داستان کوتاه «فقط یک ماه دیگر»
آرام آرام با تفنگ میروم به سمت سایه. ای خدا. سایه، سایه سگی است با چشمان قرمزش که به من زل زده. احتمالا دشمن اینبار سگهای تربیتشدهشان را فرستادهاند برای جاسوسی. نزدیکتر میشوم و گلنگدن را میکشم و آماده شلیکم که متوجه میشوم کیسه زباله مشکی بزرگی است. نفس راحتی میکشم، خب همه جا امن است. سروان حسینی: «بهروز، باز چرا گلنگدن رو کشیدی؟ جنگه مگه؟» صدای نازکم را بم میکنم و میگویم: «چیزی نبود. خیالتون راحت جناب سروان. وقتی من پست میدم، آب از آب تکون نمیخوره.»
امشب پاسبخشی پست حیاط نوبت من است. پسرها که زخمخوردهاند و تجربه دارند، میخواهم از تجربیات خودم درباره پاسبخشی برای دخترها بگویم. کسی که مسئول جابهجایی سربازان در ساعت مقرر، سرکشی و بازدید از سربازان است. اگر سربازان حواسشان پرت شود، سر پست بخوابند، یا با تلفن همراهشان دل و قلوه بدهند، آن وقت دشمن به ما حمله میکند و همه به لقاءالله میپیوندیم و سردر کوچههایمان، بنر زیبایی از ما قرار میدهند و حجله به پا میکنند و بعد زیرش مینویسند: حلالم کنید.
من آدم بسیار وظیفهشناسی هستم و هیچ سربازی حق ندارد به بهانه اینکه در شهر خبری نیست و این جنگولکبازیها برای مناطق مرزی است، با اسلحه داخل آسایشگاه بخوابد، با دمپایی سر پست قدم بزند، سیگار بکشد، یا با تلفن حرف بزند. حتما از من میپرسید چرا اینقدر استرس دارم، یا سخت میگیرم؟ شاید باورتان نشود، فقط یک ماه به تمام کردن خدمت من مانده و اگر بازرس شام سنگین خورده باشد و خوابش نگیرد و برای مچگیری مثل شرلوک هولمز به آگاهی بیاید و شرایط سربازان زیر نظر من را ببیند، یقین داشته باشید یک ماه دیگر اضاف میخورم و میشود واویلا!
سرباز پست ساعت ۱۲ شب تا ۲ صبح، تیموری خرفت، توی آسایشگاه خوابیده و من به عنوان پاسبخش وظیفهشناس مجبورم به جایش پست بدهم. ناگهان ماشین تویوتای سفیدی میآید به داخل حیاط و من با اسلحه به آن نزدیک میشوم. هر چند میدانم برای ورود به آگاهی، سربازان در جلوی یگان کارتهایشان را بازرسی کردند، ولی من باید آمادگیام را به رخشان بکشم. پس فریاد میزنم: ایست!
راننده که مرد جوانی است، با لبخند پیاده میشود و میگوید: «بیخیال بابا، قپی نیا جغجغه.» باد به غبغب میاندازم و برای اینکه صلابت خودم را دوباره نشان دهم، صدایم را بم میکنم و میگویم: کیستید! راننده هم صدایش را کلفت میکند و میگوید: «اسم من ماکسیموس دسیموس مریدیوسه، فرمانده نیروهای شمالی.» سه نفر دیگر از ماشین پیاده میشوند و به من قاهقاه میخندند. سروان حسینی از پنجره میگوید: «بهروز، راحت باش، بچههای میراث فرهنگی هستند.» شانه بالا میاندازم و برمیگردم سر پست و از اینکه وظیفه خود را بهدرستی انجام دادم، خوشحالم.
دوباره سروان حسینی صدایم میکند: «بهروز، پست رو به حسین تحویل بده. راستی ناصری رو هم صدا بزن. باید بریم مأموریت.» حیف شد، فقط یک ساعت مانده بود رسالت سنگین پاسبخشیام تمام شود و توی رختخواب گرم و نرم، نامزدم را… چی ببخشید، بالشم را بغل کنم و خوابهای خوش ببینم. راستی آخر خدمتی اگر تیر بخورم چی؟ بلند داد میزنم: «سروان، من مریضم. من رو معاف کنید. آخ آخ معدهام.» سروان حسینی هم که میدانست فقط این ماموریت از پس من برمیآید، میگوید: «خفه شو، بهانه نیار ترسوی سوسول.»
