تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۱/۳۱ - ۰۸:۵۹ | کد خبر : 8937

۲۴.۵۰ متر تا توکیو

گفت‌وگو با‌هاشمیه متقیان، قهرمان و رکوردشکن پارالمپیک هستی عالی طبع هر طرفدار پروپاقرص ورزشی از ۹ شهریور امسال یک چیزی به خاطر دارد، مثلا من همیشه شیفته عددها بوده‌ام و هنوز که هنوز است، از روز مسابقه ‌هاشمیه متقیان، ۹ شهریور، یک «عدد» یادم است. ۲۴ متر و ۵۰ سانتی‌متر؛ عددی که رکورد تمام دنیا […]

گفت‌وگو با‌هاشمیه متقیان، قهرمان و رکوردشکن پارالمپیک

هستی عالی طبع

هر طرفدار پروپاقرص ورزشی از ۹ شهریور امسال یک چیزی به خاطر دارد، مثلا من همیشه شیفته عددها بوده‌ام و هنوز که هنوز است، از روز مسابقه ‌هاشمیه متقیان، ۹ شهریور، یک «عدد» یادم است. ۲۴ متر و ۵۰ سانتی‌متر؛ عددی که رکورد تمام دنیا را شکست. به خاطر همین روزی که برای گفت‌وگو با او به کمیته المپیک و پارالمپیک رفته بودم، مدام این عدد در ذهنم تکرار می‌شد، اما وقتی پای حرف‌هایش نشستم، با هم خندیدیم و گریه کردیم. تازه فهمیدم که این عدد برایم خیلی بیشتر از یک رقم معمولی شده، یک چیزی شبیه درخت امید. از بعد از آن روز بیشتر از هر چیزی به مسیر طولانی و پرپیچ‌وخم او فکر می‌کردم؛ مسیری که هر طوری شده، از پسش برآمده بود و حالا قهرمان دنیا بود؛ یک زنِ برنده که همه ما به وجود او افتخار می‌کنیم. گفت‌وگوی زیر مسیر از ملاشیه تا توکیو را روایت می‌کند و حقیقت این است که در تمام جهان فقط یک نفر است که این مسیر را در ۲۴ متر و ۵۰ سانتی متر طی می‌کند و آن کسی نیست جز ‌هاشمیه متقیان.

اگر موافق باشید، از تولد و سال‌های کودکی‌تان شروع کنیم.


من متولد ملاشیه اهواز هستم؛ روستایی نزدیک سه‌راه خرمشهر. یک سال بعد از تولد تب شدیدی داشتم و مادرم من را به بهداری بیرون از محله ملاشیه برد و همان روز واکسن فلج اطفال برای من تزریق شد. وقتی به خانه رسیده بودیم، تمام بدن من فلج شده بود، شبیه یک خمیر که هرچقدر تلاش می‌کردی، جمع نمی‌شد. با فیزیوتراپی توانایی حرکت در پای راستم برگشت، ولی پای چپم هیچ‌وقت بهتر نشد. نه رشد داشت و نه می‌شد حرکتش داد، صرفا پوست و گوشت بود. به مرور دو تا دست‌هام خوب شدند. اما مشکل اصلی این بود که من نمی‌توانستم راه بروم، از یک سالگی تا کلاس اول هیچ تحرکی نداشتم. حتی نمی‌توانستم دیوار را بگیرم و به کمک آن روی پاهایم بایستم.

با این حساب مدرسه رفتن کار مشکلی به شمار می‌آمد؟


اصلا. از کلاس اول تا چهارم ابتدایی خانواده من را با فرغان به مدرسه می‌بردند و می‌آوردند و معمولا این وظیفه بر عهده دو برادر بزرگ‌تر از خودم بود. در روستایی که ما زندگی می‌کردیم، امکانات بسیار بسیار ضعیف و بد بود و وضع مالی خانواده ما هم متوسط بود. روزهایی که بابا سر کار نبود، خودش من را بغل می‌کرد و به مدرسه می‌برد. از آن روزها صحنه‌های کوتاهی یادم است، مثلا وقتی که در بغل بابا بودم، به کفش‌های بزرگ مخصوص جوشکاری‌اش که در پایش بود، خیره می‌شدم، وقتی بابا آن کفش‌ها را می‌پوشید، قدش از حالت عادی بلندتر می‌شد و من ذوق می‌کردم که قدش از همه آدم‌ها بلندتر است. حس می‌کردم دارم در آسمان‌ها سیر می‌کنم و خودم را در آسمان تصور می‌کردم‌.

