تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۱/۱۳ - ۲۳:۱۰ | کد خبر : 10695

داستان کوتاه «عمو رضا»

از ترمینال سرِ کوچه‌مان وقتی سمت آزادی می‌روم، انگار خیالم راحت است که مسیرم را درست انتخاب کرده‌ام

هیچ‌کس مثل عمو رضا آزادی را نمی‌شناسد. چنان از ته دل و با صدایی رسا هر روز از پنج صبح تا هفت عصر در ترمینال کوچک این‌جا آزادی را داد می‌زند که رهگذری هم که مقصدش آزادی نباشد، وسوسه می‌شود بیاید سوار اتوبوس‌های آزادی شود. شاید اگر عمو رضا تست خوانندگی می‌داد و ادامه کار را می‌گرفت، حتما الان شنونده‌های زیادی صدای رسایش را گوش می‌دادند. شاید اگر عمو رضا سیاستمدار می‌شد، طرفداران زیادی به حُسن‌نیت او رأی می‌دادند و جدیتش برای بردن و رساندن مردم از هر سن و سال و طبقه و جنسی را قبول می‌کردند.

عمو رضا هیچ‌وقت در صف انتظار مسافران یا نوبت راننده‌ها پارتی‌بازی نمی‌کند و طرف کسی را بی‌خودی نمی‌گیرد. با زن‌ها و دخترهایی که در صف هستند، عادی برخورد می‌کند. تابه‌حال دیده نشده که با منظور کسی را نگاه کند، یا خودش را به بهانه شلوغی به کسی بمالد، یا جایی برای کسی جور کند. عمو رضا نزدیک ۲۰ سال است که در این ترمینال اتوبوس‌رانی کار می‌کند. به ‌نظر خیلی از راننده‌ها خط آزادی بدون صدای او که از خیابان‌های کناری هم به گوش می‌رسد، هیچ‌وقت پُر نمی‌شود.

من سال قبل از طرف محل کارم باید می‌رفتم اصفهان. ساعت حرکت اتوبوس ۱۲ شب از این ترمینال بود. وقتی آن ساعت شب وارد ترمینال شدم، خیال کردم تعطیل است. آن‌قدر سوت‌وکور و تاریک بود که برای فضای یک ترمینال باورنکردنی بود. آخر سر هم اتوبوس مسیر پنج ساعته تا اصفهان را با پنج، شش مسافر راه افتاد. آن ‌موقع با خودم گفتم باید در تمام خط‌های این ترمینال‌ها یک عمو رضا باشد که مردم را با علاقه به مسیری که می‌روند، تشویق کند و هوای مسافرها و راننده‌ها را داشته باشد.

عصرها که من از آزادی به خانه برمی‌گردم، مسئول خط آن سمت در ترمینال پسر جوانی است که اصلا صدایش درنمی‎‌آید. به صف مسافرها و نوبت راننده‌ها هم کاری ندارد. حالا این‌که اصلا وجودش به چه درد می‌خورد، معلوم نیست. بعضی‌ وقت‌ها که در خط پیدایش می‌شود، با چشم‌های هیزش همه چیز و همه کس را می‌پاید. نگاهش بیشتر دنبال زن‌ها و دخترهاست. من وقتی او را توی خط ببینم، اصلا دلم نمی‌خواهد با وجود او از آزادی به خانه برگردم و هر بار آرزو می‌کنم کاش جای دیگری داشتم که می‌رفتم توی آن خط و مسیر دیگری را انتخاب می‌کردم.

از ترمینال سرِ کوچه‌مان وقتی سمت آزادی می‌روم، انگار خیالم راحت است که مسیرم را درست انتخاب کرده‌ام. اصلا وجود عمو رضا وقتی که ته‌سیگارش را می‌برد توی سطل زباله گوشه ترمینال می‌اندازد، خودش قوت قلب است، یا وقتی که صبح‌های سرد زمستان وقتی به گربه‌های خوابیده در زیر ماشین‌ها غذا می‌دهد، حال آدم خوب می‌شود، یا وقت‌هایی که بخار داغ لیوان چایی‌اش را فوت می‌کند و با قند گوشه لُپ هم‌چنان داد می‌زند آزادی، آدم خیالش راحت می‌شود و چشم‌هایش را می‌بندد و به پشتی صندلی تکیه می‌دهد تا اتوبوس تکمیل شود.

