شعری از پابلو نرودا، با ترجمه منوچهر بدیعی
امشب میتوانم بنویسم
امشب میتوانم اندوهگینترین شعرها را بنویسم.
در مثل، بنویسم «شب پرستاره است
و ستارهها آبیاند و در آن دورها میلرزند»
باد شبانه در آسمان چرخ میزند و آواز میخواند.
امشب میتوانم اندوهگینترین شعرها را بنویسم.
دوستش میداشتم و او هم گهگاه دوستم میداشت.
سراسر شبهایی همچون امشب در آغوشش میگرفتم.
زیر آسمان لایتناهی بارها و بارها میبوسیدمش.
دوستم میداشت و من هم گهگاه دوستش میداشتم.
چگونه میتوان آن چشمان درشت آرام را دوست نداشت.
امشب میتوانم اندوهگینترین شعرها را بنویسم.
و تصور کنم که او را ندارم و احساس کنم که از دستش دادهام.
آوای شب گرانبار را بشنوم، که بی او گرانبارتر است.
و شعر بر روح فرومیبارد همچون شبنم بر چمنزار.
چه غم که عشق من نتوانست او را نگه دارد.
شب پرستاره است و او با من نیست.
همه همین است. در آن دوردست کسی آواز میخواند، در آن دوردست.
روح من رضا نمیدهد که او را از دست داده باشد.
بیناییام میکوشد تا او را بیابد، چنانکه گویی میکوشد تا او را نزدیکتر بیاورد.
قلب من در جستوجوی اوست و او با من نیست.
شب همان شب است که درختها را سفید میکند.
ما، اهل آن زمان، دیگر همان نیستیم که بودیم.
دیگر دوستش نمیدارم، مسلم است، اما چقدر دوستش میداشتم.
صدایم میکوشید تا بادی را بیابد که به گوش او برسد.
از آنِ دیگری، از آنِ دیگری خواهد شد. چنانکه پیش از بوسههای من بود.
صدایش هم، تن تابانش هم، چشمان بیکرانش هم.
و دیگر دوستش نمیدارم، مسلم است، اما چه بسا دوستش میدارم.
عشق چه کوتاه است، فراموشی چه دراز.
از آنجاکه سراسر شبهایی همچون امشب در آغوشش میگرفتم
روح من رضا نمیدهد که او را از دست داده باشد.
اگرچه این آخرین دردی باشد که به آن مبتلایم میسازد
و این آخرین ابیاتی باشد که به خاطر او مینویسم.
شعری از پابلو نرودا
مترجم: منوچهر بدیعی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۶۸