ساحل خلوت بود و متل هم مسافر چندانی نداشت. اگر هیاهوی همیشگی خدمتکارها نبود، فکر میکردم تعطیل شده. باز حوصلهام سرنمیرفت. دو روز اول بدجور احساس ملال میکردم. اما از دیروز سکون آمد و ملال رفت. تا چند ساعتی که صندلی را روی بالکن گذاشتم و اطراف را نگاه کردم، از دیدن ساحل خاموش و دریای یکنواخت هیچ ملالی در دلم ندیدم. حتی صدای دریا را نمیشنیدم. فقط سکوت بود، سکوت بیخدشه.
صبح یک ساعت و بعدازظهر یک ساعت و ۴۰ دقیقه بر بالکن نشستم، نه سیگار کشیدم و نه به فکر چای بودم. کیا روزی دو فلاسک برایم میفرستاد بالا. دیروز غروب خودش هم آمد بالا و نیم ساعت نشست. بیشتر از این نمیتواند جایی بند شود. تمام وقت هم حرف زد. فلاسک پر روی میز بود، پشت پنجره. بلند شدم، یک لیوان چای ریختم. هنوز داغ بود. خرتوپرتهای روی تخت را جمع کردم و در کمد چیدم. چای را نصفه نوشیدم و سیگاری آتش زدم. پشت پنجره رو به دریا ایستادم و خیره شدم به دریای آرام و کاکاییهای بیقرار که بالای آب و نزدیک ساحل میگشتند و جیغ میکشیدند. پرندهها را نگاه میکردم و دود در دهانم میگشت و آرام بیرون میزد. تهسیگار را در بشقاب کنار فلاسک له کردم و در سطل آشغال انداختم.
زمه از سمت شرق میلغزید و میآمد، باریکه مهی بود، مثل دودی که از سوزاندن ساقههای بازمانده از درو، در آن مزرعه کوچک دیده بودم، بیشتر از آن نبود و عین آن دود آرام پیش میآمد. کاکاییها شیرجه میزدند میان مه و این جالبتر از مه بود. نشستم و بازی پرندهها را نگاه کردم تا هوا تاریک شد و آنها رفتند. تازه مه را درست میدیدم. بیشتر شده بود و غلیظتر. جیغ کاکاییها و بازیگوشیشان باعث شده بود چندان توجهی به مه نکنم.
کیا آمد و گفت برویم در شهر گشتی بزنیم تا وقت شام بشود، هیچ میلی به گردش نداشتم. خانههایی بود که نه بنا و معمار میدانستند چرا آنها را چنین بیشکل ساختهاند و نه صاحبانشان از ساخت آنها سر درمیآوردند. رودخانه هم آرام از وسط شهر میگذرد، بیاینکه کسی با آن کاری داشته باشد، اما بدتر از اینها جوان و پیرهایی است که با تابلوهای مقوایی مسافرها را میقاپیدند، اما نمیشد کیا را رد کرد، مینشست و آنقدر حرف میزد که شبم خرابتر از گردش در شهر میشد.
در شهر جایی نمیدیدم، نه اینکه بخواهم چشمم را ببندم، نه، چنان ذهنم درگیر بود که نه چیزی را میدیدم و نه جایی را، نمیدانم درگیر چه بودم. چیزی آشکار در ذهنم نبود، فقط چیزی مبهم در آن میلولید و همین حس ناشناخته کلافه و بیقرارم میکرد. کیا هم انگار این را فهمیده بود، چون حرفش را عوض کرد و تنهایی مرا پیش کشید. خندیدم، کیا هم به خنده افتاد. میدانست من همیشه تنها زندگی کردهام، تنهایی من تازگی نداشت.
گردش در شهر بهانه بود، ظاهرا میخواست به کارهایش برسد و حوصله نداشت تنهایی رانندگی کند. من در ماشین مینشستم و او میرفت و کارش را راه میانداخت. از میوهفروشی تا قصابی و فروشگاه خواربار، خب باید وسایل متل را جور میکرد.
