می‌زند، بلکه در این است که این کار را با مقایسه کردنش با تعداد قلپ‌های یک نوشیدنی انجام می‌دهد. همان‌طور که قلپ‌های مختلف یک نوشیدنی با هم فرقی ندارند، آدم‌ شماره یک و آدم شماره شش میلیون و سیصد و دوازده هزار و پانصد و چهل و یک هم با هم فرقی ندارند. مهم نیست که زن، مرد یا کودک باشند، جوان باشند یا پیر، چه ملیتی داشته باشند یا سرپرست چند نفر باشند. آن‌ها فقط عددند. ریشه‌یابی این‌که بشر دقیقا از کی آموخت که می‌تواند دیگران را نه با ارجاع به کاراکتر و شخصیت فردی و حتی نام، که با یک عدد از بقیه متمایز کند، کار دشواری است. ظاهرا بر اساس لوحه‌های گلی سومری، حتی در نخستین تمدن‌ها هم مالیات‌دهندگان نه با اسم‌هایشان، که با اعداد ثبت و ضبط شده‌اند. این‌که مالیات‌دهنده شماره ۱۲ امسال چقدر پنبه به مأموران واگذار کرده است و مالیات‌دهنده شماره ۱۳ چقدر. این‌که هر کدام نسبت به سال قبل چقدر بیشتر یا کمتر مالیات داده‌اند و چیزهایی از این دست. مورخان معتقدند عمده‌دلیل استفاده از اعداد، کوتاهی و سادگی ثبت آن‌ها نسبت به حروف بوده است. لوحه‌های گلی به اندازه کافی جاگیر بودند و ثبت الفبای میخی حتی با بهترین ابزارهای ممکن هم کار دشواری بود. بااین‌حال می‌شود حدس زد که پای چیزهای دیگری هم در میان بوده است. اگر بنا باشد برای مأمور اخذ مالیات مهم باشد که مالیات‌دهنده شماره ۱۲، اورنه‌پیش‌تیم است که اسمش شبیه اسم برادر خود اوست، کمی چاق است، پایش می‌لنگد و از سال قبل یکی از دست‌هایش درد می‌کند، گرفتن مالیاتی مشابه سال قبل به سادگی سال قبل نخواهد بود. مادامی که اورنه‌پیش‌تیم سومری ما، فقط با عدد ۱۲ مشخص شده باشد، هیچ‌کدام این‌ها اهمیت خاصی ندارند. او، تا جایی که به لوحه‌های گلی مربوط است، فقط یک عدد است با مقدار مالیاتش و نه چیزی بیشتر. همین خط را می‌شود دست گرفت و جلو آمد. برای یک برده‌دار آتنی، تعداد برده‌ها فقط یک عدد ساده بودند. برای یک روس دوره تزاری تعداد سرف‌های وابسته به زمینش عددی بود که با آن می‌شد درست مثل تعداد اصله‌های درخت آلبالو یا تعداد گاوهای شیرده حساب و کتاب کرد، آن‌ها را خرید و فروخت یا حتی برای گرفتن نزول گرو گذاشت. برای یک اردوگاه یهودیان تحت تسلط نازی‌ها، یهودی‌ها صرفا عددهایی بودند که حتی لزومی نداشت چندان هم دقیق باشند. تعداد یهودی‌ها آن‌قدر بی‌اهمیت بود که گاه، برای سادگی کار آن‌ها را در دسته‌های ۱۰ تایی تقسیم‌بندی می‌کردند و ۱۰‌تا ۱۰تا در موردشان تصمیم می‌گرفتند. در یک جنگ، سربازها فقط شماره‌هایی هستند که روی پلاک یا کارت آسیب‌ناپذیری ثبت می‌شود و آن‌ها را در طول مدت جنگ فقط به یک عدد تبدیل می‌کند. به محض متوقف شدن جنگ آن شماره‌ها دوباره به انسان‌هایی با اسم و رسم و مشخصات تفصیلی تبدیل می‌شوند، اما در مدت جنگ، این قبیل تشریفات اضافه و دست‌وپاگیر است.
شماره‌های ملی و شناسنامه‌ای هم کم‌وبیش خاصیت مشابهی دارند، گیرم کمی پنهان‌تر. از نظر حقوقی هر فرد اجتماع، فقط یک عدد ثبت‌شده در دفاتر ثبت احوال است که تا زمانی که آن عدد رسما ابطال نشده باشد، نمی‌شود آن را به کس دیگری داد. به این ترتیب، برای تبدیل کردن دیگران به یک نقطه سیاه در حال حرکت دیگر حتی نیاز به فاصله گرفتن از زمین هم نیست. آدم‌ها به خودی خود فقط عددند؛ عددهایی با کارکردهای گوناگون.

