تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۱/۲۷ - ۲۳:۰۶ | کد خبر : 10741

داستان کوتاه «خارج از رده» – ایزاک آسیموف

دهان کلمیر به‌قدری برای خمیازه باز شد که حتی از بالای یقه بلند پالتویش هم بیرون زد.

خارج از رده

دهان کلمیر به‌قدری برای خمیازه باز شد که حتی از بالای یقه بلند پالتویش هم بیرون زد. احتمالا بقیه هم به اندازه او از این جلسه اضطراری ساعت سه صبح خسته و عصبانی بودند، اما آن‌قدر نزاکت داشتند که لااقل جلوی چشم وزیر نواماکی خمیازه نکشند. نمی‌شد گفت خود نواماکی چه احساسی نسبت به بیدار بودن در این ساعت دارد. چشم‌هایش همان اندازه خواب‌آلود به نظر می‌رسیدند که ساعت ۹ صبح، یا چهار بعداز‌ظهر، و صدایش، وقتی که بالاخره بعد از چند دقیقه انتظار برای بند آمدن پچپچه پایین میز شروع به حرف زدن کرد، همان‌قدر بی‌رمق و خشک بود که در ساعات دیگر روز.

-احتمالا باید حدس زده باشید که اتفاق مهمی افتاده.

کلمیر که معلوم بود هنوز گرمی رختخوابش را فراموش نکرده است، غرغر کرد: «بله! حتی ساماتزین هم یه چیزهایی حدس زده.» خوش‌بختانه ساماتزین بی‌حوصله‌تر از آن بود که بخواهد جوابی بدهد. وزیر ادامه داد:

-می‌شه گفت موقعیت وزارت‌خونه در متزلزل‌ترین وضعیتش از زمان تاسیس قرار گرفته. موقعیتی که نه‌فقط وزارت‌خونه رو کاملا به خطر می‌ندازه و اونو می‌فرسته آخر صف، که حتی ممکنه کل ای۴۰۲ رو به خطر بندازه. احتمالا تا چند ساعت دیگه خبر فاجعه به لردنشین می‌رسه. دلم می‌خواست شما قبل از شخص ایشون خبرو شنیده باشید و خودتون رو برای هر دستوری آماده کنید. به‌علاوه می‌خوام تیم‌های عملیاتی قبل از این‌که به لردنشین احضار بشم، مشغول کارشون شده باشند تا وقتی پیش ایشون می‌رم، چیزی برای گزارش دادن داشته باشم. سؤالی نیست؟

بروتل که به نظر می‌رسید از بقیه جمعیت پشت میز سرحال‌تر است، گفت: «اگر بهمون بگید قضیه چیه، ما هم بهتر می‌فهمیم که باید دقیقا چی‌ کار کنیم؟»

وزیر بدون آن‌که در لحنش تغییری بدهد، گفت: «لوبلیک مرد. دقیقا یک ساعت پیش.»

و بعد تا جایی که از چهره‌ها معلوم بود، دیگر کسی بابت بیدار شدن در ساعت سه صبح شکایتی نداشت.

***

در کل وزارت‌خانه امور دفاعی کسی نمی‌دانست لوبلیک دقیقا از کی و با پشتیبانی چه کسی اوج گرفته بود. تقریبا کسی یادش نمی‌آمد که او از کی و در کدام بخش وزارت‌خانه کارش را شروع کرده است و چطور توانسته است پیشرفت کند. معروف بود که بعضی از وزارت‌خانه‌های رقیب به «برنامه سلاح جامع» لوبلیک می‌گویند «جاه‌طلبی دیوانه‌وار» و حتی گفته می‌شد چند باری از آن با اسم «حماقت مشترک لوبلیک و لرد» یاد کرده‌اند که البته با برخورد خشونت‌آمیز شخص ایشان روبه‌رو شده است.

بروتل، معاون امور اطلاعاتی وزارت، همین‌طور که داشت در صندلی تنگ عقب پروازگر زهواردررفته دولتی میان هیکل درشت ساماتزین و کلمیر له می‌شد، چند بار گزارش‌هایی را که از رفتارهای لوبلیک دریافت کرده بود، مرور کرد. ظاهرا لوبلیک تقریبا تمام مدت بیداری‌اش را تنها می‌گذراند. کسی ندیده بود با زن یا دختری تماس داشته باشد. اگر از گذشته بچه‌ای در زندگی او وجود داشت، سهم مشخصی از وقت پدرش نداشت.

