تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۱/۱۳ - ۰۶:۳۶ | کد خبر : 2126

۳۷ سالگی

اینستادرام مریم عربی دست‌هایش را دوست دارم؛ وقتی بی‌تابانه از پشت پرده آبی‌رنگ تماشای‌شان می‌کنم. کندی حرکات دستش وقتی ادویه‌ها را داخل کاغذ می‌پیچد، رقص ملایم بازوانش وقتی کاغذها را روی هم تا می‌زند و ظرافت رفتارش وقتی غبار نشسته بر انگشتان کشیده‌اش را می‌تکاند. کندی ملایمش را دوست دارم، وقتی امور ساده روزمره‌ برایش […]

اینستادرام

مریم عربی

دست‌هایش را دوست دارم؛ وقتی بی‌تابانه از پشت پرده آبی‌رنگ تماشای‌شان می‌کنم. کندی حرکات دستش وقتی ادویه‌ها را داخل کاغذ می‌پیچد، رقص ملایم بازوانش وقتی کاغذها را روی هم تا می‌زند و ظرافت رفتارش وقتی غبار نشسته بر انگشتان کشیده‌اش را می‌تکاند. کندی ملایمش را دوست دارم، وقتی امور ساده روزمره‌ برایش به حساس‌ترین کار دنیا تبدیل می‌شود؛ انگار هزار سال برای تا زدن کاغذهای سفیدرنگ کاهی وقت هست، انگار زمان از حرکت بازایستاده تا ادویه‌ها آرام آرام داخل کاغذ جا خوش کند و او با آرامش، غبار نشسته بر انگشتان کشیده‌اش را بتکاند.
شیوه مصیبت‌بار غذا پختنش را دوست دارم؛ وقتی با شلختگی تمام آشپزخانه را از هرچه ظرف و خوراکی است، پر می‌کند. ریتم خرد کردن سبزیجات و آسیاب کردن ادویه‌ها و شکل بسته‌بندی کردن نان تازه‌ای که صبح زود خریده و عطر مست‌کننده‌اش آشپزخانه را تسخیر کرده. پرواز ذهنش وقتی محتویات معطر ظرف بزرگ جوشان را هم می‌زند دوست دارم. شیوه دل‌پذیر چشیدن غذا، دهانش که هر بار از داغی محتویات قاشق رنگ‌ورورفته می‌سوزد و صورتش که به ملایم‌ترین شکل ممکن درهم می‌رود. آشپزی که می‌کند، با دنیا سر جنگ ندارد.
در ۳۷سالگی همان است که در ۱۲ سالگی بوده؛ خیال‌پرداز و سربه‌هوا. آشپزی برایش یک بازی ساده کودکانه است؛ برای مهمان‌های خیالی‌اش غذا می‌پزد و در رویایش خانم خانه می‌شود. سرگرمی ۱۲سالگی، واقعیت ۳۷ سالگی‌اش شده؛ همان‌قدر شیرین، همان‌قدر کودکانه و رها. دنیا برایش همین آشپزخانه کوچک است با همین پرده آبی‌رنگی که گاه کنار می‌رود تا نوری کم‌جان خودش را داخل اتاق تنگ و تاریک جا کند؛ تا شاید عاشقی دل‌خسته از پشت پنجره به تماشای بازی کودکانه‌اش بنشیند.
خستگی‌اش را دوست دارم؛ وقتی دل‌زده از بوی سیر و ادویه و نان، عرق روی پیشانی‌اش را با کندی و آرامشی که فقط مخصوص خودش است، پاک می‌کند و روی صندلی چوبی زهواردررفته لم می‌دهد و چای می‌نوشد. مثل کودک ۱۲ ساله‌ای که بعد از ساعت‌ها بازی و شیطنت در یک روز گرم تابستانی، خسته و بی‌رمق به خانه برگشته و نای تکان خوردن ندارد.
دل‌بستگی‌ام را دوست دارم؛ وقتی بی‌تابانه پشت پرده آبی‌رنگ پناه می‌گیرم و تماشایش می‌کنم و سعی می‌کنم حرکت بعدی‌اش را حدس بزنم. آن‌قدر می‌ایستم تا چشم‌هایم به سیاهی عادت کند، به کندی شورانگیز حرکات دستانش، به بی‌حواسی کودکانه‌اش که جای نمکدان و چاقو را فراموش می‌کند، به بی‌تفاوتی‌اش به لباس سفیدرنگ چروکی که هر روز صبح بر تن می‌کند و گوشه و کنارش لکه‌های زردرنگ سمج جا خوش کرده. به خیالم مهمان کودکی‌هایش هستم که برایم در ظرف‌های کوچک اسباب‌بازی غذا می‌پزد؛ که خانم خانه‌ام می‌شود و با کندی ملایمش روزهایم را کش‌دار می‌کند. زندگی‌ام بوی نان معطر و چای تازه‌دمی را می‌گیرد که صبح با آرامشی مثال‌زدنی آماده کرده. روزها دلمان به دم کشیدن چای و طعم گرفتن غذای ظهر خوش می‌شود و شب‌ها خسته و بی‌رمق روی صندلی‌های زهواردررفته اتاق تنگ و تاریک چای می‌نوشیم و آرام می‌گیریم؛ درست مثل ادویه‌های معطر رنگی داخل کاغذهای سفید کاهی.

شماره ۶۹۵

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