تا جایی که من شنیده‌ام، انگار ماجراهای جالبی با «عصا» داشته‌اید.


بله، داستان این بود که من تا کلاس سوم اصلاً راه نمی‌رفتم و مطلقاً با فرغان برده و آورده می‌شدم. به مرور زمان بابا به طور خودجوش برای من دو عدد عصای زیر بغل آهنی درست کرد. وقتی به کلاس چهارم رسیدم، خانواده فکر می‌کرد عصا‌های آهنی می‌تواند کمک خوبی برای راه رفتن من شود و آن‌ها به این مسئله امید و ایمان داشتند و درنهایت بابا برای من دو تا عصای آهنی درست کرد. به محض این‌که عصا را زیر بغلم گذاشتم و بهش تکیه کردم، سر خورد و من با چانه روی زمین افتادم. جای بخیه‌هایش هنوز روی صورتم هست. من اصلا ناامید نشدم. بار دوم عصا را زیر بغلم گذاشتم و دو قدم باهاش حرکت کردم. اوایل خیلی احساس سنگینی می‌کردم، اما بعد از این‌که چند قدم برداشتم، اعتمادبه‌نفس پیدا کردم. حس کردم واقعاً دوتا پا دارم و می‌توانم از این اتاق به اتاق بغلی بروم، می‌توانم زمین و زمان را به هم بدوزم. حس‌وحالی به‌شدت فوق‌العاده. من مدت زیاد در خانه راه رفتن با عصا را تمرین کردم و کم‌کم یاد گرفتم باید چطوری بهش تکیه کنم، چطوری باهاش راه بروم و قدم بردارم. کم‌کم در استفاده از عصا روان شدم. درواقع من وقتی از مدرسه برمی‌گشتم، تمرین راه رفتن با عصا در خانه را شروع می‌کردم و همه تشویقم می‌کردند. فهمیدم که می‌توانم با عصا راه بروم، می‌توانم خودم با عصا به مدرسه بروم.

از اولین روزی که تنهایی و با عصا به مدرسه رفتید، خاطره‌ای ندارید؟


تا دلتان بخواهد. بار اول که قرار بود با عصا به مدرسه بروم، قدم‌های آهسته‌ای برداشتم، چون می‌ترسیدم سر بخورم. کشان‌کشان خودم را تا مدرسه رساندم. مسیر خانه تا مدرسه طولانی بود و من اتفاقا بار اول تنها رفتم، خانواده‌ام به من قوت قلب دادند و گفتند که تو می‌توانی تنها و بدون کمک به مدرسه بروی و من با عصا همین کار را کردم. هرکس که من را می‌دید، می‌گفت آخی، نازی، عزیزم. من اصلا اهمیت نمی‌دادم. خیلی خوشحال بودم، چون تا کلاس سوم نمی‌توانستم راه بروم و تازه کلاس چهارم بودم که با عصا می‌توانستم راه بروم و تنهایی داشتم به مدرسه می‌رفتم. به مدرسه رسیدم و بچه‌ها تعجب کردند و پرسیدند مگه تو راه می‌ری؟ و من می‌گفتم بابام برایم عصا درست کرده. آن روز کمی می‌ترسیدم که بیفتم، چون خیابان‌ها خاکی بود، آسفالت نداشت و بعد از هر بارندگی‌ای که اتفاق می‌افتاد، همه جا پر از گل می‌شد. خانه ما وسط بازار ملاشیه بود، پوست موز روی زمین بود، پوست پرتقال بود و باید آرام قدم برمی‌داشتم، کوچه ما هم خیلی چاله داشت. زباله‌ها را ته کوچه‌ها می‌ریختند و شهرداری دیر به دیر می‌آمد و من یک وقت‌هایی باید از روی زباله‌ها می‌پریدم.

