تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۲/۰۶ - ۲۲:۳۴ | کد خبر : 10774

عمر جمعه؛ به یادبود سالروز درگذشت درویش خان

درویش خان همراه با جامعه‌اش نفس می‌کشد، با صدای مردم می‌سازد و می‌نوازد. اولین کنسرت‌ها به مفهوم امروزی را درویش خان اجرا می‌کند

همه ما یک درد مشترک داریم؛ این‌که چرا فرهاد مهراد در موسیقی پاپ ما همین یک دونه بود. از آن‌چه تاریخ به دست ما داده، می‌دانیم که فرهاد حداقل یک فرق بزرگ با بقیه موزیسین‌های هم‌نسل خودش داشت. فرهاد می‌دانست کجای این کره خاکی و در ادامه چه گذشته‌ای ایستاده است. همین بود که وقتی در گفت‌وگویی از او پرسیده می‌شود: «آیا می‌توانیم بگوییم که فرهاد در تاریخ موسیقی ایران استیل و سبک و شیوه خاصی را پایه گذاشت یا نه؟» فرهاد در جواب می‌گوید:

«خیر، من چنین تصوری نمی‌کنم. درواقع خیلی سال پیش‌تر از من عارف برای اولین ‌بار مفهوم غیرعاشقانه را وارد ترانه کرد و در حضور مردم آن را اجرا کرد، منظورم البته ابوالقاسم عارف قزوینی زمان مشروطیت است، بنابراین من اولین نیستم…»

البته مفهوم غیرعاشقانه تا قبل از مشروطه هم در ترانه‌های موسیقی نواحی وجود داشت. ناله‌های رعیت مظلوم از ستم اربابان ظالم عمده این مفاهیم بود. اما این‌گونه آثار را نمی‌توان اثری هنری به مفهوم مدرن و امروزی آن دانست. مفهوم مولف با یک نگاه نقادانه اجتماعی مثل بسیاری از مفاهیم مدرن دیگر هم‌زمان با انقلاب مشروطه وارد موسیقی ایرانی شد. یعنی تصور این‌که تا چند قرن قبل کسی به مفهوم امروزی آهنگ می‌ساخته، در این حد است که فکر کنیم درِ طویله را با کنترل از راه دور باز می‌کرده‌اند! اولین کنسرت‌ها به مفهوم امروزی، کنسرت درویش‌خان به نفع حریق‌زدگان آمل و کنسرت‌های عارف قزوینی در دفاع از مشروطه‌خواهان است. بارزترین چهره بعدی فرهاد مهراد است، تا می‌آییم و می‌رسیم به انقلاب اسلامی و تاسیس کانون چاووش.

درویش انتلکت

درویش خان را اگر ندیده‌اید، فرامرز صدیقی را که دیده‌اید، یعنی درویش خان همان کسی است که فرامرز صدیقی نقش او را در «دلشدگان» علی حاتمی بازی می‌کرد. البته خود خودش که نیست، استاد دلنوازی «دلشدگان» یک جورهایی ملهم از شخصیت درویش خان است.

حرف از «دلشدگان» شد، چقدر موسیقی و کلام این فیلم از جنس خاک است، یعنی اگر درویش را بهتر بشناسیم، از جنس خود اوست. البته اشتباه نشود، موسیقی «دلشدگان» را حسین علیزاده ساخته است! گلچهره مپرس… رها کن غمت را رها کن… به کجاها برد این امید ما را… گلچهره بریز تو خون من بلبل نعره زن را…

درویش خان

موسیقی سنتی ما موسیقی آسمان هفتم نیست. موسیقی زینتی سفره‌خانه‌های سنتی نبوده و نیست. موسیقی شب شعر نبوده که فقط عده‌ای بنشینند و به خلسه بروند. این موسیقی کارکرد اجتماعی داشته است. حالا چه شد که این ارتباط تنگاتنگ با زندگی مردم از دست رفت، بحث خود را دارد. اما خوب است بدانیم که اهالی این موسیقی روزگاری متجددترین و بافرهنگ‌ترین افراد روزگار خود بوده‌اند.

