تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۶/۱۷ - ۰۶:۴۷ | کد خبر : 688

یک ولگرد دوست داشتنی

گفتگو با محمد بحرانی صدا پیشه جناب خان مرتضی قدیمی بعضی‌ها را بخواهی هم نمی‌توانی دوست نداشته باشی. بعضی‌ها را بخواهی هم نمی‌توانی فراموش کنی. قاعدتا چه لذت‌بخش است داشتن چنین فرد یا افرادی در زندگی‌ات. محمد بحرانی از این دسته افراد است. نه می‌توانی دوستش نداشته باشی و نه می‌توانی فراموشش کنی و حتما […]

گفتگو با محمد بحرانی صدا پیشه جناب خان

مرتضی قدیمی

بعضی‌ها را بخواهی هم نمی‌توانی دوست نداشته باشی. بعضی‌ها را بخواهی هم نمی‌توانی فراموش کنی. قاعدتا چه لذت‌بخش است داشتن چنین فرد یا افرادی در زندگی‌ات. محمد بحرانی از این دسته افراد است. نه می‌توانی دوستش نداشته باشی و نه می‌توانی فراموشش کنی و حتما به همین دلیل است که دوستی‌های دوران خردسالی‌اش یعنی از وقتی سه، چهار سالش بود، تا حالا ادامه داشته است. برای من معاشرت با آدم‌هایی که کمی دیوانگی‌هایی دارند و از سوی دیگر خنده، بخشی از زندگی‌شان بوده، لذت‌بخش است و این لذت به اوج خود می‌رسد وقتی زندگی و آدم‌ها برای آن فرد قابل احترام هستند. گفت‌وگو با محمد بحرانی، صداپیشه جناب‌خان این‌طور گذشت؛ دو ساعت با حال خوب.

این یکی دو هفته اخیر با هر کدام از دوستان حوزه سینما و تلویزیون دیداری داشتم، اسمی هم از شما برده شد. به نظرم دایره بزرگی از دوستان و رفقا دارید.
بله، خدا را شکر از دوران بچگی تا هم‌اکنون حال‌وهوای من همین‌طور بوده است. من همیشه با همه رفیق بودم. مثلا در مدرسه، هم با بچه درس‌خوان‌ها و هم با بچه‌های شیطان… هم درسم خوب بود و هم به اندازه گروه دوم دیوانه بودم و شیطنت می‌کردم. حمل بر خودپسندی نباشد، محور رفاقت‌های کلاس بودم.
یعنی لیدر بودید؟
نمی‌خواهم بگویم لیدر، اما همه رفاقتی با محمد بحرانی داشتند.
خود شما متوجه این‌قدر محبوبیت بودید؟
شما لطف دارید که اسمش را محبوبیت می‌گذارید… سعی می‌کنم در آدم‌هایی که اطرافم هستند، وجه مشترک و زبان مشترک با آن‌ها پیدا کنم تا احساس نزدیکی و رفاقت با هم داشته باشیم.
احتمالا دوره دبیرستان چنین نگاهی به ماجرای دوستی‌ها نداشتید؟
احتمالا… بله.
چه عاملی باعث می‌شد جذب شوید و جذبتان کنند؟
من واقعا بچه آزار‌رسانی نبودم و شیطنت‌های عجیب و غریبی نمی‌کردم. اما از صبح تا شب تو کوچه و خیابان ولگردی می‌کردم… خیلی… برخلاف خانواده‌ام که پدرم دبیر است و خواهر و برادرهایم خیلی آرام هستند، اما من از صبح تا شب با بچه‌های محل تو کوچه و این‌ور و آن‌ور بودم. البته مجوز بچه‌های محل هم بودم که آن‌ها هم بمانند… یعنی می‌گفتند با محمد هستیم، می‌پذیرفتند.
کدام محله شیراز بودید؟
ایستگاه چهار زرهی بزرگ شدم. پدرم کازرونی است. البته مدتی تهران زندگی کردند و خواهر و برادرم در تهران متولد شدند، اما برگشتند شیراز. فامیل‌های زیادی در کازرون داریم. اما من واقعا یک شیرازی هستم. خیلی هم شیراز را دوست دارم.