ارتباطتان با هم‌کلاسی‌هایتان چطور بود؟ اگر بخواهم کلی‌تر بپرسم، روزهای مدرسه چطوری می‌گذشت؟


بچه‌ها خیلی مراعات من را می‌کردند. مدرسه هم خیلی همراهم بود، دلم می‌خواهد همیشه یادشان کنم. معلم‌های خیلی خوبی داشتم. روزهایی که بچه‌ها بازی می‌کردند و زنگ تفریح بودند، معلم‌ها من را توی دفتر می‌بردند و به من چای و نان قندی می‌دادند. بچه‌ها از پنجره به من نگاه می‌کردند و می‌گفتند خوش به حالش که دارد چای و نان قندی می‌خورد. من هم به آن‌ها پز می‌دادم و با لذت چای و نان قندی می‌خورم. (می‌خندد) بچه‌ها خوشحال بودند که من با عصا راه می‌روم، ولی در بازی‌ها راهم نمی‌دادند، چون می‌ترسیدند اتفاقی برای من بیفتد‌. با من خیلی خوب رفتار می‌کردند، ولی وقتی زنگ مدرسه می‌خورد و من می‌خواستم بلند شوم و بروم، من را هُل می‌دادند. بچه بودند دیگر. من دلم می‌خواست با بچه‌ها بازی کنم و از این بابت احساس تنهایی می‌کردم، البته بی‌کار نمی‌نشستم! بچه‌ها را تهدید می‌کردم که اگر بازی‌ام ندهند، با عصا می‌زنمشان، چون خیلی بازیگوش و خنده‌رو بودم. من خودم را در بازی‌ها و بین بچه‌ها جا می‌دادم، ولی چون وسطی بود، تا می‌خواستم از وسط زمین به کنار بروم، توپ می‌خوردم و می‌سوختم‌. با عصا ارتباط من با بچه‌ها بهتر شد و من یکی مثل آن‌ها بودم. بچه‌ها هیچ‌وقت نمی‌گذاشتند در بوفه مدرسه صف بایستم. هرگز در مدرسه حرفی پشت سرم نشنیدم. یک وقت‌هایی اصرار می‌کردم و می‌رفتم در خط سرویس می‌ایستادم و سرویس می‌زدم. انصافا توپ‌هایم خیلی خوب می‌رفت! البته به خودم فشار می‌آمد و از بازی بیرون می‌آمدم. بچه‌ها همیشه شطرنج به من می‌دادند و من از شطرنج خوشم نمی‌آمد و بیشتر فعالیت بدنی دوست داشتم و هرچقدر هم می‌افتادم زمین، هیچی‌ام نمی‌شد. همیشه شلوار‌هایم ساییدگی داشت و زانویم زخمی بود، از بس که بازیگوش بودم. وقتی می‌افتادم، دست‌هایم را سپر می‌کردم و پوستم حسابی کلفت شده بود. وقت‌هایی که با عصا راه می‌رفتم، دست‌ها و زیر بغلم تاول می‌زد، چون تقریبا حاضر نبودم یک جا بنشینم و همیشه در حال بازی و راه رفتن بودم. دوران مدرسه عالی بود، هم کلی بازی می‌کردم و هم درس می‌خواندم. البته از ریاضی و زبان بدم می‌آمد. اما اول راهنمایی که بودم، فهمیدم با بقیه فرق دارم.

