بخشی از رمان چاپنشده «گارگانتوا و پانتاگروئل»
فرانسوا رابله
مترجم: منوچهر بدیعی
فهمیدنش سخت است که ما رابله را از روی نوشتههای میخاییل باختین میشناسیم، یا باختین را از روی تمجید ویژهاش از رابله. قدر مسلم اینکه فرانسوا رابله، طنزنویس و طبیب فرانسوی، و نوشته عظیم پنج جلدیاش از معروفترین میراث قرون وسطا برای زمانه ما هستند و باختین با متمرکز کردن پایاننامه عجیب و نامتعارفش بر این اثر بزرگ قدر و منزلت آن را پیش چشم همعصرانش احیا کرد. از همان زمان نوشته شدن «گارگانتوآ و گانتاگروئل» در قرن ۱۵ و ۱۶ میلادی تا خود قرن بیستم، کتاب بحثبرانگیز و بحرانساز بود. متفکران و رحانیون قرون وسطا کتاب را به واسطه بیپروایی و دریده بودنش نمیپسندیدند و تلاشهای رابله در جلدهای آخر برای تغییر دادن این نظرات هم چندان ثمری نداشت. بعدتر ادیبان محافظهکار هم کتاب را به همین واسطه نادیده گرفتند. این باختین بود که با مطرح کردن چیزی که اسمش را «کارناوالیسم» گذاشته بود و آن را به دلیل تکیه بر فرهنگ خندهآور عمومی، یا بهتر از آن عامیانه، زمینهای رادیکال و آزادیبخش در ادبیات میدانست، به این اثر درخشان اعاده حیثیت کرد و جایگاه درستش را در قفسههای تاریخ ادبیات نشان ما داد.
منوچهر بدیعی، مترجم نامآشنا و گزیدهکار و دشوارگزین، تعدادی از مجلدات این اثر را ترجمه کرده است، ولی هنوز کار تمام نشده و در اختیار ناشر برای چاپ قرار نگرفته است. بدیعی درباره رابله و این رمان عقیده دارد: «یکی از قدیمیترین نمونهها «گارگانتوا و پانتاگروئل» فرانسوا رابله است؛ رمانی کلاسیک و مهم که دربارهاش جستهوگریخته خواندهایم، اما ترجمه فارسی آن موجود نیست. مخاطب فارسیزبان آشنایی با این اثر را بیش از هر کس مدیون ترجمههای میلان کوندراست. کوندرا در صحبت از هنر رمان بسیار به رابله ارجاع داده است. این دست آشناییهای نصفهنیمه اما توام با افسوس و البته چه بسا سوءتفاهم است.». در ادامه بخشهایی از این رمان میآید که منوچهر بدیعی عزیز برای چاپ در اختیار ما قرار داده است.
باب دهم
باری، سفید بر شادی و سُکَینه و خشنودی دلالت دارد و این دلالت از باب مجاز نیست، بل از باب حق و حقیقت است و هرگاه شما تعصبات خود را کنار بگذارید و به آنچه هماکنون میگویم، گوش فرادهید، این نکته بر شما مسلم خواهد شد.
ارسطو میفرماید که اگر دو کلّی متضاد را فرض کنیم، فیالمثل نیک و بد، هنر و عیب، سرد و گرم، سفید و سیاه، لذت و رنج، شادی و عزا و مانند اینها را و اگر آنها را چنان با هم میزان کنید که ضدی از آن اضداد دوگانه به حکم عقل با ضدی از ضدین دیگر وفق یابد، نتیجه آن است که ضد دیگر از ضدین اول با ضد دیگر از ضدین دوم نیز وفق مییابد. مثلا هنر و عیب دو کلّی متضادند، نیک و بد نیز چنینند؛ حال اگر یکی از دو کلّی ضدین اول با یکی از دو کلّی ضدین دوم وفق داشته باشد، چنانکه هنر و نیک با یکدیگر وفق دارند، زیرا مسلم است که هنر نیک است، آن دو کلی باقیمانده که بد و عیب هستند نیز با یکدیگر وفق خواهند داشت، زیرا عیب بد است.