وقتی رسیدیم، رستوران متل شلوغ بود، نشستیم پشت میز دنجی و بیاینکه چیزی از من بپرسد، سفارش داد. عادتش این بود، مرا هم میشناخت و میدانست سلیقه غذایی ندارم، هرچه جلو دست باشد، میخورم، به شرط اینکه تند و پرچرب نباشد. کیا بشقاب را درو میکرد، اما من شب کم میخورم، لااقل این را میدانست و تعارف نکرد.
گارسون که ظرفها را برداشت و میز را پاک کرد، سر صحبت کیا دوباره باز شد، میخواست بداند تنهایی چه کار میکنم، در این کتابها دنبال چه میگردم. اینبار که بیکتاب آمدهام، چطور در تنهایی حوصلهام سر نمیرود. خودم هم تعجب کردم، چرا اینبار هیچ کتابی برنداشتم. در اتاقم به قفسهها نگاه کردم، اما هیچ میلی در دلم نبود که دست دراز کنم و یکی از آنها را بردارم. فقط چند تکه لباس برداشتم.
کیا گفت چیزی بفرستم بالا که سرگرمت کند، گفتم نه، حالم را بدتر میکند. گفت یکی میآید و از تنهایی درت میآورد، این را که دیگر نمیتوانستم قبول کنم، کیا هم حسابی خندید.
رفتم اتاقم و پشت پنجره ایستادم، در هوای تاریک میدیدم که مه عین دمه از شرق میآید. نه دریا پیدا بود و نه صدای آب به گوش میرسید. تنها چراغهای نمای متل را میدیدم که نور زرد به درون مه میپاشیدند و دمه را میشکستند. درِ بالکن را باز کردم و رفتم بیرون. روی صندلی لاکی سفید نشستم. حرکت مه آرامتر شده بود. انگار ازدحامش همه جا را پر کرده بود و دیگر جایی و راهی برای عبور نبود. مه میآمد و متراکم میشد. گوش خواباندم تا ببینم صدایی میشنوم یا نه. تنها صدای کارگرهای کیا میآمد، درست از زیر بالکن، که داشتند از فوتبال حرف میزدند. سیگاری آتش زدم. دود و این مه متراکم میتوانست مرا از هیاهوی زیر پایم دور کند. با آرامش پک میزدم و مه حالا به طرف من میآمد. هنوز چند پک بیشتر نزده بودم که مه مرا احاطه کرد. خیره شدم به فضای لغزان گرداگردم. همه چیز در ابهام فرو رفته بود. سیگار به ته رسید. آن را روی نرده خاموش کردم و با ضرب دو انگشت پراندم میان مه و چشمم را بستم.
به صدای شکستن چیزی چشم باز کردم، انگار خندهای یا تختهای شکست. چشم به اطراف دواندم، تنها نردهها را دیدم که یک متری با من فاصله داشت. برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. زود خوابم برد و لامپ روشن ماند.
بیدار که شدم، ساعت را نگاه کردم. یک ساعت و ۱۵ دقیقه خوابیده بودم. آرام بلند شدم و از پشت شیشه بیرون را نگاه کردم. حتی بالکن کوچک هم پیدا نبود. از فلاسک لیوانی چای ریختم و آرام نوشیدم. در را باز کردم و طوری با احتیاط پا به بالکن گذاشتم، انگار بالکن فروریخته است. خندهام گرفت. ایستادم و در هوایی که تنها خودم را میدیدم، سیگاری آتش زدم. دود را که بیرون دادم، در مه گم شد. برگشتم تو. در را بستم و پشت در ایستادم و سیگار کشیدم. تعجب کردم چرا آنجا ماندهام. هرجا باشم، همان مه متراکم پشت شیشه را میبینم. نشستم لب تخت، اما مانده بودم چه کار کنم. تهسیگار خاموش را در سطل زباله انداختم و باز چای ریختم. به نظرم چای ولرم شده بود. چای را بهشتاب نوشیدم و فلاسک را بردم پایین. کیا رفته بود، اما کارگرها که همهجا را تمیز کرده بودند، در آشپزخانه صحبت میکردند. چای تازه برایم ریختند و برگشتم.