چه جالب… این تلقی وجود دارد بچه آبادان هستید.
محله‌ای که در آن زندگی می‌کردیم، جایی بود که خیلی از جنگ‌زده‌ها آن‌جا زندگی می‌کردند. من با دوستان جنوبی بزرگ شدم. اما هیچ وقت مدت زیادی بیش از دو، سه روز در خوزستان یا بوشهر نبودم.
به چه مشغول می‌شدید و چگونه می‌گذشت آن دوران؟
گپ… گپ و گفت‌های شبانه بهترین اتفاق‌ها بود. واقعا دوستان خوبی داشتم.
چه جالب… درباره چی بود گپ‌ها؟
همه چی… موسیقی‌های آن دوران… کریستی‌برگ… پینک‌فلوید… تازه کتاب شعرهایشان به دو زبان منتشر شده بود… راجع به خدا، شب، ستاره‌ها… حال و حول خوبی بود.
آیا هیچ‌کدام از بچه‌های آن گپ و گفت‌ها ماندنی شدند؟
تقریبا همه. قدیمی‌ترین و صمیمی‌ترین دوست من که به دو، سه سالگی‌‌ام بازمی‌گردد، بهنام است که در جناب خان از او یاد می‌کنم.
بهنام واقعا وجود دارد؟
بله. ما هنوز دوستان خوبی هستیم. بهنام بچه آبادان است. ما دو تا بچه‌ای بودیم که به دست زدن و شادی کردن و بندری خواندن تو کوچه معروف بودیم. بچه بزرگ‌ترهای محل ما را که چهار، پنج سالمان شده بود، صدا می‌کردند تا فرصت خنده آن‌ها باشیم… اصلا پیش‌تولید جناب خان از آن‌جا شروع شد. (خنده)
بهنام چه ویژگی‌هایی داشت و دارد که این همه سال ماندگار شد؟
بهنام یک آبادانی تمام‌عیار، خوش‌ریتم و باحال است. من در تمام این سال‌ها معمولا هیچ‌کدام از دوستانم را از دست ندادم. مثلا وحید فقها‌زاده از دوستان همان دوران چند شب پیش کنار جناب‌خان نشسته بود… من رفقایم را دوست دارم، آن‌ها هم من را. چرا همدیگر را از دست بدهیم؟
در همه رفاقت‌‌ها دوست داشتن هست، اما خیلی‌ها ماندگار نمی‌شوند. در رفاقت شما با بهنام و وحید و قطعا خیلی‌های دیگر چه چیز اضافه‌تری بود و هست؟
عمق… که با حرف‌های ناب ایجاد شد. ما با هم درددل کردیم. خیلی با هم خندیدیم… حتی خیلی وقت‌ها شنونده گریه‌های هم بودیم. به نظرم وقتی شما شنونده گریه‌های گاه بی‌وقت رفیقت باشی، دیگر هیچ‌وقت از دستش نمی‌دهی.
آیا از آن دوران جز وحید و بهنام کسان دیگری ماندگار شدند؟
خیلی‌ها، اما یکی از کسانی که دوست دارم از او یاد کنم، علی بهرامی‌فرد است. علی هم‌کلاس دبیرستانم بود که حالا هم‌نواز سنتور استاد کیهان کلهر است… با او که رفیق شدم، اصلا سویه فکری‌ام عوض شد. حال‌وهوای خوبی داشت در نگاه به دنیا، خدا، موسیقی، دین و… دوست بسیار نابی بود که هم‌چنان هر چند روز یک‌بار همدیگر را می‌بینیم. دریچه‌ای از فرهنگ و موسیقی و نگاه به دین را دوباره برای من باز کرد… و نکته دیگر این بود که اصولا علی باعث شد من وارد فضای نمایش و تئاتر شوم.