حال که این قاعده منطقی را دانستیم، نخست دو کلّی متضاد شادی و اندوه را فرض میکنیم و سپس دو کلّی دیگر را که سفید و سیاه باشند، زیرا این دو به حکم طبیعت ضد یکدیگرند؛ حال اگر سیاه بر عزا دلالت کند، سپید حتما بر شادی دلالت خواهد کرد.
و این از مقوله آن دلالتها نیست که یک تن به استبداد رأی خود وضع کرده باشد، بلکه به اجماع عام قبول افتاده است و حکما این اجماع عام را قانون عام یا حقوق عام ملل نامیدهاند که در میان همه امم معتبر است.
چنانکه حتما میدانید همه ملل و اقوام به هر زبان که باشند- مگر سیراکوزیان باستان و مشتی از مردمان آرگوس که طبعی کژ داشتند- هرگاه بخواهند اندوهی را که در دل دارند بروز دهند، لباس سیاه میپوشند و عزاداری با پوشش سیاه صورت میپذیرد. این اجماع عام حاصل نمیشد، مگر آنکه دلیل و جهت آن در طبیعت باشد تا هرکس بتواند آناً و بهصراحت طبع آن را دریابد، بیآنکه از دیگری بیاموزد، و از اینرو آن را قانون طبیعت میخوانیم. به همین استقرای طبیعی است که همه عالمیان از سفید به شادی و سکینه و لذت و خوشی پی میبرند.
در ازمنه پیشین مردمان تراس و کرت روزهای خوشبختی و شادی را با سنگ سفید مینمایاندند و ایام غم و بدبختی را با سنگ سیاه.
مگر شب شوم و اندوهآور و غمانگیز نیست؟ شب به سبب محرومیت از نور سیاه و تیره است. آیا روشنایی سراسر طبیعت را شادان نمیسازد؟ روشنایی از هر چیز دیگری سفیدتر است. برای یافتن برهان آن میتوانم شما را حوالت دهم به کتابی که لوران والا در رد عقیده بارتول نوشته است، اما شاهد انجیلی شما را بس است: در باب هفدهم انجیل متّی در وصف تبدل هیئت سرور ما عیسی(ع) آمده است که «جامهاش چون نور سفید گردید» و با آن سپیدی نورانی به سه حواری خود معنی و صورت سرور ابدی را نشان داد. زیرا با روشنایی است که مردم به وجد و سرور میآیند. چنانکه آوردهاند که پیرزنی دندان در دهان نداشت و باز هم میگفت: احسنت بر روشنایی.
و در باب پنجم کتاب «طوبیا» آمده است که وقتی از نعمت بینایی محروم شد، در پاسخ درود رفاعیل گفت: «من که روشنایی آسمان را نتوانم دید، چه شادی توانم داشت؟» و آن دو فرشته که همه عالمیان را به رستاخیز منجی ما (به روایت باب بیستم انجیل یوحنا) و معراج او (به روایت باب اول کتاب اعمال رسولان) بشارت دادند، لباس سفید در برداشتند و به روایت ابواب چهارم و هفتم مکاشفه یوحنای رسول آن مومنان که یوحنا در شهر مبارک آسمانی اورشلیم دید، همه سپیدپوش بودند.
تاریخ باستان را بخوانید، خواه تاریخ یونانیان را خواه تاریخ رومیان را. در آنجاست که میبینید شهر آلب (که الگوی شهر رم است) پدید نیامد و ساخته نشد و نامی چنین نگرفت مگر بر اثر کشف یک ماده گراز سفید.
در آنجاست که میبینید که هرکس بر دشمنان پیروز میشد و رخصت مییافت تا به هیئت و هیبت پیروزمندان به شهر رم وارد شود، با گردونهای وارد میشد که دو اسب سفید آن را میکشیدند، آن هم که فقط سزاوار هلهله بود، به همین سان وارد میشد. زیرا هیچ علامت و رنگی نبود که بتوانند شادی ورود آنان را بدان ظاهر سازند، مگر سپیدی.
در آنجاست که میبینید پریکلس، سردار آتنیان، هر کدام از جنگاورانش را که قرعه فال او لوبیای سفید بود، رخصت میداد تا به شادی و خوشی و راحت بپردازد و دیگران به کارزار مشغول شوند. میتوانم هزاران شاهدمثال و مرجع دیگر بر این قضیه بیاورم، اما اینجا جای آن نیست.