نه میتوانستم بخوابم، نه بیرون چیزی دیده میشد، اما حسی مرا وادار میکرد که دمبهدم خیره بشوم به آن مهی که بیرون پنجره بود و دیگر سیال نبود. به جای لیوان، در فنجان چای ریختم. نمیخواستم فلاسک زود خالی بشود و دوباره بروم پایین.
چای نوشیدم و سیگار کشیدم و مه بیرون را نگاه کردم. تا خواب به چشمم افتاد. لامپ را خاموش کردم و دراز کشیدم. زود خوابم برد.
صبح دیر بیدار شدم. از پشت شیشه بیرون را نگاه کردم. همه جا طوری سفید بود، انگار مه در فضا ماسیده است. نمیخواستم در اتاق صبحانه بخورم. با اینکه میدانستم کیا الان در شهر است، فلاسک را برداشتم و رفتم پایین، در سالن تمام صندلیها خالی بود. در این ساعت باید غلغله میشد. ظاهرا مه همه را تارانده بود، یا رفته بودند شهر، یا در اتاقها استراحت میکردند. گارسون جوانی صبحانهام را آورد. پرسیدم بیرون چه خبر؟ مه را نشان داد و شانه بالا انداخت و فلاسک را برداشت و رفت. نه میلی به خوردن داشتم و نه میخواستم زود بلند شوم. چند لقمه خوردم و آرامآرام با قاشق و چنگال بازی کردم، شاید یکی بیاید و بگوید بیرون چه خبر است.
کسی نیامد و تا کارگری شروع کرد به تی کشیدن زمین سالن، بلند شدم و رفتم بالا. تازه نشسته بودم روی صندلی که صدایی شنیدم، انگار از طرف بالکن بود. گوش خواباندم، سکوت بود. شاید کارگرهای کیا حرفی پرانده بودند. سیگاری آتش زدم، اما ویرم به بیرون بود، بالکن و فضای مهپیچ اطرافش که در آن نه آدمی بود و نه صدایی و نه حتی شیئی، جز این سفیدی ماسیده بر زمین و آسمان. یک فنجان چای ریختم و خیره شدم به بخاری که از چای برمیخاست و به رنگ مه بیرون بود. بالای فنجان میلغزید، اما برخلاف مه زود محو میشد.
روز بود، اما نه آفتاب بود و نه صدایی از آدمی و پرنده، تنها از محو شدن سیاهی آمیخته به مه میشد پی برد روز رسیده و از این ساعت دیواری که هفت و ۲۰ دقیقه را نشان میداد. دو بار رفتم پشت در بالکن و بیرون را نگاه کردم، اما مثل شب گذشته، فقط مه دیده میشد. در اتاق بیکار بودم. تلویزیونی روی دیوار روبهروی تخت بود، اما هیچوقت برنامههایش برایم جالب نبود. در خانه خودم هم گاهبهگاهی آن را باز میکردم، اما حالا هیچ میلی به آن نداشتم. به یاد گوشیام افتادم. از سه روز پیش زنگ نزده بود. دست کردم جیب کتم و بیرونش آوردم. باتریاش خالی شده بود و خاموش بود. زدمش به برق و کمی که شارژ شد، صفحهاش را باز کردم. نه تماس ازدسترفته داشتم و نه پیغامی از دوستان، تنها پیغامهای تبلیغاتی بود. پرتش کردم روی تخت. باز یک فنجان چای ریختم و آن را سر کشیدم و سیگاری آتش زدم.