عمو رضا از هر راننده در هر نوبتی که ماشین را تکمیل می‌کند، هزار تومان می‌گیرد. مثل یک کارمند وظیفه‌شناس سرِ ساعت می‌آید، سرِ ساعت می‌رود. خوب هم کار می‌کند. جمعه‌ها هم سرِ کار است. عیدها هم. به نظرم عمو رضا از فرماندار این شهر شناخته‌شده‌تر است، از شهردار و تک‌تک اعضای شورای شهر هم. او کاری به کار کسی ندارد. تابه‌حال دیده نشده که با کسی بحث و دعوایی کرده باشد. در این ترمینال به گفته پدرم اول خط آزادی افتتاح شد، بعدش آذری و ونک هم اضافه شدند، ولی هیچ‌کدام مسئول خط ندارند. مسافرها تابلو را می‌خوانند و می‌روند سوار اتوبوس آذری می‌شوند، یا به سمت ونک می‌روند، ولی از وقتی آزادی اتوبوس‌دار شد، عمو رضا هم به وجود آمد انگار.

دیروز صبح که سرِ کار می‌رفتم، سرِ صف پسری داشت به عمو رضا می‌گفت ظرف غذایش را توی اتوبوس جا گذاشته و می‌خواهد تک‌تک اتوبوس‌ها را ببیند و ازشان بپرسد که آیا در ماشین آن‌ها ظرفی جا مانده یا نه، چون خودش ماشین و راننده را یادش نبود. عمو رضا گفت:

-یادته صندلی‌هاش پلاستیکی بود، یا ابری؟

پسر جوان کمی فکر کرد و گفت:

-راحت خوابیدم. من رو صندلی پلاستیکی که خیلی سفته، خوابم نمی‌بره.

عمو رضا دوباره پرسید:

-راننده‌ش به‌موقع مسافرها رو به آزادی رسوند؟

-دیروز ترافیک بود.

-تو کاری به ترافیک نداشته باش. یادت می‌آد به‌موقع رسیدین یا نه؟

-آره. سرِ وقت رسیدم محل کارم.

-شاگرد راننده داشت که قبل از رسیدن کرایه‌ها رو پاشه جمع کنه؟

-آره. یادمه داشت خوابم می‌برد، مسافر بغلی بیدارم کرد کرایه رو دادم.

-تو اتوبوس ترانه گذاشته بود، یا رادیو روشن بود، یا کلا اتوبوس ساکت بود؟

-آره ترانه گذاشته بود. صدای حبیب بود. آره.

-اتوبوس ناصره.

ترمینال

من نوبتم رسیده بود و سوار اتوبوس شده بودم. عمو رضا وسط اتوبوس تعداد مسافرها و صندلی‌های خالی را وارسی می‌کرد تا وقتی تکمیل شد، به راننده‌اش اعلام کند. هنوز صندلی‌های ته اتوبوس خالی بود. عمو رضا از درِ وسطِ اتوبوس سرش را بیرون برد و داد زد: «آزادی… آزادی… بیا بالا.» بعد با موبایلش شماره‌ای گرفت.

-الو. ناصر چطوری؟

ظاهرا ته اتوبوس تکمیل شد. عمو رضا هنوز با تلفنش مشغول بود.

-ظرف غذای یه جوونی تو ماشینت جا مونده. آره. مال همین جوونه که داره با اتوبوس بعد از تو می‌آد آزادی. اگه برسه، ازت می‌گیره. اگر نه، بیار این‌جا من می‌گیرمش، صاحبش می‌آد از من می‌گیره.

صندلی پشت سر من دو دانشجو نشسته بودند که با عمو رضا خوش‌وبش کردند. عمو رضا پرسید:

-عمو جان امتحاناتتون تموم شد؟

دانشجوها خندیدند. یکی‌شان گفت:

-خوش به حالت عمو رضا. هنوز سه تا دیگه امتحان داریم که خراب‌کاری کنیم.

عمو رضا گفت: «موفق باشید.» و باز داد زد: «آزادی… آزادی… بیا بالا.»

معمولا عمو رضا با کسی کاری ندارد و گفت‌وگویی را یک‌طرفه با کسی شروع نمی‌کند. اگر مسافری کاری داشته باشد، کارش را راه می‌اندازد. اگر دانشجوها سلام‌وعلیکی کنند، جوابشان را می‌دهد. من در این شش، هفت سال به او سلام هم نکردم. او هم کاری یا حرفی با من نداشته.

پدرم می‌گوید عمو رضا همین است. خیلی جاها دیدم کسانی که مسئول خط بودند، با حسرت می‌گفتند اگر پولشان برسد، خودشان ماشین می‌خرند و در خط کار می‌کنند. بعضی‌ها هم قبلا مسئول خط بودند و حالا ماشین‌دار و راننده شده‌ بودند. در این چند سال من هیچ‌وقت این را از عمو رضا نشنیدم.