سوم. جا کم است. مهربان بنشینید

در یکی از آخرین مراسم عمومی سالانه بوداییان در تبت، در میان مهمانان خارجی، مهاجری از سوریه هم حاضر بود. مرد سوری که آثار جنگ حتی بر چهره‌اش هم پیدا بود، تی‌شرتی به تن کرده بود که روی آن نوشته بود: «لطفا یک نصیحت‌کننده خوب برای قاتلان ما بفرستید. دارند ما را می‌کشند.»
کنایه مرد سوری آشکارتر از آن است که توضیح بیشتری بخواهد. توصیه‌های اخلاقی قرار نیست بتوانند دنیای ما را نجات دهند. ایده نجات دادن انسان‌ها با توصیه‌های اخلاقی درست شبیه خوابیدن روی یک تشک قو در ساختمانی است که فرو ریختن را پیش از این آغاز کرده است. مادامی که ایده تبدیل شدن آدمی به عدد، کارآمد باشد، هیچ توصیه اخلاقی به رعایت کردن حال دیگران نمی‌تواند چیزی را تغییر دهد. پرسش از اخلاق مرسوم را در این شرایط همیشه باید از همان سوال قدیمی نیچه شروع کرد.
در میان همه کسانی که با انزجار ویدیوی تصادف پورشه‌سوار جوان در اصفهان را تماشا کردند و صدای دختر جوانی را که می‌گفت «کشتیم که کشتیم، دیه‌ش رو می‌دیم» شنیدند، چند نفر می‌توانند ادعا کنند اگر به جای این‌که هم‌طبقه پرایدسوار مقتول باشند، هم‌طبقه پورشه‌سوار زنده بودند، باز هم با همین انزجار ویدیو را تماشا می‌کردند؟ حکم اخلاقی «پورشه‌سوار باید بابت گرفتن جان یک انسان شرمسار باشد» بیشتر از آن‌که برآمده از یک هسته سخت اخلاقی باشد، برآمده از ناتوانی ما نیست؟ تا زمانی که این مسئله حل‌نشده باشد، حکم اخلاقی به شرمسار بودن نمی‌تواند جان کسی را نجات دهد. حقیقت این است که اگر جا واقعا کم باشد، با ریش‌سفیدی و توصیه به مهربان نشستن نمی‌شود چیزی را تغییر داد. برای جلوگیری از تبدیل شدن انسان‌ها به نقطه‌های مگس‌مانند کوچکی که می‌شود با ۲۰ هزار پوند متوقفشان کرد، یا عددهای روی کاغذی که می‌شود معامله‌شان کرد، یا موجودات زنده‌ای که می‌شود کشت و دیه‌شان را داد، به چیزی بیشتر از یک توصیه اخلاقی نیاز است.
قانون می‌تواند ادعا کند با تعیین کردن مجازات‌های سنگین ضمانت اجرایی ویژه‌ای برای آن توصیه اخلاقی ایجاد خواهد کرد، اما مسئله اصلی بر سر جای خود باقی می‌ماند. قانون البته موظف است تا از جان کسانی که آن را پذیرفته‌اند، محافظت کند، اما این برای جلوگیری از تبدیل انسان‌ها به نقطه کفایت می‌کند. قانون ممکن است بتواند کاری کند که متوقف کردن این نقطه‌های کوچک متحرک آن‌قدر گران باشد که برای کسی به‌صرفه نباشد که نسبت به آن‌ها بی‌تفاوت باشد، اما هرگز روزنه اصلی را نمی‌بندد. تا زمانی که آدم‌ها قابل تبدیل شدن به عددها و نقطه‌ها باشند، گران کردن قیمتشان چیز زیادی را تغییر نمی‌دهد. همیشه کسانی هستند که حاضرند جنس گران هم بخرند. به چرخ‌وفلک هری لیم بازگردیم و به نقطه‌های سیاهی که آن پایین می‌لولیدند. اگر نقطه‌های سیاه سرشان را بالا می‌گرفتند تا اوج دور چرخ‌وفلک را نگاه کنند، هری لیم را همان‌قدر ناچیز و کوچک نمی‌دیدند؟ برای آن نقطه‌های سیاه و کوچک واژگون کردن چرخ‌وفلک چقدر دشوار است اگر بدانند یک نفر آن بالا دارد برای متوقف کردنشان نرخ تعیین می‌کند؟ وقتش نیست که نگاهی به آن بالای بالا بیندازیم؟

به قلم شکیب شیخی

سنگ را نبندید و سگ را رها نکنید

درباره نقد نظام سرمایه‌داری حرف بسیار جالبی می‌زنند که نقل به مضمون چنین است: این‌که نظام سرمایه‌داری این بدی‌ها و آن بدی‌ها را دارد، نقد این نظام به حساب نمی‌آید، بلکه نقد کامل پاسخ دادن به این سوال است که «نظام سرمایه‌داری با این بدی‌ها چطور مستقر شده و چطور باقی مانده است؟»
از این جمله اگر عبارت «نظام سرمایه‌داری» را حذف کنیم و به جایش «این وضعیت» را قرار بدهیم، رویکرد انتقادی جالبی را به دست می‌آوریم: نقد به معنای برشمردن بدی‌های یک وضعیت نیست، بلکه باید پرسید که چطور این وضعیت سرپا می‌ماند؟ با چنین رویکردی اگر مسئله «مُرده که مُرده! دیه‌ش رو می‌دیم!» را تحلیل کنیم، به میدانی خواهیم رسید که در آن ابراز چنین جمله‌ای از جانب یک «پورشه‌سوار» -یا حالا هر ماشین دیگری- اولا ممکن باشد، ثانیا به ذهن گوینده برسد. پس بهتر است توصیفی ولو کوتاه به دست بدهیم از این میدان، که نامش را می‌توانیم «واقعیت‌های اجتماعی» هم بگذاریم.

