داستان کوتاه «کویر»
از حمید جبلی
ده تا نیمه زیر خاک و گِل است و درهای باز خانهها همچنان خاک را به داخل میکشد. تاقچهها پر از قاب عکسهای خانوادگی است و چراغگردسوز هنوز بوی نفت میدهد. خطخطیِ بچهها بر دیوار، تا نیمه از گِل بیرون مانده است. سفره پلاستیک که بر تیرهای چوبی سقف کشیدهاند نشان از افتادن عقرب دارد.
قاب عکس پدربزرگ و قاب عکس سیاه و سفید سفر به مشهد مقدس که همه با هم دست بر سینه گذاشتهاند و جلوی پرده نقاشی ایستادهاند، خاک گرفته است.
در خانهای دیگر که نشسته بر گِل است ننویی با باد تکان میخورد. خوشا به حال کودکی که در گهواره نیست. خر مهرهها پایشان در گِل است.
روی جالباسی هنوز پر از لباس است و پارچهای که روی آن میانداختند پابرجاست. زنهای کویری چه با سلیقه رولباسی میدوختند تا لباسها خاکی نشود. چقدر گُلدوزی! پارچهای سفید که دو فرشته تاج بر سر روی آن گلدوزی شده. بالهای فرشتگان با خوشرنگترین نخها دوخته شده است. فرشتهها هم نیمی از بدنشان در گِل مانده. با پاها و بالهای گِلی ِ خشکشده نمیتوانستند به ملکوت اعلا بروند.
پنجدریها با آن همه شیشه رنگین، آنهمه مُنبت و گرهکاری، پای در گِل شدهاند و دیگر نه باز میشوند و نه بسته. نقش و نگارهای روی پرده کوه و سرو است و سوارانی با تیر و کمان که همه پای در گِل، خشکشان زده است؛ با نگاهی غمانگیز بر دوردست.
آبانبارهای زلال که تشنهها را سیرآب میکردند و مایه حیات بودند. فقط گِل شدهاند. پر از مار و عقرب و حیوانات کویری که همگی جولان میدهند. نه اینکه اینها گناهکار باشند بلکه باران همه را به آبانبارها هدیه کرده بود. با تیفوس و سالک اینجا مهمان بودند.
نه، باران نمیخواهیم. کویر خشک بمان. برکت در خشکی است. برای ما باران جز ذلت و بدبختی هیچ ندارد. خشک بمان ای کویر که با خشکیات سالها زندگی کردیم. ما چوپانان کویر هستیم. قنات داریم. ای آسمان ما از تو هیچ نمیخواهیم! مردمان کویر همیشه بیباران زندگی کردند. اینجا باران نعمت نیست. برو که قناتها را هم گِل کردی. برو که زندگی را بر ما زهر کردی. برو، ما اهل کویریم و باران نمیخواهیم.
نویسنده: حمید جبلی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۶۳