چند وقت پیش صبح که می‌رفتم سر کار، راننده ماشین ما با عمو رضا صحبت می‌کرد. من صندلی پشت راننده نشسته بودم. راننده از عمو رضا پرسید:

-تو می‌دونی بهروز چطو شد؟

-ولله بچه‌ها می‌گفتن دیروز نزدیک ترمینال، رو همین پل حالش خراب شده. خودش احساس کرده داره یه چیزیش می‌شه. به یکی از بچه‌ها زنگ زده، اونم سریع خودشو از ترمینال رسونده بالای پل. دیده بود بهروز رو فرمون ماشین افتاده. سکته کرده بوده. ماشینو آوردن ترمینال. بهروز رو رسوندن بیمارستان. من امروز می‌رم یه سر ببینمش.

راننده در آینه سبیل‌هایش را جوید و گفت:

-حالا چقدر می‌خواد خرج بیمارستان بهروز بشه. خدا به دادش برسه. باید هرچی رو داشته، بده دوادرمون. معلومم نیس درست بشه یا نه. بدن که دیگه مثل اولش نمی‌شه. بیچاره بهروز.

عمو رضا سرش را از پنجره اتوبوس بیرون برد و چند بار داد زد: «آزادی… آزادی…» سرش را که آورد داخل، به راننده که هنوز سبیل‌هایش را می‌جوید، گفت:

-معلوم نیس ما کی، کجا، چطو غزل خداحافظیو بخونیم!

اتوبوس پر شده بود. عمو رضا پیاده شد و ما به سمت آزادی حرکت کردیم.

دیروز چند ساعت بعد از این‌که ما به سمت آزادی رفتیم، در ترمینال اتفاقاتی افتاده بود. شب که از آزادی برمی‌گشتیم، راننده‌ها اتوبوس‌ها را جای دیگری نگه داشتند و ما را پیاده کردند. می‌گفتند ترمینال بسته است. حالا امروز صبح آمدم و ترمینال باز بود. روی آسفالت کف زمین ترکیدگی‌هایی دیده می‌شد. جاهایی را هم نوار کشیده‌ بودند که کسی وارد نشود.

فضای ترمینال مثل نیمه‌شب‌ها سوت‌وکور بود. آن‌طور که اخبار ‌گفت و از خانواده شنیدم، دیروز ظهر یک اتوبوس ناشناس می‌خواسته از ترمینال خارج شود. راننده‌ها به خیال این‌که می‌خواهد مسافر بزند، با او درگیر می‌شوند. راننده اتوبوس ناشناس هم یکی دو نفر را در همین ترمینال زیر می‌گیرد. چند نفری هم که داخل اتوبوس بودند، به سمت مسافرها تیراندازی می‌کنند. اوضاع شلوغ می‌شود و اتوبوس ناشناس بیرون ترمینال، بالای پل خودش را منفجر می‌کند، یا منفجر می‌شود. هنوز به‌ طور دقیق علت حادثه معلوم نبود، ولی همه ترسیده بودند.

امروز صبح من هم همراه مسافرهای دیگر بدون حرفی در صف اتوبوس آزادی ایستادم و سرِ نوبت خودم سوار اتوبوس شدم. همه راننده‌ها لباس سیاه پوشیده بودند.

شاگرد راننده گفت: «تکمیله. آقا بریم.» راننده سبیل‌هایش را در آینه نگاه کرد و جوید و فرمان را چرخاند. رو به شاگردش گفت:

-دیروز عمو رضا همین‌جا وایساده بود. نامرد از پشت زد بهش. اون همین‌طور داشت داد می‌زد آزادی. عمو رضا به خیالش راننده از بچه‌هاس و از کنارش رد می‌شه، یا نگه می‌داره، اصلا برنگشت پشتشو نگاه کنه. اون نامرد از پشت زد بهش و زیرش گرفت. بیچاره عمو رضا آزادی تو دهنش موند.

شاگرد راننده پرسید:

-آقا تروریست‌ها دیگه از کجا پیدا شدن؟

-بیچاره عمو رضا له شد. بعد از یه ساعت که پلیس ریخت تو ترمینال، عمو رضا رو تونستیم بریم جمع کنیم. از بین رفته بود.

راننده ضبط ماشین را روشن کرد. شاگرد راننده بلند شد کرایه‌ها را جمع کند. من ته گلویم می‌سوخت. بی‌اختیار زدم زیر گریه. در صندلی پشت راننده نشسته بودم. راننده از آینه مرا نگاه کرد. صدای ضبط ماشین را زیاد کرد. حبیب می‌خواند: «من مرد تنهای…» راننده تا آزادی، مثل بعضی مسافرها با پشت دست چشم‌هایش را پاک می‌کرد.

نویسنده: سهیلا عابدینی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۸۶

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: سهیلا عابدینی

نظرات شما

  1. محسن
    27, اردیبهشت, 1402 21:36

    بیچاره عمو رضا. پدر من هم همینجوری فوت شد از پشت یه راننده زن بی تجربه زد بهش – اونم آزادی تو دلش موند

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