بیشتر مدت شبانه‌روز را در اتاقکی که خودش خوش داشت اسمش را بگذارد آزمایشگاه، می‌گذراند و زمان‌های اضافی را در ساختمان قدیمی و نیمه‌متروک کتابخانه. این بخش تاریک زندگی روزمره او بود. بروتل و افسرهای زیردستش چندباری به کتابخانه سر زده بودند و کتاب‌هایی را که او امانت گرفته بود، از زیر اشعه اسکن رد کرده بودند و به چیز مشکوکی برنخورده بودند. برای همین کسی نمی‌توانست ادعا کند کار لوبلیک غیرقانونی است. اما صرف رفتن به مکان از رده خارج‌شده‌ای مثل کتابخانه و خواندن کتاب‌هایی که در بهترین حالت بازمانده‌های دوران پیش از ظهور لردنشین‌های مدرن بود، مشکوک و ناراحت‌کننده بود. به‌خصوص که کتابخانه‌ها هنوز از یک سیستم کامپیوتری قدیمی «عهد کشورها» استفاده می‌کردند و با هم در ارتباط بودند.

ایزاک آسیموف
ایزاک آسیموف، سال ۱۹۸۵ – عکس از کلودیو ادینگر

در عهد کشورها دو لردنشین ای۴۰۲ و لویسکایا هر دو در یک کشور و حتی یک استان واقع شده بودند و این سیستم کامپیوتری برای این طراحی شده بود تا شهروندان بدانند در هر لحظه چه کتابی در کدام کتابخانه وجود دارد. بعد از فروپاشی کشورها و تشکیل لردنشین‌ها هم کسی به خودش زحمت نداده بود تا این سیستم ارتباطی گردوخاک‌گرفته را از بین ببرد، چون دیگر عملا کسی نزدیک کتابخانه‌ها نمی‌رفت.

ساماتزین، معاون امور عملیاتی وزارت، همین که وارد اتاق کار لوبلیک شد، شروع به بو کشیدن هوا کرد. کلمیر، که دل خوشی از بگیر و ببندهای عملیاتی‌ها نداشت و همیشه ریاکاری‌های جاسوسان خودش را ترجیح می‌داد، گفت: «محض رضای خدا سعی کن به چیزی دست نزنی ساماتزین. این‌جا چیزی برای دست‌بند زدن وجود نداره.»

ساماتزین که داشت با یک قطعه شیشه‌ای بازی می‌کرد، بدون توجه به حرف‌های کلمیر گفت: «چقدر مسخره است. اگه شما دو تا کارتون رو درست انجام داده بودید، حالا ما رمز سلاح رو می‌دونستیم. مردن یه پیرمرد پیزوری نباید این‌طوری باعث دردسر وزارت بشه.»

کلمیر که پشت سیستم محبوب لوبلیک نشسته بود و داشت با فرستادن امواج اسکن تلاش می‌کرد بفهمد او معمولا با وارد کردن چه اعدادی قفل آن را باز می‌کرده است، ادامه داد: «ممنون که همیشه پر از ایده‌های تازه‌ای ساماتزین، اما شاید بد نباشه بدونی بعضی آدم‌ها رو نمی‌شه مجبور کرد کاری کنند. همه رو نمی‌شه با زور وادار به همکاری کرد.»

بروتل که سراغ قفسه‌های گوشه دفتر رفته بود و داشت کتاب‌های روی آن را مرور می‌کرد، گفت: «حق با کلمیره. به‌خصوص آدم‌هایی که زیاد از این چیزها می‌خونن.»

ساماتزین با تحقیر به کتاب‌ها نگاه کرد و پرسید: «محتوای خارج‌ازرده منقوش؟»

بروتل که داشت سعی می‌کرد از متن یکی از آن‌ها سر دربیاورد، گفت: «توی عهد کشورها بهشون می‌گفتند کتاب. اون زمان خیلی اشیای مهمی بودند. بخش عمده دانش و احساس اون دوره روی همین‌ها ضبط شدند.»