منظورتان چیست که متوجه شدید با دیگران فرق دارید؟


من همیشه جنب‌وجوش داشتم، خنده‌رو بودم، شاد بودم و اصلا حس نمی‌کردم معلولم‌. تازه اول راهنمایی با دیدن و تماشا کردن کفش‌های دیگران که پاشنه‌دار بود، از خودم می‌پرسیدم چرا همه بچه‌های هم‌سن من کفش‌های پاشنه‌بلند می‌پوشند، ولی کفش‌های من همیشه اسپرت است؟ رفتم و به مامانم گفتم که من کفش می‌خواهم، و مامان بهم گفته بود که مگر کفش‌های خودت چه مشکلی دارد و من گفتم کفش پاشنه‌بلند می‌خواهم. مامان برای اولین بار به من گفت که تو نمی‌توانی از این کفش‌ها بپوشی. پرسیدم چرا و برایم توضیح داد که چه شرایطی دارم. من جزو معدود کسانی هستم که یکی از پاهایش از لگن فلج است، ولی می‌تواند روی پاهایش بایستد و راه برود و این نوع معلولیت بسیار نادر است. دوستانی دارم که معلولیتشان مثل خود من است و با عصا و کفش مخصوص، تازه کمی راه می‌روند. می‌گویم نادر است، یعنی مثلاً از هر ۱۰۰ نفر شش نفر این‌طوری‌اند. پای چپ من از لگن به پایین کلا فلج است و هیچ تحرکی ندارد، ولی می‌توانم راه بروم. آن روز مامانم برایم توضیح داد که تا آخر عمرت نمی‌توانی کفش پاشنه‌بلند بپوشی و من آن‌جا تازه تلنگر خوردم که من معلولم. تا کلاس اول راهنمایی من این موضوع را نمی‌دانستم.
همان موقع کفش خواهران را جلویم گذاشتم و پوشیدم و دیدم که واقعا نمی‌توانم با آن‌ها راه بروم و نمی‌توانم آن‌ها را بپوشم، و همان وقت گریه‌ام گرفت. همیشه هم خواب آن صحنه را می‌دیدم که کفش پاشنه‌بلند پایم است و دارم می‌رقصم. تا دوره اول دبیرستان همیشه این رویا را داشتم و این صحنه را خیال می‌کردم و خواب این صحنه را می‌دیدم. خیلی اذیت شدم، چون همه دخترها دوست دارند کفش‌های پاشنه‌بلند داشته باشند، ولی من نمی‌توانستم از آن استفاده کنم. نترسیدم، عصبانی نشدم، ناراحت نشدم، فقط اذیت شدم که فهمیدم با دیگران یک فرقی دارم، و البته آرزوی من این بود که کفش پاشنه‌بلند بپوشم. حتی وقتی نزدیک عید مامانم برای خواهرم کفش پاشنه‌بلند می‌خرید، از درون قلب من تیر می‌کشید.
از همان موقع معلولیتم را باور کردم و مدتی مدام دنبال این بودم که معلولیتم را به عنوان تفاوت خودم و دیگران در نظر بگیرم. سه سالی با این احساسات درگیر بودم و دوران راهنمایی با کلنجار رفتن با این حس گذشت. البته اصلا به رویم نمی‌آوردم و بسیار بسیار تودار بودم. پدر و مادرم همیشه من را به درس خواندن تشویق می‌کردند و همیشه می‌گفتند یک کار خوب دفتری هم پیدا کن که متکی به خودت باشی. هرگز به من نگفتند درس نخوان و همیشه من را به سمت جامعه هدایت کردند.

برویم سراغ ورزش، آیا کسی از اعضای خانواده‌تان ورزش حرفه‌ای را دنبال می‌کرد؟


به جز برادرهایم که خیلی فوتبال دوست داشتند، نه. من می‌دانستم که بدنم انعطاف خوبی دارد. باید حتما خاطره‌ای هم در این‌باره برایتان بگویم. پیش‌دانشگاهی من مرکز شهر بود و سه کورس باید ماشین می‌گرفتم؛ ملاشیه تا سه‌راه خرمشهر، سه‌راه خرمشهر به نادری، نادری به مدرسه. سال ۱۳۸۶ سوار اتوبوس شدم و به طور اتفاقی در سه‌راه خرمشهر دو تا از ورزشکاران جانبازان و معلولان خوزستان را دیدم و با آن‌ها آشنا شدم. آن‌ها والیبال نشسته کار می‌کردند و جزو بازیکن‌های فیکس زمین بودند. آن‌ها به من گفتند که موسسه‌ای هست تحت عنوان موسسه جامعه معلولان و مجموعه‌ای در آن هست تحت عنوان مجموعه ورزشی جانباز و مختص معلولان و جانبازان است. من خیلی ورزش کردن را دوست داشتم و همیشه دلم می‌خواست در مدرسه با بچه‌ها بازی و ورزش کنم. دخترهای بسیار شوخ و زرنگی بودند و وقتی آن‌ها هم به همراه من برای همان اتوبوس بودند، احساس کردم که من می‌توانم شبیه آن‌ها و هم‌نوع آن‌ها باشم. به من گفتند که اگر بخواهم، می‌توانم بروم آن‌جا را ببینم و تست بدهم و بعدا راجع به مسائل مالی صحبت خواهیم کرد. خیلی دلم می‌خواست بروم و آن‌جا را ببینم و با آن آدم‌ها معاشرت کنم. من یک موبایل یازده دو صفر داشتم و شماره آن‌ها را گرفتم و فردای همان روز من رفتم! آن‌ها تعریف‌های جالبی از آن فضا برای من کردند. می‌گفتند مسابقات زیادی می‌رویم. همه دور همیم و خیلی خوش می‌گذرانیم. به‌شدت ذوق دیدار با آن آدم‌ها و قرار گرفتن در آن شرایط را داشتم. فردا صبح به آن‌جا رفتم. تصور این‌که تعداد زیادی از آدم‌ها که همه به نوعی معلول هستند، یک جا جمع شوند، برای من خیلی جالب بود. فردای همان روز، وقتی جیغ و داد و شور و اشتیاق و سروصدای آن سالن را شنیدم و دیدم، به خودم گفتم این‌جا همان‌جایی است که همیشه باید می‌بودم و دنبالش می‌گشتم. حتما دیده‌اید که بچه‌ها وقتی تازه به دنیا می‌آیند، چقدر تکان می‌خورند و شور و اشتیاق دارند و ورجه وورجه می‌کنند. من به اندازه همان بچه‌ای که تازه به دنیا آمده، شور و اشتیاق داشتم و بسیار خوشحال بودم که بالاخره سالن مورد نظرم را پیدا کردم. روحیه من در آن سالن در همان روز اول حسابی عوض شد. من فقط برای دیدن فضای آن‌جا رفته بودم، اما به بچه‌ها گفتم که می‌شود من هم بازی کنم؟ بچه‌ها گفتند که تو که لباس ورزشی همراهت نیست و من با همان شلوار بیرونی و تی‌شرت زیر مانتو نشستم تو زمین و شروع کردم به بازی کردن.