مثل بسیاری از مفاهیم نو و جدید دیگر، اگر رد این ماجرا را هم بگیریم، می‌رسیم به مدرسه دارالفنون که غلامحسین درویش شاگرد این مدرسه بوده است. در آن زمان موسیقی مخصوص مجالس بزم بود و به اهل موسیقی عمله طرب می‌گفتند. همین‌هاست که درویش دردش می‌گیرد، درد جدید تکنیک جدید و فرم جدید لازم دارد. درویش خان سیم ششم تار را به آن اضافه می‌کند، فرم‌های گذشته را می‌شکند و برخلاف قبل شروع به ساختن آهنگ می‌کند.

پیش‌درآمد را درویش‌ خان به موسیقی دستگاهی ما اضافه کرد. جالب است بدانید که ساختن پیش‌درآمد- که شاید هم به‌حق این روزها این همه خسته‌کننده و تشریفاتی به نظر می‌آید- در اثر یک اعتراض صنفی به وجود آمد؛ اعتراض به جایگاه موسیقی‌دان در آن دوره. درویش خان پیش‌درآمد را می‌سازد و اجرا می‌کند تا نشان دهد موسیقی‌دان چقدر می‌تواند استقبال و توجه جلب کند. این نگاه متفاوت از همین‌جاست که آغاز می‌شود.

درویش خان همراه با جامعه‌اش نفس می‌کشد، با صدای مردم می‌سازد و می‌نوازد. اولین کنسرت‌ها به مفهوم امروزی را درویش خان اجرا می‌کند؛ کنسرت‌هایی در حمایت از حریق‌زدگان آمل و خسارت‌دیدگان آتش‌سوزی بازار.

درویش خان
درویش خان و چند تن از استادان و شاگردان

تصنیف «زمن نگارم» را حتما حداقل با صدای مهران مدیری شنیده‌اید. جالب است بدانید این تصنیف درویش یک بیت دیگر هم دارد که شجریان در آخرین بازخوانی‌اش آن را اجرا کرد: «جز انتظار و جز استقامت وطن علاج دیگر ندارد.» البته عجیب نیست که کمتر کسی این بیت را شنیده، چون اساسا ماجرای این‌گونه تصنیف‌ها همین است.

آن روزها برای فرار از تیغ سانسور تصانیف را دو قسمتی می‌ساخته‌‌اند. قسمت اول را که همه شنیده بودند، بسیار زیبا و عادی طوری که به هیچ‌جا برنخورد. اما این تصنیف‌ها یک قسمت دیگر هم داشت که فقط در مجالس خصوصی اجرا می‌شد. قسمت اول سر زبان‌ها می‌افتاد و قسمت بعدی هم کم‌کم پی‌اش می‌آمد. شاید جالب باشد بدانید مرغ سحر یک قسمت دوم هم دارد که حسابی هم سیاسی است و خواننده‌اش را از همان در خروجی اولین اجرا مستقیم روانه زندان کرد.

باب مشروطه خواه

«مردی با گیتاری آویزان به شانه‌اش بلندگو را تنظیم می‌کند. جمعیت هیاهو می‌کنند. چند نت اول که نواخته می‌شود، صدای سوت و کف بالا می‌رود و جمعیت یک‌صدا شروع به خواندن یک ترانه آشنا می‌کنند.»

عجیب است که این‌ها تصاویر روشنی برای همه ما هستند، با این‌که هیچ‌کداممان همچین ماجرایی را ندیده‌ایم. اما خودمان همین یک قرن پیش یک انقلاب مشروطه داشته‌ایم و کمتر شنیده‌ایم از عارف قزوینی که تارش را دستش می‌گرفته و می‌زده و می‌خوانده و جماعت هم یک‌صدا با او می‌خوانده‌اند.

عارف قزوینی خودش یک پکیج کامل فرهنگی بوده است؛ شعر می‌گفته، آهنگ می‌ساخته، تار می‌زده، صدای خوشی هم داشته و آواز هم می‌خوانده. ‌کتک بعد از کنسرت هم می‌خورده و از بد روزگار غصه هم زیاد می‌خورده:

سرکین داری ای چرخ، نه دین داری نه آیین داری ای چرخ

این ترجیع‌بند یکی از معروف‌ترین تصنیف‌های عارف قزوینی است با نام «از خون جوانان وطن لاله دمیده» که بعدها محمدرضا شجریان و خیلی‌های دیگر بارها این تصنیف را بازخوانی کرده‌اند.