ساماتزین گفت: «باید همون موقع که شورای مرکزی شخص لرد تصویب کرد، کل «ساختمون محتواهای خارج از رده منقوش» رو خراب می‌کردیم. این‌طوری خیالمون راحت‌تر بود.»

نمی‌شود گفت بروتل ته دلش از این ایده ناراضی بود. بااین‌حال چیزی نگفت. کلمیر که ظاهرا از اسکن اولیه چیزی دستگیرش نشده بود، سرش را بلند کرد و برای اولین بار در موافقت با ساماتزین گفت: «چیزهای قدیمی همیشه باعث دردسرند. این یکی رو باید می‌سپردیم دست ساماتزین. بچه‌های من از چند ساعت دیگه کار روی رمز دستگاه رو شروع می‌کنند. امیدوارم رمزگذاریش این‌قدری که الان به نظر می‌رسه، پیچیده نباشه. فکر می‌کنی احتمال داره اگه باقی لردنشین‌ها بدونند دستمون از سلاح نهایی کوتاه شده، واقعا بهمون حمله کنند؟»

ساماتزین خواست جواب بدهد، اما زود فهمید که روی سوال با بروتل است. برای همین ساکت شد. بروتل گفت: «لزوما همه‌شون نه. اما لویسکایا مدت‌هاست برنامه مشابهی برای تولید سلاح داشته. ممکنه حالا که وضعیت ما این‌طوریه، هوس کنند زودتر پروژه‌شون رو تموم کنند. پوستارا هم هست که همیشه دلش می‌خواسته بخش‌های جنوبی ای۴۰۲ رو تصرف کنه تا مشکل کمبود آبشون رو باهاش حل کنند. اما خطر اصلی همون لویسکایا است. فکر کنم بهتره ساماتزین شروع کنه سربازهاش رو برای یه سری مشکل آماده کنه.»

ساماتزین که ظاهرا از چشم‌انداز جنگ چندان هم بدش نیامده بود، گفت: «برنامه خود تو چیه بروتل؟ لوبلیک که کسی رو برای بازجویی نداره.»

بروتل کتابی را با دست بالا گرفت و گفت: «چرا، یه چیزهایی هست. فکر کنم باید یه سری به کتابخونه بزنم.»

***

کتابخانه ساختمان آجری دوده‌گرفته‌ای بود که میان دو ساختمان بلند شیشه‌ای دو طرفش مثل این بود که با یک مشت محکم ضربه خورده باشد. بروتل می‌توانست حدس بزند که چرا کسی به ‌طور جدی پی‌گیر تخریب آن نشده است. ساختمان بیش‌از اندازه بی‌دردسر و ساده به نظر می‌رسید. برخلاف بانک‌ها، فروشگاه‌ها، یا شرکت‌های تجاری بازمانده از عهد کشورها که همه بلافاصله بعد از تشکیل لردنشین و با اصرار تخریب شده بودند، کسی از دیدن کتابخانه احساس ترس نمی‌کرد. حتی بی‌راه نبود اگر بگوییم دیدنش به بروتل حس ملاقات با یک آشنای قدیمی می‌داد.

درِ ورودی بدون وارد کردن کد یا نشان دادن کارت هویت باز شد. بلافاصله پشت در راهروی باریکی بود که دو طرف آن روی دیوار نویسنده‌های عهد کشورها با آرایش قدیمی ریش و موهایشان به لباس‌های تازه بروتل اخم کرده بودند و آخر راهرو می‌شد پیرمردی را دید که پشت یک میز کهنه نشسته بود و داشت از زیر ابروهای پرپشتی که روی بیشتر از نیمی از چهره‌اش سایه انداخته بودند، به غریبه تازه‌وارد نگاه می‌کرد. وقتی بروتل به مقابل میز پیرمرد رسید، دید که روی سینه او کارتی است که با دست‌خط قلمی روی آن نوشته‌اند نژروسکی. بروتل گفت: «آقای نژروسکی من باید از کتابخانه بازدید کنم.»

پیرمرد با لحنی که سخت می‌شد بی‌احساس‌تر از آن بود، گفت: «قبلش باید عضو بشید. قوانین روی دیواره. می‌تونید بخونید.»