پس ورزش را از والیبال نشسته شروع کردید.


بله، بعد شش ماه تمرین من را بردند قهرمانی کشوری. من دو سال والیبال کار کردم و از سال سوم گذاشتم کنار. بالاخره چیزی را که می‌خواستم، پیدا کرده بودم. یکی از والیبالیست‌ها هم‌زمان بازیکن پرتاب دیسک بود و من بیشتر تشویق شدم. فهمیدم که یک ورزش هست که مخصوص معلولان است و در سطح جهان دارد دنبال می‌شود و واقعا خوشحال شدم‌. هدفم اول روی والیبال متمرکز بود و می‌خواستم از همان‌جا به انتخابی آسیا برسم. ولی سال اول که رفتیم مسابقه، سرمربی از من خوشش آمد و برای تیم ملی جوانان زیر ۲۳ سال انتخاب شدم (سال پیش دانشگاهی) و من با دل و جان بازی می‌کردم و انتخاب شدم. شش ماه به طور مداوم تمرین کردم، ولی دو بار خط خوردم، چون به خاطر فیزیک بدنی‌ام دستم بالاتر از تور نمی‌رفت و باید لیبرو می‌شدم. انتخاب‌های گروهی را دوست نداشتم، چون انتخابی‌اش سخت بود و درها بسته می‌شد و این تبعیض‌ها را قبول نمی‌کردم. انفرادی خیلی بهتر بود. سال ۱۳۸۸ رفتم در استادیوم تختی اهواز تست پرتاب دیسک دادم و گفتند هر روز باید برای تمرین بیایی. از آن‌ها پرسیدم اگر به درد می‌خورم، بیایم و آن‌ها گفتند به درد می‌خوری، ولی مثل والیبال نشسته نیست که یک روز در میان بیایی، باید هر روز بیایی. سه روز در هفته بدن‌سازی، سه روز پرتاب و من قبول کردم. ببین چه ذوقی داشتم! یک پایم پیش‌دانشگاهی بود، یک پایم باشگاه. فهمیدم پرتاب دیسک همان ورزشی است که من می‌خواهم. به خودم متکی بودم، قرار نبود کسی توپی خراب کند و من آن توپ را جمع کنم. فهمیدم این‌جا همان‌جایی است که من می‌توانم هیجانم را تخلیه کنم، خوشحال باشم، فریاد بزنم و بازی کنم. اگر خراب‌کاری‌ای هم بود، تقصیر خودم بود. بعد از هشت ماه تمرین دیسک اعزام مسابقات شدیم. مسابقات قهرمان کشوری اول شدم و طلا گرفتم. این اولین مسابقه کشوری من بود، در مشهد‌. جاکارتا ۲۰۱۸ یک طلا و یک نقره گرفتم، برای دیسک و نیزه. امارات ۲۰۱۹ هم با یک نقره تمام شد و با دو متر افزایش رکورد. همین افزایش رکوردها هم بین ورزشکارها اتفاق نادری است. بعد این مسابقه سهمیه مستقیم پارالمپیک را گرفتم. خوشحال بودم و انگار پرواز می‌کردم. رقیب‌هایم را خوب می‌شناختم. آرزوهای من این مدال‌ها بود.