شعرهای عارف قزوینی شعرهایی سیاسی هستند و شاید به همین دلیل ارزش هنری بالایی ندارند. ولی موسیقی عارف تا دلتان بخواهد، هنوز قابل اعتناست. مزیت عارف قزوینی این هم‌زمانی تولید شعر و موسیقی بود که بعدها در کار هیچ‌کس با این کیفیت تکرار نشد. شاید یادتان باشد روزهای بعد از زلزله بم تصنیف غمناکی با صدای ایرج بسطامی بارها از تلویزیون پخش شد:

گریه کن که گر سیل خون گری اثر ندارد/ ناله‌ای که ناید ز نای دل اثر ندارد

عارف قزوینی
عارف قزوینی، شاعر

جالب است بدانید که این تصنیف را عارف ساخته و ماجرایش برمی‌گردد به اعدام یار دیرینه او کلنل محمدتقی خان پسیان. عارف قزوینی تصنیف‌هایی از این دست زیاد دارد. او کنسرت‌های زیادی هم در دفاع از مشروطه‌خواهان در تهران و تبریز برگزار کرد. طوری که ۱۴ سال اول مشروطیت را می‌توان در تصنیف‌های او دنبال کرد.

البته شخصیت و مواضع سیاسی عارف کلی بحث برانگیخت و او را به انزوا کشاند. نقطه سیاه هم آن‌جاست که عارف مشروطه‌خواه یک‌باره طرفدار سیدضیا طباطبایی و به قول خودش «کابینه سیاه» کودتای او شد و در رثای او ترانه سرود و تصنیف ساخت. البته شاید به عارف خرده هم نباید گرفت که آن موقع فرق دوغ و دوشاب را نمی‌‌دانسته، چون سیدضیا طباطبایی نه شاخ داشت و نه دم که بیاید در خیابان رژه برود و بگوید: «آهای! من دارم کودتا می‌کنم!»

تجربه تاریخی چیزی است که عارف قزوینی از آن بی‌بهره بوده و این اشتباه تاریخی فقط مختص عارف نبود و دامن خیلی‌های دیگر را هم گرفت. البته وسط این گرد و خاک به عارف هم جفا شد. نمونه‌اش چهره غیرواقعی بود که در سریال «شهریار» از او نشان داده شد. نباید از یاد ببریم که عارف یک شخصیت سیاسی نیست. فرهاد هم در همان گفت‌وگو اصرار دارد که عارف تنها یک هنرمند است که حساسیت اجتماعی بالایی دارد و همین حساسیت بالا خیلی زود او را به انزوا می‌کشاند و می‌سوزاند و از بین می‌برد.

صدای عاصی مرد تنها

این‌که اکثر هنرمندان بزرگ ریشه هنر خویش را در نهادشان داشته باشند و اغلب از کودکی به واسطه یک فرد نزدیک مانند پدر و مادر به آن هنر گرایش پیدا کرده‌اند، بحث ما نیست. پس این‌که مادر فرهاد بدون دانستن نت و به‌اصطلاح موزیسین‌ها ‌«گوشی» پیانو می‌زده، یا جواد مهراد، برادر فرهاد، عضوی از یک کوارتت زهی بوده هم مورد بحث ما نیست! این‌ها همه به روند موزیسین شدن فرهاد مربوط می‌شود. ما بیشتر می‌خواهیم بدانیم چرا در دوره‌ای که رخوت و تکرار در ترانه و موسیقی به وجود آمده بود، فرهادی آمد که ستون‌های کم‌مایگی و کم‌اثر بودن موسیقی روز را در هم شکست و به قول کارشناسان آن دوره و این دوره (و احتمالا دوره‌های بعدی!) انقلابی در موسیقی پاپ به وجود آورد.