-من معاون وزیر بروتل هستم.

و کارت هویتش را روی صفحه مجازی باز کرد. پیرمرد اگر هم تحت‌تاثیر قرار گرفت، خوب مخفی‌اش کرد.

-فرقی نداره. باید عضو بشید.

-قصد ندارم کتابی رو بیرون ببرم.

-پس باید پول گرو بذارید. قوانین روی دیواره. می‌تونید بخونید.

بروتل که حدس می‌زد برای چند روز به همکاری نژروسکی نیاز دارد، تصمیم گرفت فعلا از اختیارات دولتی‌اش استفاده نکند.

-دانشمند لوبلیک زیاد به این‌جا سر می‌زد؟

-لوبلیک پیر؟ آره، زیاد می‌اومد.

شنیدن کلمه لوبلیک پیر از زبان نژروسکی خنده‌دار به نظر می‌آمد.

-خبر دارید که دیروز مرده؟

-نه. خبر نداشتم. توی سن من و لوبلیک باید منتظر همچین چیزهایی باشیم.

-لوبلیک چند روز یه بار این‌جا می‌اومد؟ از چی حرف می‌زد؟

-هفته‌ای یکی دو بار. توی کتابخونه درباره چی حرف می‌زنند؟

بروتل واقعا تصوری نداشت که دانشمندی شبیه لوبلیک با پیرمرد عبوسی مثل نژروسکی چه حرفی می‌تواند داشته باشد. برای همین ادامه داد.

-مشخصا دفعه آخر کی این‌جا بود؟ و از چی حرف زد؟

پیرمرد دفتر بزرگ مقابلش را باز کرد. معلوم بود این روزها کتابخانه مراجع چندانی ندارد، چون تنها برگی که از نوشته پر بود، کاغذ خود لوبلیک بود. اما پیرمرد انگار که یک آیین رسمی را اجرا کند، از روی کاغذ نگاه کرد و گفت: «بیست‌وهشتم. چی دارم می‌گم؟ شما که تاریخ ما رو بلد نیستید. سه روز پیش. درست یادم نیست. فکر کنم درباره طعم قهوه‌ای حرف زدیم که خودم دم کرده بودم.» کمی مکث کرد، انگار که بخواهد سبک و سنگین کند که بفهمد با بروتل می‌شود از این‌طور چیزها گفت یا نه و بعد حرفش را پی گرفت: «و از آخماتووا.» و به اسم کتابی که در کاغذ برابرش در ردیف آخر صفحه لوبلیک نوشته بود، اشاره کرد.

کتاب خواندن

بروتل کتاب‌هایی را که از دفتر لوبلیک برداشته بود، مقابل نژروسکی گذاشت. یکی از کتاب‌ها مال آخماتووا بود. نژروسکی گفت: «از شاعرهای محبوبش بود. هر چند به نظر من زیادی متظاهرانه است، اما از این‌که یه نفر این حوالی هنوز سلیقه اصیل روسی داره، خوشحال بودم. خود من شعرهای پوشکین رو ترجیح می‌دم. می‌فهمید که؟»

اسم‌ها کاملا برای بروتل بی‌معنی بودند. هم این دو اسم و هم همه اسم‌های دیگری که چند روز بعد خودش را مجبور کرد آن‌ها را بخواند. سعی می‌کرد با دنبال کردن مسیر کتاب‌هایی که لوبلیک آن‌ها را امانت گرفته بود، یک‌جور خط فکری مشخص پیدا کند، اما تقریبا هیچ‌وقت موفق نمی‌شد. نمی‌توانست درک کند چرا یک نفر باید به همان اندازه که به جملات کوتاهی درباره رابطه میان زن و مرد از زبان یک شاعر ۱۰ قرن پیش به اسم شکسپیر علاقه دارد، به یک متن طولانی از فردی به نام داستایِوسکی، درباره کسی که به خاطر بی‌پول بودن پیرزنی را می‌کشد، هم علاقه داشته باشد. همین که فکر می‌کرد موفق شده است، روندی منطقی در ذهنیت لوبلیک پیدا کرده است. کتاب بعدی او را غافل‌گیر می‌کرد.