رفتم پایین و به دم در آشپزخانه که رسیدم، کارگری گفت کیا پیغام داده ظهر نمیآید. کاری با او نداشتم. در را که باز کردم، مه موج برداشت و آمد تو. زود رفتم بیرون و در را بستم. عین وقتی که در اتاق نشسته بودم، بیرون متل هم چیزی دیده نمیشد. مستقیم رفتم، از همان راه آجرفرشی که دیده بودم تا نزدیک ماسههای ساحل میرسید، راهی که حالا پیدا نبود. زمین زیر پایم سفت بود، نرم که شد، فهمیدم رسیدهام به ماسه. به طرف راست پیچیدم، از این سمت تا مصب رود میرسیدم.
حالا صدای دریا را میشنیدم، اما آب را نمیدیدم. نه فقط آب، که زمین ماسهای مرطوب زیر پایم هم دیده نمیشد. در ساحل مه متراکمتر از اتاق به نظر میرسید و من با اینکه پیشتر در چنین مهی قدم نگذاشته بودم و اطراف برایم ناشناخته بود، ترسی احساس نمیکردم. صدای آب در سمت چپ بود، با این صدا پیش میرفتم. شتابی نداشتم، اگر هم میخواستم تندتر بروم، نمیتوانستم، چون زمین را نمیدیدم، اما آهسته هم نبود. هیچ کاری در این ساحل نداشتم، ولی دلم میخواست در مه قدم بزنم و تا مصب رود بروم. با این سرعت، شاید چند ساعت دیگر میرسیدم. لابد کیا که میآمد و میشنید زدهام به ساحل، خندهاش میگرفت و برای کارگرهایش تعریف میکرد تابهحال چه بازیهایی از من سر زده است.
در جهانی بودم سفید و سیال و تنها صدایی که میشنیدم، صدای دریایی بود که نمیدیدمش. مه حایل بود میان من و دریا. بیواهمه بر زمین نرم و مرطوب قدم برمیداشتم. ناگهان به یاد دیشب افتادم، وقتی در بالکن را باز کرده بودم و میخواستم بروم بیرون و پا را با چه احتیاطی جلو میگذاشتم. من که میدانستم بیرون آن در، بالکن کوچک است، اما تراکم مه همه چیز را با خود برده بود، ولی حالا در دل این مه بر زمینی مطمئن قدم میگذاشتم که پیشتر ندیده بودمش. نمیدانستم چقدر از متل کیا دور شدهام، چون در دو باری که آمده بودم، هیچ در ساحل قدم نزده بودم، فقط حوالی متل گشتی زده بودم، اما حالا با حسی ناشناخته دور میشدم.
نه ساعت به دستم بود و نه گوشی را آورده بودم. چه خوب که حالا افتاده بود روی تخت در آن اتاق. اگر کیا تماس میگرفت، نمیتوانست با من حرف بزند. ساعت که نداشتم و زمان را از دست داده بودم. شروع کردم به شمردن گامهایم. در خط پیشِ رو گام برمیداشتم و میشمردم. از هزار که گذشتم، ایستادم و اطراف را خوب نگاه کردم. با آنچه جلو متل دیده بودم، هیچ فرقی نداشت. باز راه افتادم و قدمها را از نو شمردم. باز به هزار رسیدم و فضای مهپیچ همان بود. به راه ادامه دادم. باز به هزار رسیدم. تختهسنگی سفید دیدم، به رنگ مه. ابتدا تصور کردم مه به آن قالب درآمده، اما به آن دست زدم و دیدم سنگ است. خسته شده بودم و بر آن سنگ نشستم. مه در اطرافم جابهجا میشد. گوش خواباندم تا صدای اطراف را بشنوم. تنها همان صدای موجهای دریا بود که به ساحل میآمدند و دور میشدند. صدا از روبهرو بود. از سمت راست صدایی نمیآمد. پس هنوز از مصب رود دور بودم.
خودم را سپردم به مه و صدای دریا. چشمم را بستم. صدا یکنواخت بود و من فقط به آب فکر میکردم که در هجوم و گریز بود، انگار دریا گهوارهای بود و آب میآمد و میرفت.
