آن روزها که سینمایمان آنقدر بیخاصیت نشده بود که از هر ۱۰-۱۵ تا فیلم فقط یکی دو تا قابل تحمل باشند. آن روزها که سینما هنوز رمقی داشت و به این حال و روز نیفتاده بود، و نچپیده بود در آپارتمانها. آن روزها که فیلمها واقعا برای مردم بود… لوکیشنهای فیلمها هم میان مردم بود، در خیابان.
وقتی صحنه اصلی فیلم، خیابان باشد، فیلم یک چیز دیگر میشود… یک تاش اضافه از حقیقت دارد. خیابان دروغ نمیگوید. تیم طراحی صحنه هر چقدر هم تلاش کند خیابان را یک شکل دیگر نشان بدهد باز واقعیت خیابان یک جا از تماشاگر فوکوس میکشد و خودنمایی میکند.
آن روزها کارگردانها جرئت داشتند و قهرمانهاشان را میآوردند بین مردم، توی خیابان. وقتی کیمیایی میخواست رضا موتوری را جاودانه کند آخرین سکانسش را در خیابان گرفت، و بهروز وثوقی آخرین دیالوگ را در خیابان گفت؛ «به عباس قراضه بگین رضا موتوری مرد.» بعد هم تن بی جان قهرمانش را انداخت پشت ماشین، و موتور افتاده در خیابان را نگه داشت در قاب تا وقتی فرهاد میخواند «با صدای بی صدا، مثل یک کوه بلند، مثل یک خواب کوتاه، یه مرد بود یه مرد» تصویر قهرمان و خیابان از یادمان نرود.
وقتی امیر نادری میخواست اسم فیلمش «تنگنا» را به ما نشان بدهد، عنوانبندی فیلم را گذاشت روی نمای آسفالت خیابان. بعد هم برای اینکه مزه تلخ ناامیدی و یأس را بیشتر بچشیم قهرمانش را توی خیابانها میچرخاند و ما با علی خوشدست در خیابانهای شهر رنج میکشیم وقتی فریدون فروغی میخواند «دلم از خیلی روزا با کسی نیست/ تو دلم فریاد و فریادرسی نیست.»
وقتی فریدون گله میخواست «کندو» را بسازد و روح عصیانگر قهرمانش را نشانمان بدهد، از خیابانهای لالهزار تا تجریش در خیابانها بردش و ما هم دنبالش رفتیم و با «ابی» به همه ان کافهها و رستورانها سر زدیم. وقتی مهرجویی میخواست سرگردانی قهرمانش را بیشتر به رخمان بکشد، ما را سوار پیکان حمید هامون میکرد و در خیابانهای شهر ویراژ میداد.
وقتی فرزاد موتمن خواست یک عاشقانه متفاوت بسازد، قهرمانهاش را در خیابان با هم آشنا کرد، و ما بیصدا و آهسته پشت سر استاد ادبیات و رویا در خیابانهای شهر قدم زدیم و آرام و موقر تمرین عاشقی کردیم. وقتی فرهادی میخواست التهاب و تنش فیلم دست از سرمان برندارد، تا جایی که توانست در نیمه دوم فیلم همراه روحانگیز، ما را در خیابانهای پر از آتش و صدای ترقه و فشفشه چهارشنبهسوری چرخاند.
وقتی رخشان بنی اعتماد میخواست ما را ببرد زیر پوست شهر، ما را همراه قهرمانهای قصهاش از خانهها و خیابانهای جنوب شهر برد تا خیابانها و برجهای بالای شهر. آخر فیلم هم قبل از آنکه «طوبی خانم» آخرین دیالوگهایش را جلوی دوربین بگوید، عباسش را فراری داد و عباس توی خیابان گم شد و ما هم به دنبالش.
حالا اما دیگر نه از آنطور فیلمها ساخته میشود نه از آنطور کارگردانها خبری هست و نه از آنطور قهرمانها در خیابانها. تنها چیزی که از آن روزها هنوز باقی مانده، خیابان است. تا کِی بشود که دوباره قهرمانها پا بگذارند در خیابان.
این متن در قسمت اول پادکست رادیوچل خوانده شد.
*تصویر شاخص این پست نمایی است از فیلم «زیر پوست شهر» با حضور محمدرضا فروتن
سلام. خسته نباشید. چجوری میشه حضوری برنامه شما رو دید. از نزدیک کنار شما. لطفا راهنمایی کنید. من واقعا میخوام از نزدیک این برنامه رو ببینم و صداهاتونو بشنوم
سلام نیره جان. فعلا قرار بر اجرای حضوری نیست. اگه برنامهای برای اجرای زنده داشته باشیم از صفحه اینستاگرام خبر میدیم.