شهر زیر پای ماست. دنیا را از پشت عینکهای آفتابیِ درشتِ خاکستریرنگی میبینیم که یک فیلتر خوشرنگ انداخته روی تصویر شهر جدید. هوا آفتابی است و آسمان، آبیِ روشن. نقشه شهر جدید را مثل یک نقشه گنج قدیمی زیرورو میکنیم؛ گنجی که قرار است دنیایمان را زیرورو کند. نه دیروزی هست و نه فردایی؛ هر چه هست، همینجاست؛ توی همین کافه دنجِ مرکز شهر و میز و صندلیهای چوبیِ گوشه پیادهرو و پاهای خسته از بالا و پایین کردنِ سربالاییها و قهوه نیمهگرمِ روی میز و بوی شیرینِ وانیل و دارچین.
نقشه را پهن میکنی روی میز و مقصد بعدی را انتخاب میکنی. حیفِ این آفتاب گرم و این آسمانِ صافِ خوشرنگ است که توی تاکسی و مترو و اتوبوس از دست برود. پیاده نیم ساعتی راه داریم. افتادهایم توی سراشیبی کوچه و قدمهایمان حسابی تند شده. بعد از هزار سال دست میاندازم دور بازویت و پابهپای هم کوچه بلندِ آفتابی را گز میکنیم. لبخند میزنی و روی گونه چپت چال میافتد. حرف نمیزنیم؛ الان فقط نوبت تماشاست.
![عکس از مارتین پر](https://40cheragh.org/media/2023/02/photo-by-Martin-Parr.jpg)
دم غروب است. شهر جدید آهستهآهسته توی تاریکی غرق میشود. شب آخر است. تازه به بوی شهر عادت کردهایم که باید با آن خداحافظی کنیم؛ چمدانها را پر کنیم و صبحِ اول وقت، خواب و بیدار، راهی فرودگاه شویم. با قدمهای کند، نفسنفسزنان از مسیر سربالایی هتل بالا میرویم. عینکهای آفتابی و نقشهها را چپاندهایم توی کولهپشتیهایمان. دیگر از مقصد جدید خبری نیست؛ هر چه را که هست، قبل از این هزار بار دیدهایم.
برمیگردیم به شهر قدیمی و خیابانها و کوچهها و خانهها و اتاقها و روز و شبهای تکراری. برمیگردیم و بوی شهر جدید، کمکم برایمان خاطره میشود. ما میمانیم و چمدانهای خالیِ خاکگرفته توی انباری و سوغاتیهای جاخوشکرده گوشه و کنار قفسههای کتابخانه و خاطره آفتاب و لبخندِ کمرنگ و چالِ روی گونه چپت و شهری که آسمانش با همه آسمانها فرق داشت.
نویسنده: مریم عربی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۸۲