از آن به بعد همه فهمیدند که می‌شود موزیک پاپ گوش کرد، اما فقط از می‌ گوارا و اندام زیبای دلبر نشنید. می‌شود با شنیدن صدای خش‌دار یک آوازخوان، با مردی خسته که در تکاپوی یافتن عکس یک چشمه است، همراه شد. پس از آن «جمعه»، «خسته»، «سقف» و… همه و همه آثاری بودند که در یک کلام «حرف» داشتند. فرهاد گفت و ما شنیدیم، از دل‌مردگی و خون‌آلود بودن آسمان «جمعه» شنیدیم. از اعتراض و خستگی یک «اسیر شب» شنیدیم. از متفکری که با کار قافله «شبانه» هیچ کاری ندارد. از دهن‌کجی عکس‌های «آینه». از یاری که از جنس عشق و خدا نبوده و «آوار» شده، از نوستالژی شیرین و «کودکانه» یک آدم بزرگ و بوی گل محمدی (با همان غلظتی که فرهاد می‌خواند). از روزمرگی و کهنگی «هفته خاکستری». از آن «سقف» که تن‌پوش هراس است. از دستی که عبای «وحدت» بر سر پاکان روزگار کشیده و… و… و… شنیدن این‌ها حسی از غم به آدم می‌دهد. اما این غمی نیست که تو را ضعیف و خسته و افسرده کند. در دل و شکوه است و تو حس می‌کنی که پس از آن اتفاقا چطور باید به آن درد و غم فکر کرد و برایش چاره‌ای جست.

فرهاد مهراد
فرهاد مهراد، خواننده و آهنگساز

فرهاد خودش شعر نمی‌گفت، اما هر شعری که می‌خواند، «شعر فرهاد» می‌شد! «شبانه» یعنی همان «کوچه‌ها باریکن دوکونا بسته‌اس/ خونه‌‌ها تاریکن طاقا شیکسته‌اس..»

شعر شاملو بود. شاملویی که خود هنرمندی «هم‌عصر» زمانه خویش بود و به این مهم بسیار تاکید داشت. تا جایی که حتی در اوایل دهه ۷۰ در مورد موسیقی سنتی ایران اظهار داشت که نمی‌توان با سازهای ناتوان ما و وسعت دواکتاوی آن‌ها با دنیا مقابله و بعد تعامل کرد و در موسیقی هم «نیما»یی لازم است. حال وقتی فرهاد شعر شاملو را می‌خواند، شبانه‌ای را که او قبلا سروده می‌خواند، دیگر شعر، شعر شاملو نیست. این شعر فرهاد و «شبانه فرهاد» است که ما را مانند همان «پری ترسون و لرزون لب چشمه» با خود می‌برد.

من فکر می‌کنم این چیزی فراتر از آن اخلاق همیشگی ماست که بازیگر یک فیلم را از همه عوامل مهم‌تر می‌دانیم، یا خواننده را اصل یک اثر موسیقیایی فرض می‌کنیم که اگر فقط این بود، شنیدن صدای فرهاد در کنسرت آمریکا با همراهی تنها یک پیانو که آن را هم خودش و در سطح نوازندگی نه‌چندان حرفه‌ای خودش می‌نوازد، برایمان سخت بود. اما وقتی آن را می‌شنویم، گاهی از خود سوال می‌کنیم که این اجرا بهتر است، یا اجرای اصلی با ارکستر؟ (البته این فقط یک مثال کوچک از قدرت هنری و کشش فرهاد است.)

فرهاد صدای زمانه خویش است (دلم نمی‌آید بگویم بود) و هنرمندی بزرگ. آن‌قدر بزرگ که حرفی را که ۳۰ سال پیش و با توجه به شرایط آن روز زده، هنوز برای من و توی جوان شنیدنی است و تفکر‌برانگیز.

صدای فرهاد را در ذهنتان بیاورید که می‌خواند:

«آخرش یه شب ماه میاد بیرون/ از سر اون کوه بالای دره
روی اون میدون رد می‌شه خندون/ یه شب ماه می‌آآآآآد.»

چاووشی‌ها

موسیقی سنتی زیرزمینی؟! چرا شاخ درمی‌آورید! خب داشته‌ایم. یعنی خوبش را هم داشته‌ایم. شاید برای موسیقی سنتی از تصور خیلی‌ها خارج باشد، ولی این موسیقی آن‌قدر تند و آوانگارد بوده که به‌ناچار از روی زمین می‌رود زیرزمین.

