تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۳/۱۸ - ۲۳:۵۸ | کد خبر : 10993

بخشی از داستان «گارگانتوا و پانتاگروئل»

در شماره ۸۹۹ مجله، بخشی از داستان «گارگانتوا و پانتاگروئل» با ترجمه استاد منوچهر بدیعی به چاپ رسید.

در آخرین شماره مجله در سال ۱۴۰۱، بخشی از داستان «گارگانتوا و پانتاگروئل» با ترجمه استاد منوچهر بدیعی به چاپ رسید. در اینجا آن بخش را منتشر می‌کنیم. پیش از این هم بخش دیگری از این کتاب -که هنوز منتشرنشده- در سایت قرار گرفته بود.


دیباچه مؤلف

ای میخوارگان شهیر و ای آتشک‌گرفتگان بس ارجمند – که نوشته‌هایم هدیه‌ای است بر شما و لاغیر- آلکیبیادس در آن مناظره افلاطون که «ضیافت» نام گرفته، زبان به مدح مرادش سقراط می‌گشاید که سقراط بی‌گفت‌وگو امیر حکماست و در آن میان او را به سلین تشبیه می‌کند. سلین در آن دوران صندوقچه‌ای بود که مانند آن در این دوران در دکان عطاران یافت می‌شود و بر بیرون آن صندوقچه نقش‌هایی نشاط‌آور و مضحک رسم کرده‌اند مانند نقش عفریته و دیو و غاز لگام‌دار و خرگوش شاخ‌دار و اردک زین‌برپشت و بز بال‌دار و گوزن یراق‌دار و بسا نقش‌های دگر که به سرخوشی برساخته‌اند تا مردمان را بخندانند. (سلین، استاد باکوس مهربان خود چنین می‌کرد.) اما در اندرونِ آن صندوقچه داروهای کمیاب چون روغن بَلَسان و نطفه ماهی عنبر و هل و مشک و غالیه و سنگ پادزهر و چیزهای دیگر نگاه می‌داشتند.

گفته‌اند که سقراط نیز چنین بود، زیرا بر بیرون او که می‌نگریستند و بر صورت ظاهرش که حکم می‌کردند، به پوست پیازی خریدار نداشت از بس که اندامش زشت و هیئتش مضحک بود با آن بینی نوک‌تیز و نگاه نره‌گاوان و چهره ابلهان و رفتار ساده‌لوحان و لباس روستاییان، مردی مبتلا به درد فقر و اسیر دوزخ زنان بد و عاری از لیاقت منصب و مقام که مدام می‌خندید و مدام با هر کس و ناکس جام می‌زد و مدام مزاح می‌کرد و مدام علم خود را که پرتوی از علم خداوندی بود، پنهان می‌داشت. اما همین که صندوقچه را می‌گشودید، در آن دارویی می‌یافتید گران‌بها فهمی برتر از فهم بشر، فضیلتی شگفت، شجاعتی لایزال، متانتی بی‌مثال، خرسندی پایدار، نفسی مطمئن، بی‌اعتنایی باورنکردنی به هر آن‌چه آدمیان چشم بدان دارند و در طلبش می‌دوند و می‌کوشند و بر دریاها روان می‌شوند و می‌جنگند.

اما به گمان شما مرا از این پیش‌درآمد و این پیچ‌وتاب‌ها چه نیت است؟ این همه از برای آن است که شما ای مریدان عزیز من و شما ای دیگر عاشقان کاهلی هرگاه عناوین دل‌پذیر کتاب‌هایی را که تصنیف کرده‌ایم، می‌خوانید، عناوینی مانند گارگانتوا و پانتاگروئل و ساغرزن و شأن شرمدان شلوار و گوشت و نخود مع‌الشرح و التفسیر و غیره را، صاف و ساده می‌گویید که در آن کتاب‌ها جز مسخرگی و دلقکی و اکاذیب مفرّح پیدا نمی‌شود، چراکه نمای ظاهر را (که همان عنوان باشد) همگان به طنز و هزل می‌گیرند، بی‌آن‌که در آن به دیده تحقیق بنگرند، اما حاصل کار مردمان را چنین سبک شمردن سزاوار نیست.

