یه وقتهایی خاطرات ما موقع تعریف کردن واسه دیگرون یا به یاد آوردن تو ذهنمون واژگانش دقیقا میافته روی پیکسلهای یه تصویری که عینی یا ذهنیه. ما تو این صفحه تصویر و خاطرهشو گذاشتیم.
هوایی که بوی مازوت نده و آلوده نباشه، این شکلیه که میتونی حتی تکه ابرهای تو آسمونو بشمری.
تصویر کارتنخوابها تو هر فصلی یه تصویر غمانگیز اجتماعیه که بهتره مثل خیلی از جوامع، به جای حذف کردن صورت مسئله، راهحلی انسانی براش پیدا کرد.
کاسبهای شوخ همیشه محبوب بودن بین مشتریها. قصابی که لباس کارشو طوری به صندلی پوشونده که خودش با لباس معمولی و صندلیاش با روپوش سفید، یه طرح چندبعدی درست کرده و جلو مغازه تو پیادهرو نشسته و به رهگذرها لبخند میزنه.
درختها طوری کنار هم صف کشیدن که انگار منتظر دستها و قلممو و بوم سهراب سپهری هستن که بیاد و نقاشیشونو بکشه.
یه بچه و یه پدر پشت دیوار وایساده بودن و لبخند بقیه رو به آدم برفیشون نگاه میکردن.
تصویر یه سنگ قبره. نشونه اینکه یه نفر این زیر دفن شده. دو تا بته رو با یه تکه پارچه سفید به هم وصل کردن. انگار یه اثر هنریه که به هر دلیلی خونواده این نشونه رو برای عزیز ازدسترفتهشون گذاشتن.
از قسمتهای قابل توجه بعضی روستاها و شهرها گورستان اونهاست؛ قبرهای ساده و بعضا بینامونشان که فقط خانواده متوفی میشناسدش. البته ممکنه دلیلی داشته باشه که مجبور به گمنام دفن کردن عزیزشون شده باشن؛ چیزی که خیلیهامون شاهدش بودیم.
سایهها از درون ما برمیخیزن و کنار ما و با ما زندگی میکنن، ولی درعینحال زندگی خودشونو دارن، با یه سایه دیگه ملاقات میکنن، از همه چیز عبور میکنن، تو هر جایی سرک میکشن و کارهایی میکنن که از توان ما که صاحبشیم، خارجه.
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۸
این متن خوندم خیلی قشنگ بود و جالب