ماجرا هم برمی‌گردد به ۱۷ شهریور سال ۵۷ که اعضای بخش موسیقی رادیو، ازجمله محمدرضا لطفی و محمدرضا شجریان و حسین علیزاده و… از رادیو استعفا می‌دهند. لطفی با پول خودش چند دستگاه ضبط تهیه می‌کند و در کنار افراد دیگری مثل پرویز مشکاتیان، شهرام ناظری و خیلی‌های دیگر کانون چاووش را تاسیس می‌کنند. موسیقی چاووش حسابی همه‌گیر می‌شود و تبدیل می‌شود به نماینده موسیقی انقلاب.

شجریان، لطفی، سایه
از چپ به راست:‌ محمدرضا شجریان، محمدرضا لطفی و هوشنگ ابتهاج (سایه)

خب این‌جا یک سوال بزرگ داریم. در شرایطی که موسیقی بیتل‌ها و نمونه‌های مشابه دارد به‌خوبی نقش اعتراض‌های اجتماعی و سیاسی را در تمام دنیا ایفا می‌کند و در ایران هم حسابی رسوخ کرده، چگونه در ایران این کارکرد را از دست می‌دهد و کانون چاووش تاسیس می‌شود که تبدیل به نماینده موسیقی انقلاب می‌شود؟

خب در ابتدا می‌توان یک جواب ساده داد: بازگشت به موسیقی ملی بارها قبل از این در جریان انقلاب‌ها اتفاق افتاده بود. مثالش کشور جاماییکاست. موسیقی رگه را که حتما می‌شناسید، باب مارلی هم که معرف حضور همه هست!

اما اگر بخواهیم ماجرا را کمی ریشه‌ای‌تر بررسی کنیم، باید بازگردیم به عقب. در ابتدای دهه ۵۰ مرکز حفظ و اشاعه موسیقی در جهت بازگشت به سنت‌ها و با یک دید انتقادی نسبت به نگاه غربی گذشته به موسیقی ایران تاسیس شد. جوانان چاووش همه درس‌خوانده مرکز حفظ و اشاعه بودند. همین است که موسیقی این جوانان دارای ارزش هنری و موسیقایی بسیار بالایی است‌؛ دادن نقش مستقل به سازها با توجه به کمکی که هر ساز می‌توانست بر اساس شخصیتش به القای مفهوم قطعه بکند (مثل ساز نی در قطعه «بانگ نی») و به‌کارگیری سازهای جدیدی مثل سایدرام و از همه مهم‌تر استفاده از پدیده‌ای به نام موسیقی پلی فونیک (چندصدایی) که تا آن روز در موسیقی ایران چندان به کار گرفته نشده بود.

چاووش یک به یاد عارف – شاعر عصر مشروطه- همان کسی که اگر تا حالا هم او را نمی‌شناختید، چندتا پاراگراف قبل‌تر با او آشنا شدید، ساخته شد. این شروع معناهای زیادی داشت. کانون چاووش با انتشار ۱۰ اثر دیگر به کار خود ادامه داد و آثار ماندگار بسیاری آفرید؛ شب‌نورد، کاروان، حصار و سپیده که همین اخیرا سر پخش آن از صداوسیما کلی داستان به پا شد.

کانون چاووش یک اتفاق مهم در موسیقی ایرانی است. موسیقی سنتی که در مقابل اکثر افراد و حتی روشن‌فکران محکوم به محدودیت و عدم تنوع می‌شد، بالاخره تریبونی برای دفاع از خودش به دست آورد تا اعلام کند که این محدودیت به خاطر دستگاه‌های ایرانی نیست، بلکه به خاطر نوع نگاه محدودکننده افراد و اهالی موسیقی و به خاطر عدم وجود شناخت از امکانات آن است.

کانون چاووش در سال ۶۲ منحل شد، اما اعضا به طور جداگانه به فعالیت مشغول بودند. علیزاده عصیان و نینوا را ساخت، مشکاتیان بیداد و قاصدک را ساخت و شجریان خواند و خواند و خواند…

داستانمان را با کنسرت درویش خان به نفع حریق‌زدگان آغاز کردیم. حالا می‌دانیم هم‌نوا با بم شجریان به کجا بازمی‌گردد و چه گذشته‌ای آن جمعیت را به سالن بزرگ وزارت کشور کشاند، شجریان خواند و فریاد زد و همه شنیدند و دیدند و گریستند…

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۸۶

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