چطور؟
ما دبیرستان ریاضی می‌خواندیم و علی یک ترم جلوتر از من موسیقی هنرهای زیبا قبول شد و من برای این‌که فکر کردم کنار علی باشم، به دانشگاه هنر فکر کردم. قاعدتا من باید مهندس می‌شدم که دوستش هم نداشتم. اما من ساز که نمی‌زدم… مجسمه‌سازی که بلد نیستم… کنکور هنر دادم و بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای فقط با چند هفته مطالعه تئاتر هنرهای زیبا قبول شدم، در صورتی که هیچ چیز از تئاتر نمی‌دانستم و حتی تئاتری هم ندیده بودم.
علی می‌داند این‌قدر مدیونشی؟
من خیلی گفتم… بله، من خیلی مدیون علی هستم. بارها به خودش گفتم خیلی رفیق و برادر و همراه من هستی.
او چه احساسی در این رفاقت داشت و دارد؟
مطمئنم علی هم در رفاقت با محمد حال خوشی داشت که این رابطه را حفظ کرد.
در شیراز بمانیم قبل از آمدن به هنرهای زیبا… از دوره دبیرستان بگویید. چه می‌کردید حالا که دیگر سه، چهار ساله نبودید تا بندری بزنید و بخوانید؟
شعر می‌ساختیم برای معلم‌ها… البته چون پدر من معلم بود، حواسم بود که خیلی اذیت‌کن نباشم. می‌دیدم گاهی چقدر خسته است. حواسم بود.
احتمالا گذرتان به جلوی دبیرستان‌های دخترانه شیراز هم می‌افتاد؟
نه واقعا. هرگز…
واقعا؟… چرا؟… شیراز.
نمی‌دانم چرا. (خنده) واقعا حال‌وهوایم آن نبود هیچ‌وقت.
پس تا قبل از دانشگاه عاشق نشدید.
نه… درنهایت ممکن بود وقتی فوتبال بازی می‌کردیم، اگر خانمی رد می‌شد، توی دلمان بگوییم به‌به. دوستانم کسانی بودند که با هم درباره مهم‌ترین مسائل بشری حرف می‌زدیم. در نسل ما خیلی باب نبود. در نسل ما یک حجب و حیایی وجود داشت. خاصه این‌که من در خانواده‌ای بزرگ شدم که… این‌که شماره تلفن بدهم یا بگیرم، هرگز اتفاق نیفتاد… به خدا…
حالا من هم باور کردم (خنده)...
خیلی هم شاید اسباب افتخار نباشد، ولی شماره دوستانم را می‌دهم زنگ بزن بپرس(خنده)… شاید باید می‌کردم، اما نکردم… حال خانوادگی ما این‌طور نبود.
از دبیرستان دور شدیم. چه می‌کردید؟
من کتابی خواندم در دبیرستان به نام «لبه تیغ » اثر سامرست موآم. شخصیتی دارد به نام لاری. او به جنگ می‌رود و یکی از دوستانش را از دست می‌دهد. بعد از جنگ شروع می‌کند به اندیشیدن درباره مرگ، حیات، جاودانگی و… شروع می‌کند به ولگردی در دنیا تا حقیقت را کشف کند و به آرامش برسد. این لاری هیچ‌وقت از ذهن من خارج نشد و همه آن روزهایی که ولگردی می‌کردم، لاری پس ذهن من بود… دوست دارم از لاری هم به‌عنوان یکی از رفقام یاد کنم که حسابی روی من تاثیر گذاشت. در دبیرستان راجع به همین چیزها حرف می‌زدیم… البته که شیطنت هم می‌کردیم و ادای معلم‌ها را درمی‌آوردیم و شعر می‌ساختم. همین بندری‌هایی که الان جناب خان می‌خواند، آن سال‌ها من با زدن روی میز معلم‌ها اجرا می‌کردم و بقیه پسرها هم یک تکانی می‌دادند.(خنده) آره… اما به نظر بچه بدی نبودم.
آیا به جاهای دوری فکر می‌کردی؟
هیچ‌وقت جاه‌طلبی شغلی نداشتم. حتی به شغلی فکر نمی‌کردم. جز دوره دبستان که اگر می‌پرسیدند می‌خواهی چه‌کاره شوی؟ جواب می‌دادم خلبان. اما دوره دبیرستان جوابم این بود: می‌خواهم ول بگردم. هنوز هم می‌خواهم.