با توجه به این‌که سهمیه المپیک توکیو را گرفته بودید، تمرین‌های شما در کرونا چطور پیش می‌رفت؟


تا قبل کرونا ۹ جلسه در هفته تمرین داشتم. در اردو بودیم که گفتند به خاطر کرونا مسابقات یک سال به تعویق افتاده است. من این تعویق را به فال نیک گرفتم و خیلی بیشتر و سخت‌تر تمرین کردم و نتیجه هم گرفتم. به خاطر کرونا باشگاه‌ها تعطیل شد و به ما گفتند که باید در خانه تمرین کنید. نشدنی بود. در خانه نهایتا چند تا تمرین محدود را می‌توانستیم انجام دهیم. خیلی‌ها دلشان می‌خواست در باشگاه‌ها تمرین کنند، اما فقط من بودم که از حراست کل و مدیریت کل تربیت بدنی برای تمرین کردن در باشگاه نامه داشتم. بقیه در حد قهرمان جهانی بودند و من سهمیه پارالمپیک داشتم. حرفی که به آن‌ها می‌زدم، این بود که آن‌ها باید اجازه تمرین من را بدهند، چون حریفانمان در جاهای دیگر دنیا دارند با امکانات عالی و آرامش تمرین می‌کنند. خیلی جاها اشکم را درمی‌آورند و راهم نمی‌دادند، ولی من آن‌قدر رفتم و آمدم که بالاخره اجازه را گرفتم. تازه تمرین‌های من در فضای باز بود. من همیشه با نشاط سر تمرین می‌رفتم و رکوردها حال خوبی به من می‌داد. من همیشه فکر می‌کنم «معلولیت ذهنی» معلولیت واقعی است، معلولیت من برای من محدودیت نیست. وقتی جایی هست که می‌توانم در آن شرکت کنم و بدرخشم، چرا به آن‌جا نروم؟ درواقع همه چیز به ذهن بستگی دارد. من هیچ‌وقت خسته نمی‌شوم، هیچ‌وقت از چیزی نمی‌ترسم. هیچ‌وقت در ورزش و درس چیزی را پشت گوش نمی‌انداختم. من از اول امیدوار بودم. وقتی فهمیدم چنین وسیله‌هایی و چنین جاهایی هست که از ما حمایت می‌کند، خیلی احساس خوبی داشتم.

درباره شرایط تمرین در شهری مثل اهواز و خصوصا ملاشیه صحبت کنیم. بعد از این‌که رکورد جهان را شکستید، این موضوع خیلی مورد توجه قرارگرفته بود.


گرمای اهواز واقعا طاقت‌فرساست. ما تازه از ۲۰۱۷ به بعد تجهیزات داشتیم. قبل از آن رختکن نداشتیم، سرویس بهداشتی نداشتیم، سایبان و آب‌سردکن نداشتیم. فقط یک زمین خاکی بود که با میخ طویله سکو می‌بستیم و دیسک و نیزه پرتاب می‌کردیم. خود مسئولان اهواز باید رسیدگی می‌کردند و مدام مسئول عوض می‌شد و رسیدگی نمی‌شد. آقای افشین حیدری تا به ریاست رسید، آمد و به من گفت از شرمندگی نمی‌توانم نگاهت کنم. سریعا رختکن و سایبان درست کرد، انباری و چمن درست کرد و تنها مسئولی که توی اهواز درست کار کرد، ایشان بود. سایبان که آمد، هر وقت لازم بود، می‌رفتم تمرین می‌کردم و دیگر مشکل آب‌وهوا و زمان را نداشتم. آقای حیدری کمک مالی کرد، تجهیزات خریدیم، مکمل خریدیم، مسئله ایاب و ذهاب را حل کرد و من سر وقت به تمرین می‌رسیدم‌. حرکات مثبتی انجام داد، چون سال‌های قبل ورزشکارها رسما در بیابان تمرین می‌کردند! قبل‌تر از آن، حرف من این بود که زمین خاکی نباشد که نیزه ۳۰، ۴۰ میلیونی‌ام که روزی ۸۰ بار پرتش می‌کنم، خراب شود! درست است که الان دستگاه‌های پیشرفته‌تری نداریم، ولی باز هم اوضاع خیلی بهتر است. می‌توانستم بیایم تهران تمرین کنم، ولی دلم می‌خواست در محیط خانه خودم باشم. جدا از این‌ها از بدو ورودم به ورزش مشکل من ایاب و ذهاب بود. پولی نبود که بتوانم ماشین بخرم. حقیقت این است که هنوز هم ما مشکل تردد داریم. اگر شهرداری بتواند چند تا ماشین به هیئت بدهد، عالی می‌شود، چون واقعا با عصا و پروتز تردد سخت می‌شود. استان فارس همین کار را کرده. من خودم خیلی سختی راه کشیدم، الان دیگر خیلی مشکل تجهیزات نیست و در حد کفایت یک چیزهایی هست. مشکل بعدی من شغلم است که خیلی مهم است. بعد از هر مسابقه انتخابی اگر سهمیه بگیری، تا اعزام حقوق داری و بعد مسابقات این دریافتی قطع می‌شود.