آخر شما خود می‌گویید درویشی به کلاه برکی نیست و ای بسا کسا که خرقه درویشی به تن دارد و درویش‌صفت نیست و بسا کسا که کلاه تتری دارد و ذره‌ای شجاعت تتری ندارد. پس باید کتاب را گشود و هرچه را در آن آمده، به‌دقت سنجید. آن‌گاه می‌بینید که دارویی در آن است بس گران‌بهاتر از آن که صندوقچه نوید می‌دهد، یعنی که مضمون‌هایی که در این کتاب آمده، آن‌ قَدَر که از عنوان برمی‌آید، یاوه نیست.

و گیریم که مضمون‌ها را به معنای ظاهر بسی مفرّح و درخور نام کتاب یافتید، باز هم مباد همچون نوای سیرن‌ها بر جای میخکوبتان کند، بلکه باید آن‌چه را یحتمل گمان می‌بردید از سر خوش‌دلی است، به معنای عالی‌تری مؤول کنید.

هرگز سر قرّابه شراب باز کرده‌اید؟ بخ‌بخ! به خاطر آورید که در آن هنگام چه قیافه‌ای داشتید، اما آیا هیچ‌گاه سگی را دیده‌اید که مغز استخوانی یافته باشد؟ به قول افلاطون در کتاب دوم «جمهوری» سگ از همه جانوران جهان حکیم‌تر است. اگر دیده باشید، حکماً التفات کرده‌اید که با چه شیفتگی آن را وارسی می‌کند، با چه وسواسی از آن مواظبت می‌کند، با چه شوری نگاهش می‌دارد، با چه حزمی دندان در آن فرو می‌برد، با چه عشقی می‌شکندش و با چه همتی می‌لیسدش. چیست که او را به این همه وامی‌دارد؟ این کوشش را به چه امید می‌کند؟ چشم به کدام منفعت دارد؟ هیچ‌چیز مگر اندکی مغز استخوان. راست آن‌که همین اندک بسی خوش‌گوارتر است تا تمام گوشت‌های عالم، زیرا به گفته جالینوس در باب سوم کتاب «اندر قوای طبیعی» و باب یازدهم کتاب «وظایف اعضای بدن آدمی» مغز استخوان طعامی است که طبیعت آن را به کمال پخته است.

حال شما را نیز شاید که به اقتفای آن سگ این کتاب‌های مستطاب چرب و نرم را به دانایی ببویید و بپساوید و قدر بگذارید که دنبال‌ کردنشان آسان است و هماوردی با آن‌ها دشوار. سپس به‌دقت آن‌ها را بخوانید و مکرّر در آن‌ها تامل کنید، استخوان را بشکنید و مغز را که جوهر آن است، بمکید، یعنی که مراد مرا از این اشارات فیثاغورث‌وار برگیرید بدین‌ رجاء واثق که از پس خواندن آن‌ها داناتر و دلیرتر شوید، زیرا این کتاب را طعمی دگر و تعلیمی نهانی است که رموزی عجیب و رازهایی مهیب در باب دین ما و حکومت و تدبیر منزل بر شما نمایان خواهد کرد.

آیا شما را به‌راستی گمان آن است که هومر به هنگام نوشتن ایلیاد و اودیسه هرگز در اندیشه تلمیحاتی بود که پلوتارک و هراقلید پونتی و اوستاسی و فورنوت از آن کتاب‌ها بیرون کشیده‌اند و پولی‌تین از ایشان سرقت کرده است؟ اگر چنین گمان می‌برید، فرسنگ‌ها از اندیشه من به‌دورید، زیرا من می‌اندیشم که آن تلمیحات چنان از مخیّله هومر به دور بود که رموز اناجیل از خاطر اووید نویسنده کتاب «مسخ‌ها» بی‌خطور؛ و آن درویش لوبن مفت‌خوار را ببین که هرگاه از قضا ابلهی چون خود می‌یافت، به هزار ضرب و زور می‌خواست خلاف آن را ثابت کند که گفته‌اند کند هم‌جنس با هم‌جنس پرواز.