فکر کنم تیتر این گفت‌وگو، همین نشود؟
اشکالی ندارد… خوب است…. به نظرم ولگردی شاید بهترین کار باشد. خیلی از مهم‌ترین افراد حوزه ادبیات و علم، بخش مهمی از زندگی خود را ولگردی کرده‌اند. من وارد دانشگاه که شدم، دیدم همه سابقه تئاتری دارند و من چیز نمی‌دانستم… فکر می‌کردم بدن و بیان چیست؟ به خودم فحش دادم که دبیرستان فقط بندری خواندی و کوچه رفتی. اما الان به این رسیدم که همه ذخیره درونی‌ام مال آن حالی است که آن موقع داشتم. نه این‌که دانشگاه چیزی نداد… چرا. کلی دوست خوب و اساتیدی که از آن‌ها یاد گرفتم. اما برای آن ولگردی‌ها هرگز افسوس نمی‌خورم.
جز ولگردی‌ها اتفاق مهم دیگری را دوره دبیرستان می‌بینیم؟
یک اتفاق عجیب برایم افتاد. کمی متافیزیکی است یا من این‌طور فکر می‌کنم. من کنکور ریاضی می‌خواستم بدهم. اگر هم‌زمان متقاضی کنکور هنر هم بودم، باید در دفترچه مشخص می‌کردم که بابت آن می‌بایست ۲۸۰۰-۲۷۰۰ تومان اضافه می‌دادم و من نمی‌خواستم این مبلغ را به خانواده تحمیل کنم. تقریبا داشتم بی‌خیال ماجرا می‌شدم. شبی که فردایش دفترچه را باید پست می‌کردم، پدربزرگم که باب‌ضیاء صدایش می‌کردیم، آمد خانه ما و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت محمد بیا می‌خواهم سه هزار تومان به تو بدهم. من هنر را زدم و مسیر زندگی‌ام عوض شد تا مدیون آن سه هزار تومان هم باشم.
اسم این‌ها را چه می‌گذارید؟ اتفاقاتی از این دست…
فکر می‌کنم خردی پشت این اتفاقات وجود دارد…دوست ندارم اسمش را تصادف کور یا شانس بگذارم… خواست خدا… به یک وجود هوشمند و برتر نسبت می‌دهم.
این حضور در زندگی محمد بحرانی سایه انداخته؟
بله. خیلی… در یک واقعه‌ای همسرم تصادف کرد و تا مرز نبودن پیش رفت و به نظرم طی یک معجزه ایشان با من است… خوب و سالم و قوی. آن‌جا هم این حس تکرار شد و هنوز هم هست.
وارد دانشگاه شدید. آن هم هنرهای زیبا که کف همه می‌برد… یک بچه شهرستانی چطور با آن فضا مواجه شد؟
اولش که گیج بودم.
با شلوار پارچه‌ای؟
بله… از این شلوارهای خمره‌ای پیلی‌دار (خنده). کاپشن برادرم که یک سایز برایم بزرگ بود.
مو داشتی آن وقت؟
بله… اما من هیچ‌وقت پرموی خفن نبودم. پدر خودم یک کچل درست و حسابی است و پدر مادرم هم همین‌طور. از دو طرف ژن کچلی را داشتم. (خنده) یعنی اگر ژن ما را زیر میکروسکوپ ببرند، عمرا اگر مو داشته باشد. وارد بهترین جای دنیا شدم… دانشگاه هنرهای زیبا بهشت است.