طبقه نوکیسه
پیر بوردیو در کتاب «تمایز» از یک تغییر در طبقه سرمایه‌دار معاصر جهان یاد کرده و به ویژگی‌های آن می‌پردازد. اگر بخواهیم این تغییر را در طبقه سرمایه‌دار ایران تحلیل کنیم به این تصویر می‌رسیم: طبقه سرمایه‌دار قدیمی ایران، افتخارش به فرهنگ و ادبی بود که از غرب می‌آورد و فرزندانی که به کشورهای خارجی می‌فرستاد تا در بهترین رشته‌ها و دانشگاه‌ها تحصیل کنند. مقصد آمال و آرزوهای آن طبقه مثلا شهر پاریس بود و موزه لوور و آثار گران‌بها و فاخر در آن. طی دو دهه اخیر بخشی از طبقه سرمایه‌دار ایران چهره‌ای جدید به خود گرفته. به جای این‌که به فرهنگ و ادبش افتخار کند، به ویلاها و کاخ‌ها و ساعت‌ها و ماشین‌های به قول خودشان «لاکچری» در کنار ببر و شیر و پلنگ –از گونه جنگلی تا شهری- می‌نازند که عمدتا به شکل مستقیم از حساب پدر به جیبشان و اطرافشان ریخته. اگر آن قدیمی‌ها به پارس و نقاشی‌ها کلود مونه علاقه داشتند، این جدیدها به دیسکوهای دبی علاقه دارند و اگر پولشان بیشتر کفاف بدهد کلوپ‌های شبانه لندن. اگر آن قدیمی‌ها حداقل در فضاهای عمومی حفظ ظاهر و آبرو می‌کردند، این طبقه جدید از ماشین‌ها چندمیلیاردی خود برای مزاحمت در خیابان بهره می‌برد.
حتی اگر ساختار اقتصادی تبعیض‌آمیزی که بابت پدید آمدن هر دوی این طبقه‌ها شده باشد را یکسان مورد انتقاد قرار دهیم، قطعا باید این تفاوت را بپذیریم که اگر به آن طبقه قدیمی می‌گفتیم «بورژوا» یا مثلا «سرمایه‌دار» یا حتی خودمانی‌تر، «پول‌دار» صدایشان می‌کردیم، این طبقه جدید را باید چیزی شبیه «نوکیسه» صدا کنیم. اگر این تغییر را نفهمیده باشیم، نمی‌توانیم جمله ««مُرده که مُرده! دیه‌ش رو می‌دیم!» را هضم کنیم. این جمله یک سر در نظام سرمایه‌داری دارد و سر دیگرش در نظام ارباب و رعیتی است که ارباب به واسطه چیزی –در اینجا ثروت- خود را مالک جان دیگری می‌داند.

اتاق آینه‌ها
فرض کنید که در یک جامعه طبقات و اقشار و تیپ‌ها و نسل‌های مختلفی داریم که هر کدام ارزشی دارند و ضدارزشی. حالا فرض کنید که تمام این اقشار و طبقات و … مانند یک آینه باشند که در اتاقی دور هم جمع شده و بخشی از واقعیت را از دید خود بازتاب می‌دهند. این اتاق مربوط به یک جامعه عادی طبقاتی با همه شکاف‌ها و اختلاف‌هاست. داستان جامعه ایران در بسیاری از زمینه‌ها شکل دیگری دارد. این روزها دیگر با چند آینه روبه‌رو نیستیم، بلکه با چندین آینه داریم که همگی به زمین افتاده و هزار تکه شده‌اند. هنجارهای اخلاقی و نظام ارزشی باورها با شدت روزافزونی خُرد شده و از هم پاشیده است. در چنین شرایطی که دیگر هنجاری وجود ندارد که در دوراهی‌ها اخلاقی مانند یک ایست بازرسی، ذهن جامعه را چک کند، کافی است یک لحظه بحران اتفاق بیفتد. وقتی بحران اتفاق می‌افتد، تمام آن جمله‌های روزمره که در مدح پول و ثروت می‌گوییم خود را به شکل ضمخت «مُرده که مُرده! دیه‌ش رو می‌دیم!» نشان می‌دهند. وقتی هر روز عادت کرده‌ایم که خبر دزدی و اختلاس و پول‌هایی که رفتند را می‌خوانیم و بعضی‌هامان حتی با «شجاعت» می‌گوییم «فلانی زرنگ بود که انقدر دزدید» قطعا در پیش آمدن تدریجی این فضا که «پول همه‌چیز است» موثر هستیم.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