تلاش تیم کلمیر برای نفوذ به برنامه‌های لوبلیک عملا به جایی نرسیده بود. از جانب مرکزیت لردنشین به طور منظم پیغام‌هایی می‌رسید که از وزارت‌خانه می‌خواست هرچه سریع‌تر گزارش مبسوطی از پیشرفت کار ارائه کند. شخص وزیر، اگرچه تلاش می‌کرد فشار کمتری به کلمیر و بروتل وارد کند، از این‌که می‌دید تقریبا هیچ پیشرفتی نداشتند، عصبانی شده بود. ساماتزین چند باری پیشنهاد داده بود که سربازان او از نژروسکی بازجویی کنند اما همه به جز خود او مطمئن بودند که پیرمرد کتابخانه‌دار اطلاعاتی برای مخفی کردن ندارد.

به‌زودی ۱۰ روز تمام از مرگ لوبلیک می‌گذشت و می‌شد حدس زد که باقی لردنشین‌ها تابه‌حال دیگر باخبر شده‌اند. نکته امیدوارکننده این بود که مامورهای مخفی کلمیر با اطمینان گزارش می‌دادند که هیچ نشانه‌ای از تهاجمی‌تر شدن رفتار لویسکایا ندیده‌اند. این کمی عجیب به نظر می‌رسید، اما به‌هرحال کمی خاطر وزیر و لابد شخص لرد را راحت می‌کرد.

دقیقا صبح روز نهم از مرگ لوبلیک، وقتی بروتل قصد داشت کتابی از یک یونانی عهد باستان را امانت بگیرد، نقطه روشنی در تحقیقات پیش چشمش آمد. نژروسکی که تقریبا جای کتاب را از حفظ بود، آن را از راه دور به بروتل نشان داد و گفت: «جالبه که این یکی رو فقط چند ساعت نگه داشته. بلافاصله پسش آورده.»

این حرف در ابتدا برای بروتل بی‌معنی بود. برای همین شروع به خواندن کتاب کرد. کتاب متنی تقریبا خنده‌دار از مردی به نام آریستوفانس بود درباره زنی که می‌خواست مانع ادامه جنگ میان دو شهر در یونان عهد پیش از عهد کشورها شود. میانه‌های کتاب بود که بروتل به این فکر افتاد که مطمئنا لوبلیک نمی‌توانسته کتاب را ظرف چند ساعت تمام کند. به‌خصوص که او در طول روز روی پروژه‌اش کار می‌کرد و در عمل فرصتی برای کتاب خواندن نداشت.

مطالعه را رها کرد و به سراغ دفتر نژروسکی رفت. در ردیف کتاب‌هایی که لوبلیک امانت گرفته بود، تعداد زیادی کتاب بود که فقط چند ساعت در اختیار او بودند و بلافاصله آن‌ها را برگردانده بود. بروتل همه کتاب‌هایی را که این‌طور بودند، از قفسه‌ها جمع کرد. «در جبهه غرب خبری نیست» از یک آلمانی که در جنگ بزرگ اول عهد کشورها جنگیده بود و بعد با نفرت از آن حرف زده بود. «تبصره ۲۲» از یک آمریکایی که جنگ دوم بزرگ عهد کشورها را مسخره کرده بود. «باران سیاه» یک نفرت‌نامه ژاپنی درباره جنگ… به نظر می‌رسید خط فکری مشخصی در این میان وجود دارد، اما چطور لوبلیک می‌توانست این کتاب‌های قطور را فقط در چند ساعت بخواند؟

ناگهان بروتل احساس کرد که چهره کتاب‌ها به نظرش آشنا می‌رسد. فقط به یک مرور کوتاه از تصاویری که از اتاق لوبلیک ضبط کرده بود، احتیاج داشت تا به یاد بیاورد آن‌ها را کجا دیده است. کتاب‌ها در کتابخانه شخصی خود لوبلیک هم موجود بودند. او نیازی به امانت گرفتن آن‌ها نداشت. امانت گرفتن آن کتاب‌ها دلیلی غیر از نیاز به خواندنشان داشت. بروتل مطمئن بود به حل معما نزدیک شده است، اما هنوز نمی‌دانست چطور. در همین گیر و دار بود که یک فرمان رسمی از وزارت او را به اتاق جلسه فراخواند.