و اگر شما را گمان آن نیست، پس چه داعی دارد که در باب این حکایت‌های خوش و تازه نیز همین‌گونه نیندیشید، که راستی را من به هنگام نقل آن‌ها هرگز چنان اندیشه‌ها در سر نداشتم، بماند شما که یحتمل در آن وقت باده می‌نوشیدید چنان که من نیز؟ زیرا وقتی که من از برای تصنیف این کتاب اعیانی صرف کردم، یا هدر دادم نه هرگز بیش از وقتی بود که برای تعیش یعنی خوردن و نوشیدن مقرر است و نه هرگز غیر از آن وقت. حقّا که وقت نوشتن این سخنان بلند و علوم غامض نیز همین است، چنان‌که هومر، آن افصح‌المتکلمین، نیک می‌دانست و انیوس، اب‌الشعرای زبان لاتین نیز به شهادت هوراس چنین بود اگرچه طلحکی گفته است که شعرهای او بیشتر بوی شراب می‌دهد تا بوی روغن.

هرچند گداصفتی نیز هست که در باب کتاب‌های من چنین گفته است. تفو بر او باد! وه که بوی شراب چه مشهّی‌تر و وجدآورتر و دل‌پذیرتر از بوی روغن است و چه بهشتی‌تر و شامه‌نوازتر از آن! و این فخری است از برای من که می‌گویند وجهی که در راه شراب می‌دهد، بیش از وجهی است که برای روغن صرف می‌کند، چنان‌که برای دموستن فخری بود که می‌گفتند وجهی که برای روغن صرف می‌کند، بیش از وجهی است که در راه شراب می‌دهد.

و مرا از این‌که به خوش‌باشی و نیکوصحبتی شهره آفاقم جز آبرو و سربلندی چیز نیست و بدین صفت است که در جمع اصحاب پانتاگروئل عزیزم می‌دارند. مگر کسی از سر حقد و حسد در باب دموستن نگفت که از خطبه‌هایش بوی فتیله چراغ روغنی پلید و عفن به مشام می‌رسد. پس از کردار و گفتار من معنای اکمل برگیرید. این مخ چون پنیر را که با این مزخرفات خرده‌ریز شما را قوت و غذا می‌دهد، قدر بگذارید و تا می‌توانید، مرا پیوسته سرخوش نگاه دارید.

حال ای عزیزان من شادان باشید و شادان بخوانید این کتاب را تا راحت تن و عافیت قلوه‌گاهتان باشد! اما شما ای تیزمغزان که قلم پایتان شکسته باد، از یاد مبرید که به پاداش این لطف من بنوشید تا من در دم به شادی رویتان جام برگیرم.

باب اول – در شجره و اسلاف گارگانتوا

برای دانستن شجره و اسلافی که گارگانتوا از آنان برآمده، شما را حوالت می‌دهم به حکایت بی‌همتای پانتاگروئل. در آن حکایت به طول و تفصیل خواهید دید که غولان چگونه پا به این جهان نهادند و چگونه گارگانتوا، پدر پانتاگروئل، زاده بلافصل آنان است و این گنه بر من مگیرید که حال از سر این نکته می‌گذرم، هرچند که قندی است که هرقدر مکرر شود، به مذاق شما شیرین‌تر آید، چنان‌که بزرگانی همچون افلاطون در «فیله‌بوس» و «گورگیاس» و هوراس فلاکوسی گفته‌اند که نکته‌هایی هست که به هر بار تکرار لذت‌بخش‌تر شود و این نکته به یقین از آن جمله است.

ای کاش همه خلق خدا شجره‌نامه خود را از عهد نوح تا به امروز می‌دانستند! به زعم من بسیارند شاهنشاهان و شاهان و خانان و امیران و پاپان امروز که اجدادشان سائلان به کف بوده‌اند و برعکس، بسیارند گدایان و بینوایان رنجور که از صُلب شاهان بزرگ و شاهنشاهان هستند، از آن‌رو که به شگفتی دیده‌ایم که چگونه شاهی و شاهنشاهی از آشوریان به مادها و از مادها به پارس‌ها و از پارس‌ها به مقدونیان و از مقدونیان به رومیان و از رومیان به یونانیان و از یونانیان به فرانسویان رسیده است.