نوبتی هم که باشد، واقعا نوبت تعریف کردن اتفاقات روز مسابقه در توکیو است. خودتان این حجم از واکنش را انتظار داشتید؟


یک چیز جالب بگویم؛ قبل از مسابقات گوشی من خراب شده بود و روز دومی که در توکیو بودیم، ناگهان خاموش شد و دیگر روشن نشد. این شد که کلا گوشی نداشتم. اما درباره لحظه مسابقه، از هیجان کم مانده بود میله کنار دستم را از جا دربیاورم. نگران بودم رکورد مال من نباشد، وقتی دیدم هم رکورد هم طلا و هم اولین مدال طلای تاریخ مال من است، میله‌های استیج را که کنار من بود، طوری گرفتم و داشتم تکان می‌دادم که فکر کردم دارد کنده می‌شود. آن‌قدر اشک ریختم که حد نداشت، هزار بار به تابلویی که اسمم را رویش نوشته بود، نگاه کردم، باورم نمی‌شد. آن‌قدر به من چسبید که حد نداشت. از خوشحالی روی هوا بودم و انگار مسیر برگشت به هتل را با بال طی می‌کردم. به در بسته خورده بودم بارها، ناکامی داشتم، کار نداشتم و وقتی به بار نشست، خوشحال‌ترین آدم روی زمین بودم. پرچم ایران کنار اسمم بود و اون IR کنار اسمم فوق‌العاده بود. اصلا فکر نمی‌کردم آن‌قدر واکنش داشته باشد، من زیاد مسابقه داشتم. برگشتم هتل و از گوشی مربی‌ام فیلمم را دیدم و حالم دگرگون شد و کلی گریه کردم. به خودم گفتم این حرکات چیه انجام دادی تو این فیلم؟ (می‌خندد) من پرتاب سوم را که انداختم، رکورد زدم و دهانم خشک شد و خواستم آب بخورم و هم‌زمان که اعلام شد چقدر پرتاب کردم، از بس هول شده بودم، نمی‌دانستم چطوری باید در بطری آب را باز کنم و بطری را می‌کوبیدم به میله! مسئول فرهنگی ما گفت فیلمت را که دیدم، به خودم گفتم یک دقیقه دیرتر اعلام می‌کردند، دیوانه می‌شدی. (قهقهه می‌زند) تو اتاق تنهایی فیلم را دیدم و گریه کردم و لذت بردم، چون زحمتم به بار نشست. تا یک روز بعد اصلا نمی‌دانستیم آن‌قدر واکنش داشته. کسی هم ندیده بودم و گوشی هم نداشتم. در مسیر فرودگاه به من گفتند معروف شدی و من می‌خندیدم و نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. پرسیدند مگر اینستاگرام را ندیدی؟ و تازه رفتم و دیدم همه اینستاگرام عکس و فیلم من است! باورم نمی‌شد و خیلی ذوق‌زده شده بودم. وقتی عکس‌های خودم را در شهرم، اهواز، می‌دیدم دلم باز می‌شد، هنوز هم همین است. هیچ عکسی از خودم نداشتم، چون گوشی‌ام خراب شده بود و داشتم اسم خودم را سرچ می‌کردم تا عکس‌هایم را ببینم.