فضای جلسه هیچ شباهتی به جلسه عبوس چند شب پیش نداشت. کلمیر که به‌وضوح خوشحال به نظر می‌رسید، یقه پالتویش را پایین داده بود و با خوشحالی داشت زیر گوش وزیر چیزی را زمزمه می‌کرد. ساماتزین که مثل همیشه ساکت بود، لبخندی به لب داشت که نشان می‌داد حتی او هم بوهای خوبی احساس کرده است. به محض ورود بروتل جلسه صورت رسمی خودش را پیدا کرد. وزیر نواماکی که آشکارا خوشحال بود، گفت: «آقایان، به‌رغم این‌که تحقیقات شما به شکل خجالت‌آوری بی‌نتیجه باقی مونده، خوش‌بختانه اخبار خوبی از لویسکایا به دستمون رسیده…»

کلمیر که بی‌تاب دادن اخبار خوش بود، بلند گفت: «پروژه سلاح لویسکایا هم مسکوت مونده. جاسوس‌های من خبر دادند. اون‌ها هم تعطیل کردند. سرمحقق تیم اون‌ها فرار کرده. کار اون‌ها هم تمومه.»

بروتل که تازه داشت از قضایا سر درمی‌آورد، گفت: «جاسوس‌هات اسم اون سرمحقق رو می‌دونند کلمیر؟»

کلمیر که به نظر می‌رسید از این سوالِ بی‌جا غافل‌گیر شده است، با بی‌علاقگی گفت: «والاندر! چه ربطی به کار ما داره؟»

بروتل بدون این‌که منتظر اجازه وزیر بماند، بلند شد و از در بیرون رفت. حالا معما برایش روشن به نظر می‌رسید.

حدس بروتل درست بود. اطلاعات کامپیوتر قدیمی کتابخانه نشان می‌داد که مردی به نام والاندر در لردنشین لویسکایا هر روز همان کتاب‌هایی را امانت گرفته است که لوبلیک روز قبل از کتابخانه ای۴۰۲ امانت گرفته بوده. و البته که لوبلیک هم همان کار را با کتاب‌های مورد علاقه والاندر انجام داده بود. ارسال پیام میان دو دانشمند با این سطح بالای امنیتی قطعا از طرف هر دو دولت ممنوع اعلام شده بود، اما این شکل ارتباط برای قانون معنایی نداشت. لوبلیک و والاندر با هم حرف زده بودند، اما نه با کلمه‌ها. آن‌ها حرف‌هایشان را با کتاب‌ها زده بودند و به جای نیاز به خطوط ارتباطی فقط به کتابخانه نیاز داشتند.

***

در گزارش نهایی بروتل هیچ اشاره‌ای به کتاب‌ها و کتابخانه‌ای که او بیشتر مدت تحقیقات را آن‌جا سپری می‌کرد، نشده بود. او گزارش کرده بود که موفق نشده است نشانه‌ای از ارتباط میان کتابخانه با مرگ «نسبتا مشکوک» لوبلیک یا پروژه سلاح پیدا کند. گزارش‌های رسمی سربازهای ساماتزین نشان می‌داد که از آن روز به بعد او بیشتر روزها سری به «ساختمان محتواهای خارج از رده منقوش» می‌زند. آن‌طور که جاسوس‌ها گزارش می‌دادند، در لویسکایا هم افسر تحقیقِ پرونده ناپدید شدنِ والاندر استعفا داده بود تا باقی عمرش را در کتابخانه سپری کند.

نواماکی بعد از این‌که این گزارش‌ها را به شخص لرد داد، گفت: «به‌هرحال بهتره سریع‌تر به فکر یه اسلحه دیگه باشیم. قبل از لویسکایا.»

شخص لرد که به نظر می‌رسید به کل این قضیه بی‌علاقه شده است، گفت: «فقط مطمئن بشید که مسئول این یکی کاری به کتاب‌ها نداشته باشه. نمی‌خوام دوباره پولم رو دور بریزم.»

نویسنده: ایزاک آسیموف

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۸۲

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