سریع به داخل آسایشگاه میروم که بوی نخود، عرق و جوراب مثل بمبهای شیمیایی میخورد به صورتم. بعد از نجات یافتن از بمبافکنهای نیروهای خودی، ناصری تنبل را صدا میزنم و حسین را بیدار میکنم تا پست را از من تحویل بگیرد. با دو ماشین راه افتادیم به سمت ماموریت. با چه امکاناتی هم من و ناصری را مسلح کردند! دو باتوم داغون دادند دست من و ناصری! آخر عمرتان زیاد، فقط یک ماه مانده به تمام کردن خدمتم. درست است که قدیمیها گفتهاند «چوب رو که برداری، گربهدزد فرار میکنه»، اما شاید گربهدزدها مسلسل به دست منتظر ما باشند. چرا مسئولین هیچوقت پاسخگو نیستند؟
یاد حرف مادربزرگم میافتم که همیشه موقع آمدنم به آگاهی میگوید: «پسرم، فقط مراقب باش تیر نخوری.» فکر کنم مادربزرگ، اینبار دیگر تیر بخورم. بعد از ۴۰ دقیقه به منطقه مورد نظر میرسیم. هر دو راننده چراغ ماشین را خاموش میکنند و چراغخاموش پیش میروند. یا خدا! به نامزدم سریع پیام میدهم: «پری من رو حلال کن، بعد از من خیلی زود شوهر نکن.» دو ماشین آرام از خیابانها و سپس از جاده خاکی عبور میکنند و میرسیم به محل ماموریت؛ تپهای بلند و مرتفع و پر از دار و درخت و جنگل. بچههای میراث فرهنگی با جعبههای بزرگی پیاده میشوند. من خوشحالم از اینکه اگر درگیری شود، آنها با سلاحهای روز دنیا دمار از روزگار این دزدها درمیآورند.
جعبههای مهمات باز شدند. چقدر هیجان دارم اقلا یک مسلسل برتا ببینم، که چشمهایم به جای هیجان، اندازه ظرف یقلوی گرد میشود. از داخل جعبه چند نورافکن بزرگ را بیرون میآورند. به اعتراض میگویم: «این چیه دیگه؟ مگه اومدیم صحنه فیلمبرداری.» سروان حسینی: «صدای ما رو میشنون احمق.» پاهایم از سنگینی میچسبند به زمین. خداحافظ مادر بزرگ! خداحافظ پری! جوونمرگ شدم رفت. ما قرار است با نورافکن دزد بگیریم؟ عقب عقب با سرعت میخواهم فرار کنم که میخورم به یکی از بچههای میراث فرهنگی.
سریع شروع به حرکات ورزشی میکنم و میگویم: «میخواستم خودمو گرم کنم.» بالاخره عملیات شروع میشود. گروه مراحل رسیدن به تپه را بررسی میکنند؛ دیوار دو متری، زمین کشاورزی، باغ و تپه. به نوبت برای هم قلاب میگیرند و از دیوار عبور میکنند و من نفر آخرم. همه جا تاریک و وحشتناک است. از ترس با یک دورخیز مثل یوزپلنگ از دیوار میپرم. ترس چهها که نمیکند! بعد از خدمت باید برای رشته پرش از مانع در المپیک اسم بنویسم. به گروه اضافه میشوم و از زمین کشاورزی و باغ عبور میکنیم و حالا باید از یال تپه رد شویم. طبق معمول من نفر آخر صف میایستم تا اگر درگیری شد، من تیر نخورم، یا اگر بقیه تیر خوردند، خودم را روی زمین بیندازم و ادای مردهها را دربیارم. البته بین خودمان بماند، بارها این حرکت را در خانه تمرین کردم.
پاورچین پاورچین به بالای تپه رسیدیم. نورافکنها روشن میشوند و سروان حسینی بهآرامی کلتش را درمیآورد و من و ناصری با باتوم گارد میگیریم. خدایا فقط یک ماه مانده! با چشمان بسته اشهد خودم را میخوانم. ناصری: «جغجغه چشاتو وا کن.» چند دیواره قدیمی گوشهای از تپه قرار دارد و در گوشهای دیگر، چند بیل و حفرههایی که تازه کنده شدهاند، به چشم میخورد و اطراف چاله، چند تکه سفال قدیمی پخش زمین شده است. دزدهای محترم و سفرهدار چند تکه سفال شکستهشده برای ما گذاشتند دِ فرار. الان هم احتمالا در راه مرز هستند.
نفس راحتی میکشم و از اینکه هنوز زندهام، سجده شکر میکنم. سریع به تلفنم نگاه میکنم تا ببینم آیا پیامم به نامزدم ارسال شده یا نه. دیدم کار از کار گذشته و پیام ارسال شده و هر چی آبرو داشتیم و قمپوز در کردیم، رفت به باد فنا. بیخیال. مهم اینکه تیر نخوردم و با تدبیر و قدرتم توانستم یک ماموریت دیگر را با موفقیت سپری کنم.
البته من در راستای وظیفهشناسیام حاضرم در ماموریت بعدی تیر هم بخورم. چقدر خاطره از رشادتها و جانفشانیهایم در دوره سربازی دارم تا برای بچههایم روزی تعریف کنم. ناصری: «جغجغه. پاشو بیا آب قند بخور و انقدر هذیون نگو. ماموریت سه روزه که تموم شده.»
نویسنده: پیام بهاری
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۳۶