به نظرتان اگر ورزشکار نمی‌شدید، در چه مسیری قرار می‌گرفتید؟


من لیسانس حسابداری دارم. در آن صورت تا دکتری درس می‌خواندم و در یک شرکت درست و حسابی کار می‌کردم، یا رئیس می‌شدم. حقیقت این است که من حس کردم در ورزش بیشتر مفید واقع می‌شوم و آن فضا بیشتر به روحیات من نزدیک بود. انگار من آفریده شدم تا ورزشکار شوم. خیلی چیزها از ورزش به دست آورده‌ام که با هیچ چیزی عوضش نمی‌کنم.

هاشمیه متقیان که همواره در حال شکستن رکورد خودش است، در اوقات فراغتش بیشتر به چه کارهایی مشغول است؟ البته به‌جز ورزش!


خواستم بگویم شنا و ورزش‌های دیگر، که گفتید به‌جز ورزش. (می‌خندد) از خواندن کتاب‌های کوچک انگیزشی و خواندن کتاب‌های مربوط به زندگی قهرمانان خیلی خوشم می‌آید. البته دو سال است که از رمان خواندن هم لذت می‌برم، موسیقی زیاد گوش می‌کنم و موسیقی‌های شاد را دوست دارم. اگر از قطعه موسیقی‌ای خوشم بیاید، صد بار گوشش می‌کنم و اعصاب همه را خرد می‌کنم. (می‌خندد) با آهنگ حس می‌گیرم و لحظات پرتاب را در ذهنم تصور می‌کنم.

سوال آخر؛ هدف بعدی‌تان چیست؟ اصلا رکوردی مانده که شما نشکسته باشید؟


من همیشه رویاهایم را می‌نویسم. یک بار نوشتم مدال طلای ۲۰۲۰ و حالا مدال را دارم! وقتی به خدا توکل کنی، تمرین کنی، کم نگذاری، به خدا تکیه کنی و امیدوار باشی، اتفاقات عالی می‌افتد و من به این‌ها باور دارم. من ایمان دارم که توانایی من از بقیه بیشتر است، چون همیشه بیشتر از رقیبم به خودم سختی می‌دهم و نتیجه می‌گیرم. من نشسته یک نیزه را پرت می‌کنم و نمی‌توانم از پایم کمک بگیرم، کار بسیار سختی است. من تمرین‌ها را جدی می‌گیرم و انجامش می‌دهم و مطمئنم نتیجه می‌دهد‌. من هیچ‌وقت از تمرینم کم نکردم. یک روزهایی آن‌قدر گرم بود که در اتاق را باز می‌کردی، بوی شرجی خفه‌ات می‌کرد، ولی بااین‌حال من باز هم به تمرین می‌رفتم. برنده شدن را در تلاش و توکل به خدا و پشتکار معنی می‌کنم و وقتی این‌ها باشد، قطعا مدالی هم هست؛ چه مدال ورزشی، چه مدال زندگی. من شکست را هم تجربه کردم. بعد از ناکامی‌ها در برخی مسابقه‌ها فهمیدم که باید از خیلی چیزها بگذرم. از دوردور کردن‌های بی‌خودی در خیابان، از جمع شدن‌ها و بی‌خودی وقت تلف کردن‌ها، خرید بی‌خودی، عید دیدنی‌ها. به من می‌گفتند تو قهرمان جهانی، باید شیک باشی. من می‌گفتم من وقت ندارم لاک بزنم! این‌که حالا دل یک ملت را شاد کردم و مسئولیتم را سخت‌تر کرده، پس باز هم برنامه‌ام همین است.

قرار بود یک خاطره درباره انعطاف برایمان تعریف کنید.


حتما. کلاس پنجم بودم و دو سال بود با عصا راه می‌رفتم. ملاشیه مدرسه ابتدایی داشت، ولی راهنمایی و دبیرستان را باید با اتوبوس مدرسه می‌رفتم شهرک دیگری، و این‌طوری نبود که خانواده برایم ماشین بگیرند. یک بار دیر به خانه رسیدم، چون در مدرسه جشن بود. از مدرسه زنگ زده بودند که بچه‌ها دیرتر می‌آیند. هرچقدر در زدم، کسی باز نکرد. کلافه شدم و دو تا عصا را انداختم زمین و پاهایم را دو طرف در خانه انداختم، به در آویزان شدم و قفل بالا را باز کردم و در باز شد. این‌ور در را گرفتم و آمدم پایین. وقتی افتادم روی زمین، همسایه‌مان من را دید و من سریع در را بستم و عصاهایم پشت در جا ماند! احتمالا از اول نترس بودم!

چلچراغ۸۳۶

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: هستی عالی‌طبع

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