به مدد این آگاهیها اکنون میتوانید مسئلهای را حل کنید که اسکندر افرودیس آن را لاینحل خوانده است: «چرا شیر که فقط نعره و غرشش همه جانوران را میترساند، خود از خروس سفید میترسد و پاس او را نگاه میدارد؟» زیرا (چنانکه پروکلوس در کتاب «اندر آیین قربانی کردن و جادو» میگوید) خصال خورشید که سازنده و نگهدارنده تمامی روشنایی زمین و ستارگان است، در خروس سفید نمایانتر و بارزتر است تا در شیر، هم از جهت رنگ و هم از جهت صفات و طرز خاصی که خروس سفید دارد. همچنین گفته است که بسیار بوده است که شیاطین به صورت شیر درآمدهاند و چون با خروس سفید روبهرو شدهاند، آناً ناپدید گشتهاند.
از اینروست که گالیان (اینان همان فرانسویان هستند و از آنرو چنین خوانده میشوند که بهذات مانند شیر سپید هستند و یونانیان شیر را گالا میگویند) دوست میدارند به کلاههای خود پر سفید بیاویزند، زیرا این مردم فطرتا شاد و سادهدل و مهربان و دوستداشتنی هستند و نشان و علامت آنان گلی است که از هر گل دیگر سفیدتر است، یعنی گل سوسن آزاده.
حال شاید بپرسید طبیعت چگونه به ما میفهماند که رنگ سفید بر شادی و سرور دلالت دارد. پاسخ من آن است که از راه قیاس و تطبیق. زیرا همانگونه که در عالم ظاهر رنگ سپید قوه بینایی را پخش و پراگنده میکند و به قول ارسطو در کتاب «مسائل» و شارحان آن کتاب ارواح بصری را زایل میسازد (و این را به تجربه دریافتهایم که هرگاه از کوههای پوشیده از برف گذشتهایم، شکایت سر دادهایم که نمیتوانیم درست ببینیم و گزنفون نوشته که بر سر سربازانش همین آمده و گالن در باب دهم کتاب «وظایف الاعضا»ی خود در اینباره شرحی تمام آورده است)، در عالم باطن نیز قلب از فرط شادی پخش و پراگنده میشود و به زوال قطعی ارواح حیاتی مبتلا میشود و این چه بسا چنان به افراط گراید که قلب از قوت خود محروم گردد و بالنتیجه از فرط خوشی حیات آن منقطع شود. چنانکه گالن در باب دوازدهم کتاب «روش» و باب پنجم کتاب «دعاء علل» و باب دوم کتاب «علائم الامراض و عللها» آورده است و گواه بر اینکه این عارضه در ازمنه پیشین روی داده است. قول مارک تول در باب اول کتاب «اسئله توسکانی» و قول «وریوس» و ارسطو و تایت لیو- پس از نبرد کانانه- و قول بلین در ابواب سیودوم و پنجاهوسوم کتاب خود و قول الف گلیوس در فقره پانزدهم از باب سوم کتاب خود و قول دیگر مصنفان است؛ و نیز وفات کسانی است مانند دیاگوراس رودسی، شیلو، سوفوکل، دیونی جبار سیسیل، فیلی پید و فیلی رون، پولی کرا تا و فیلیتیون و م.ژوونتی و دیگرانی که از خوشی مردند، یا چنانکه ابنسینا در کتاب دویم قانون و کتاب ادویه قلبیه میفرماید، زعفران چنان قلب را به نشاط میآورد که اگر بیش از اندازه مصرف شود، به سبب اتساع و تحلیل از آن سلب حیات میکند. در این باب شما را حوالت میدهم به باب نوزدهم کتاب دوم «مسائل» تصنیف اسکندر افرودیسی. ختم انتهی.
اما بس است! من بیش از آنچه در ابتدا نیت کرده بودم، به این موضوع پرداختم. حال دیگر شِراع فرو میکشم و مابقی را به کتابی وامیگذارم که همه در همین مقوله خواهد بود. در اینجا یک کلمه نیز در باره رنگ آبی بگویم و بگذرم و آن اینکه رنگ آبی بر آسمان و هر چه آسمانی است، دلالت دارد، به همان نشان که سفید بر شادی و خوشی دلالت میکند.