و رفاقت‌های جدید شروع شد؟
دقیقا… خوابگاهی شدم. خوابگاه دانشگاه هنرهای زیبا ذخیره فرهنگ است. شما در اتاقی هستی که تخت بغلی کرد است، دیگری لر، آن یکی عرب و… من عاشق خوابگاه شدم. با همه فرهنگ‌های ایران زندگی کردم. بهترین دوستان زندگی‌ام را که الان هر روز اغلب آن‌ها را می‌بینم، آن‌جا پیدا کردم. مثل امیر سلطان‌احمدی که مشاور من در جناب خان است یا مهدی شاه‌پیری که در اتاق فکر جناب خان است و همین‌طور مهران نائل و مهناز خطیبی که همسرم است، هم‌کلاسی دانشگاهم بود. بخش عمده‌ای از اتفاقات جناب خان که مرتبط با زبان و قومیت‌هاست، محصول همان دوران است. اگر ترانه‌ای کردی می‌خواهم، به کوروش احمدی زنگ می‌زنم و می‌گویم یک ترانه اصیل و خوب کردی بفرست… به ساعت نمی‌کشد ترانه و متن آن را دارم… هادی حجازی‌فر یک آهنگ آذری برسان که همه مردم آذربایجان کیف کنند… عاشق زبان‌ها و لهجه‌ها و اقوام هستم که شاید محصول همان خوابگاه باشد.
در بدو ورود کم نیاوردی با دیدن بچه‌هایی که کار کرده بودند و البته تیپ و قیافه‌ها؟
یک خرده چرا، ولی خیلی دیوانه‌تر از این حرف‌ها هستم که بخواهم کم بیاورم.
همیشه کم نمی‌آوری؟
من کم‌فروشی نمی‌کنم. در هر کاری که وارد شدم، همه زورم را گذاشته‌ام. یعنی اگر جایی عروسکی یا بازی‌ای از من دیدید و بی‌مزه بوده، این همه زور من بوده است. از خواب و زندگی و خانواده همواره زده‌ام تا کم‌فروشی نکنم.
اولین دوست دانشگاه؟
امیر سلطان‌احمدی… تو صف ثبت‌نام بودیم و دیدم امیر، با دهانش آهنگ یک کارتون را می‌زند. من هم عاشق این کارها… تو محل جمع می‌شدیم و موسیقی کارتون‌ها را می‌زدیم. دیدم او هم مریضی من را دارد. شروع کردم پلنگ صورتی را زدن. او ادامه داد. بعد دیدیم دو تا دیوانه هم را پیدا کردند…تا الان هم همین کار را می‌کنیم.
و تئاتر و بازی جدی شد؟
بله… خیلی. علی دلیلش بود، اما بعد فهمیدم من فقط باید می‌آمدم این‌جا. باید در جمع دیوانگان تئاتر می‌افتادم.
در تئاتر به دنبال آرزویی بودی؟ چهره شدن…
نه… اصلا به این چیزها فکر نمی‌کردم. توی مسیر بودم و داشتم از اتفاق‌ها لذت می‌بردم. اتفاق خوبه داشت می‌افتاد. مثل آن روز که سال دوم بودم، تو پلاتو داشتیم کاری را تمرین می‌کردیم. از پنجره‌ای به تمرین یک کار عروسکی سال بالایی‌ها نگاه می‌کردم. قاعدتا برای یک جوان شهرستانی که تو کوچه فوتبال بازی می‌کرده، کار مسخره‌ای بود. یک عده آدم گنده عروسک دستشان گرفته‌اند و تکان می‌دهند. اما کمی بعد برایم بامزه شد و چند جلسه رفتم و نگاهشان کردم. گفتند خب بیا تو ببین. پرسیدند می‌خواهی نقشی را بگیری؟ گفتم آره. گفتند ما یک گوسفند داریم که در طول نمایش فقط می‌گوید بع… هرجا سکوت شد بگو بع… اولین کار عروسکی و دیالوگ من بع بود که دیگر من را ول نکرد. (خنده) بع می‌گفتم و کل تماشاچی‌ها می‌خندیدند. دیدم چه حالی می‌دهد. سال بعد در پنج کار عروسکی در جشنواره دانشجویی بازی کردم. خانم مریم سعادت داور جشنواره بودند. همه جا گفته‌ام من مدیون ایشان نیز هستم. من را به یک کار عروسکی تلویزیونی معرفی کردند. من بازیگر نقش اول یک برنامه به اسم «نی‌نی‌مون» در نوروز سال ۸۱ برای کودکان شدم. خیلی عجیب بود. همه بچه‌ها گفتند پریدی… من دیگر وارد دنیای عروسک‌ها شدم تا حالا. کار و جمعی که با آن حال می‌کنم.