و از برای آن‌که من که راوی این حکایت هستم، قدری از خود حکایت کرده باشم، می‌گویم که به گمانم من از اعقاب پادشاهی توانگر یا امیری از امیران قدیم باشم، زیرا هرگز کسی به این عالم نیامده که به اندازه من حرص رسیدن به پادشاهی و توانگری داشته باشد تا به تنعمّ روزگار بگذرانم و از سعی و عمل فارغ باشم و غم نان نداشته باشم و یاران خود و نیکان و دانشمندان را از مال بی‌نیاز کنم. اما خود را تسلّی می‌دهم که در جهان دیگر این‌ها همه را دارا خواهم شد و نه همان این‌ها را که بسی بیش از این‌ها را چندان که اکنون مرا جرئت آرزو کردن نباشد. پس شما نیز هنگام تنگ‌دستی خود را بدین‌سان تسلّی دهید و در عیش و مستی بکوشید البته اگر وجه مِی برسد.

حال برگردیم بر سر رمه خود، به جرئت می‌گویم که به لطف و مدد الهی شجره‌نامه و شرح اسلاف هیچ‌کس، مگر مسیح، آن‌چنان تمام و کمال نمانده است که شجره‌نامه و شرح اسلاف گارگانتوا و من از مسیح سخن نمی‌گویم، زیرا بر من نیست که سخن بگویم، وانگهی شیاطین (که همان مفتریان و زرق‌فروشان باشند) منعَم می‌کنند. شجره‌نامه گارگانتوا را ژان اودو در مرغزار خود، نزدیک «آرسوگولو»، پایین‌تر از «اولیو»، بر سر راه «نارسه»، یافت و آن هنگامی بود که لای از گودال‌ها برمی‌گرفتند و بیل‌هاشان بر یک قبر بزرگ مفرغی اصابت کرد و آن قبر آن‌قدر دراز بود که حدّ نداشت، زیرا تا به نزدیکی بندهای وین نتوانستند به ته آن برسند.

قبر را در جایی که نقش جامی بر آن بود، گشودند و بر گرد آن نقش جام به الفبای اتروسکی چنین نوشته بود: هنا مقام الشرب؛ و نه صراحی یافتند که به رسم دوک‌بازان گاسکونی سه به سه چیده بودند و در زیر آن صراحی که در میان بود، کتابی بود ضخیم و شحیم و حجیم و عظیم و خاکستری و مقبول و لطیف و کپک‌زده که بویش تندتر اما نه بهتر از بوی گل سرخ بود.

شجره‌نامه را در آن کتاب یافتند که به خط شکسته دبیران دربار پاپ بود و نه بر کاغذ بود و نه بر پوست موم بل بر پوسته درخت نارون بود و آن‌چنان از گذشت زمان فرسوده بود که در آن به‌ندرت سه حرف در پی هم پیدا مانده بود.

مرا (هرچند که ناقابلم) فراخواندند تا آن را بخوانم و من به مدد عینک و با به کار بردن فن قرائت حروف ناپیدا که از تعلیمات ارسطو است، آن را بخواندم، چنان‌که شما نیز به هنگام پانتاگروئلی کردن آن را خواهید خواند، یعنی در آن هنگام که به قدر دلخواهتان می‌نوشید و شرح کارهای پرمخافت پانتاگروئل را می‌خوانید.

در پایان آن کتاب رساله‌ای بود به عنوان «لغز عبرت‌آموز». موش‌ها و سوسک‌ها یا (دروغ نگفته باشم) جانوران موذی دیگر سرآغاز آن را جویده بودند؛ مابقی را از سر حرمت نهادن به آثار عتیق ذیلاً می‌آورم.

نویسنده: فرانسوا رابله

مترجم: منوچهر بدیعی

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