صدایی شنیدم. چشم باز کردم و زن را در چند قدمی دیدم، پیچیده در مه. وحشت کردم چطور آمده بود؟ از کدام راه؟ نگاهی به پایش انداختم. کفش سفید پوشیده بود و پایش روی زمین بود. شنیده بودم جنها روی زمین قرار نمیگیرند و پای آنها با زمین فاصله دارد. خیره شدم به صورتش، کشیده بود و چشمهایش برق میزد و تابش آن در دل مه پیدا بود. موهای بلوطیاش روی شانه ریخته بود. با ترس بلند شدم. زن به طرفم آمد. من لرزیدم، اما زن لبخند زد و گفت: «چرا میترسی؟ من که حیوان درنده نیستم.»
جوابی ندادم. جلوتر آمد و گفت: «لابد فکر میکنی من چطور آمدهام، یا از کجا. از همین دریا آمدم. با همان قایقی که الان پشت مه، روی آب است.»
گفتم: «تو کی هستی؟»
گفت: «ویسما.»
گفتم: «ویسما؟ تو آدمی یا پری؟»
خندید و گفت: «نمیدونم. شاید پری، شاید آدمی.»
گفتم: «الان میخوای چه کار کنی؟»
گفت: «حالا وقتش رسیده. اون دو بار قبلی هنوز زود بود.»
گفتم: «بار اوله که تو رو میبینم، کدوم دو بار؟»
گفت: «اون دو باری که دو تا ماهیگیر منو دیدن و میخواستن با من به دریا بیان.»
گفتم: «مگه تو دریا زندگی میکنی؟»
سر تکان داد و گفت: «نمیدونم. هم آره. هم نه.»
گفتم: «میخوای منو با خودت ببری؟»
گفت: «نه. میخوام با تو بیام. وقتش رسیده.»
دست راستش را تکان داد و من قایقش را روی آب، نزدیک ساحل دیدم، بیشتر به لنج شباهت داشت. تعجب کردم که چطور با حرکت دست او مه کنار رفت. دست مرا گرفت. تکانی نخوردم. او راه افتاد و مرا با خود برد. مسیر را درست شناختم. از دریا دور میشدیم، به طرف متل کیا هم نمیرفتیم. کمی که از ساحل دور میشدی، تپههای ماسهای بود. این را در تمام ساحلهای شمالی دیده بودم، جز آنها که دریا نزدیک شهر بود. اما من و ویسما که میرفتیم، هیچ تپهای سر راه نبود و زمین هموار بود. گاهی نگاهش میکردم و در دلم میگفتم او مرا کجا میبرد؟ اگر خانهاش در دریاست، حالا بر این ساحل یا دورتر از آن در شهر و آبادی چه کار میکند؟
در سکوت میرفتیم. دیگر صدای موجهای دریا را نمیشنیدم. حرفی هم نمیزدیم. خودم را سپرده بودم به ویسما و ترسی در دلم نبود. او مرا با خود میبرد.
نمیدانستم چقدر از دریا دور شده بودیم که در دل مه متراکم به عمارتی رسیدیم. ویسما دست مرا محکم گرفت. با هم به عمارتی رفتیم که نما و درونش به قصر شباهت داشت، اما کسی در آن نبود. من مات و حیرتزده اطراف را نگاه میکردم. ویسما گفت: «زیاد تعجب نکن. تو سالهای سال اینجا زندگی میکنی. طوری که هر سنگش واسهات آشنا میشه. اینجا خونه خودته.»
گفتم: «قبلا کسی اینجا بوده؟»
ویسما خندید و گفت: «نه. خیلیها سعی کردن بیان اینجا. ولی روح این قصر تو رو طلب کرد. به پشت سرت نگاه نکن. رفیقت، کیا، قصه تو رو واسه همه میگه.»
نویسنده: محمد قاسمزاده
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۹