این آدم‌هایی که به بهانه کار با آن‌ها آشنا می‌شوید، با داشتن چه ویژگی‌هایی تبدیل به دوست یا رفیق می‌شوند؟
حتما یک‌سری کلید واژه‌های مشترک داریم؛ موسیقی خوب، کتاب، تئاتر و فیلم… معمولا اگر مشترکات زیادی باشد، تبدیل به دوستی می‌شود.
حتما جمع زیادی هستند این افراد. با کدامشان عمق پیدا می‌کند؟
کار سختی است گفتنش… شاید آن‌هایی که سه بعد از نصف شب تلفن را بردارم و زنگ بزنم و بگویم فلانی الان احتیاج دارم الان ببینمت. خودم را هم دوست صمیمی کسانی می‌دانم که به خودشان این اجازه را بدهند.
سه صبح بگویند محمد ما الان این مبلغ پول لازم داریم و بریز… و تو سه دقیقه دیگر ریخته باشی. این‌ها دوستان صمیمی من هستند.
چند نفر هستند؟
کم نیستند. در دوستی یک ایمنی باید حفظ شود. یعنی در با تو بودن این احساس را داشته باشد. من همیشه گوش خوبی برای خیلی دوستانم بودم. آدمی بیاید ساعت‌ها با من حرف بزند، توی حرفش نپرم، بعدا از آن حرف‌ها سوءاستفاده نکنم و به حال آن شب او نخندم و فراموش کنم آن شب را… این اتفاق خوبی است دوستی از این دست داشته باشی.
آدم‌ها و دوستی‌های جدید چطور استارت می‌خورند؟
نمی‌دانم. نمی‌شود فهمید… شاید امواجی را می‌فرستند، انگار که با هم سازگاریم…
کسی بوده دوست داشته باشی بشود؟… با امواجش سازگار باشی، اما نشده…
قاعدتا برخورد مستقیم نداشته‌ام. اما… بله. تام هنکس. تام هنکس خیلی در سلیقه من است. اولا بازیگر فوق‌العاده‌ای است. آرامشی دارد که پر از عمق است. خیلی دوست دارم با تام هنکس ارتباط و رفاقتی داشتم.
جناب خان کجای این دوستی‌ها و رفاقت‌هاست؟
جناب خان را کاملا یک شخصیت مستقل می‌بینیم و به سلایقش احترام می‌گذاریم و جاهایی کاملا در تعارض با محمد بحرانی است. جناب خان طرفدار برزیل است و من با قدرت طرفدار آلمان. او پاریسن ژرمن را دارد و من یک بایرن مونیخی تیر هستم. خیلی آدم خوبی است. من به او احترام می‌گذارم. واقعا دردکشیده است. دردهایی کشیده که من محمد بحرانی تجربه‌اش نکردم. خیلی دوستش دارم. چند روزی که نیست، دلم برایش تنگ می‌شود.
به روزی که اگر نباشد فکر می‌کنی؟
برای جناب خان این آرزو را می‌کنم تا زمانی که حال خودش خوش است و مردم را خوشحال می‌کند، در دید باشد و اگر روزی خواست برود، خودش تصمیم بگیرد. البته که کار سختی است فکر کردن به نبودنش.
آدم خوبی هستی؟
آدم خوبی هستم؟
سوال کردی؟
بله.
فکر کنم باشی.
دمت گرم. (خنده)

 

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. فام
    18, شهریور, 1395 22:50

    خیلی دوست داشتم از محمد بحرانی بدونم فکرمیکردم اهل آبادانهنر حالا هم فرقی باهمه اقوام دمخوربوده خودش یه پااسرانه اماالحق خیلی خوب آبادانی میشه من که خیلی دوسش دارم انشالا همیشه باشه…?

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