تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۳/۲۲ - ۱۹:۳۳ | کد خبر : 11001

یادداشت‌های اهالی فرهنگ و هنر درباره بهروز وثوقی

شمایلِ بهروز وثوقی شمایلِ تنها قهرمان نسل خودش و نسل‌های بعدی است که فیلم‌هایش بدون هیچ انقضایی به ماندگاری خودشان ادامه دادند

در آخرین شماره سال قبل، به روال این چند سال اخیر چند صفحه‌ای را به بهروز وثوقی اختصاص دادیم و تعدادی از هنرمندان کشور هم از او نوشتند و گفتند. در اینجا آن یادداشت‌ها را می‌خوانید. پیش‌تر هم مطلبی را که در شروع این یادداشت‌ها آمده بود، منتشر کردیم که می‌توانید در این لینک بخوانید. در ضمن لینک مصاحبه‌ای که دو سال پیش با بهروز وثوقی داشتیم در انتهای این پست قرار دادیم.

سلام مرا به بهروز وثوقی برسانید

در گپی کوتاه با احمدرضا احمدی

در چند سال گذشته، ازجمله کارهای مجله مصاحبه با بهروز وثوقی بود!

بهروز خیلی آدم حسابی است. با فردین و ملک‌مطیی خیلی توفیر داشت. بهروز یک‌سری اخلاق‌های تُرکی داشت، خیلی نازنین بود. در فیلم «پنجره» کار جلال مقدم، نوری کسرایی بازی می‌کرد با بهروز. یک جایی فیلم‌برداری در خیابان سعدی بود. به جلال مقدم گفتم سازمان امنیت مرا خواسته و فردا نمی‌توانم بیایم. دادوفریاد کرد که به من چه! من هم رفتم دفتر علی عباسی تهیه‌کننده. از کلاس چهارم ادبی با هم آشنا بودیم و خیلی هم رفیق. تلفن کرد به مدیر تهیه که فیلم‌برداری را تعطیل کنید و همه بیایید دفتر من. خلاصه همه آمدند. نوری کسرایی و بهروز وثوقی پشت من ایستادند که حق با این آدم است. بهروز خیلی پاک بود. بااستعداد بود و درخشان. توی کارش جدی بود. یادم هست در فیلم «بیگانه بیا» در باغ قیطریه که هوا هم سرد بود، کیمیایی گفت بپر توی آب، این هم پرید. ما بیرون آب همگی می‌لرزیدیم. ولی او تا این اندازه در کارش جدی بود.

بله، همین است که به این نقطه رسیده، دومی ندارد.

۳۰۰ تا ملک مطیعی فیلم بازی کرده، جز آن ۱۰ دقیقه فیلم قیصر چه دارد! فردین جز «غزل» کیمیایی چه دارد؟ ولی بهروز نه، بعد کجا؟ از فیلم‌فارسی خودش را کشاند به این‌جا. من خیلی بهروز را دوست دارم. خیلی محترم است. از دوبله شروع کرد. در فیلم «گوزن‌ها» خودش حرف زده. البته کیمیایی زیروروش کرد. واقعا مدیون کیمیایی بود. کیمیایی هم مدیون او بود، یعنی پشتش ایستاد. کسی کیمیایی را نمی‌شناخت. فیلم اولش هم شکست خورده بود. بعد این آمد. در فیلم «قیصر» از جیبش گذاشت و پول نگرفت. کاش سلام مرا بهش رسانده بودید. چه می‌گفت از آن‌جا؟ از سینمای ایران گفت؟ دنبال می‌کند؟

احمدرضا احمدی
گفت‌وگوی چلچراغ با احمدرضا احمدی – عکس از سهیلا عابدینی

بله، آن‌جا هم تا حدی فعال هستند. در این سال‌ها چند تا فیلم بازی کردند و چند نمایش. سینمای ایران را هم دقیق دنبال می‌کنند. از اوضاع سینما و سینماگران ایران مطلع بودند.

این‌جا یک تئاتر هم بازی کرده بود. در «سوته‌دلان» هم بیداد است اصلا. جدی بود در کارش. این و امثال این آمده بودند در سینما بعد یک عده دیگر هم بودند که به ‌خاطر زن آمده بودند و استعدادی هم نداشتند. ولی بهروز جدی بود در کارش. شریف بود. بهروز آدم باشرفی بود. به یک نفر فحش نداده در تمام زندگی‌اش. ببینید چه حافظه‌ای دارد. چقدر شیک است. حواسش هم خیلی جمع است. در هر فیلمش هم یک سبک دارد.

شما سوفیا لورن را هم می‌پسندید. اولین بار کی فیلمی از او دیدید؟

دبیرستان بودم، شاید ۱۵، ۱۶ ساله. وقتی فیلم ‌فارسی ترجمه کردند.

همان موقع احساس کردید متفاوت بودن این بازیگر را!

نه. از اول معلوم بود. از اول با این‌که فیلم‌ها مزخرف بود. عین بهروز وثوقی. مثلا فیلم دزد بانک را هم نگاه می‌کنی، معلوم است که این فرق دارد با بقیه. بهروز فیلم مزخرف هم زیاد بازی کرده، ولی در همان هم شاخص است، چون این‌کاره بود. بهروز از دوبله شروع کرد، بعد دیگر دقیق شد در کارش. واقعا کارش را جدی گرفت. من خیلی دوستش دارم. سلام مرا حتما بهش برسانید.

پا‌نوشت: به جای لید این گفت‌وگوی کوتاه که از میان گفته‌های احمدرضا به مناسبت تولد بهروز آورده‌ایم، گفت‌وگوی پینگ‌پونگی را در پانویس می‌آوریم که شنیدنی ا‌ست.

چند سال پیش که تقریبا یک سالِ معمولی به حساب می‌آمد، در یکی از ماه‌های زمستان به دیدار احمدرضا احمدی رفتیم و در میان گپ و گفت با او از اخبار مجله این را گفتیم که با بهروز وثوقی مصاحبه‌ای کرده‌ایم. از چندوچون مصاحبه پرسید و گفت کاش سلام مرا به بهروز رسانده بودید. بار دوم که با بهروز وثوقی مصاحبه کردیم، از احمدرضا احمدی گفتیم و بهروز جواب داد که احمدرضا از دوستان قدیمی من است و سال‌هاست از هم دوریم. سلام مرا به او برسانید. ما به احمدرضا زنگ زدیم و همین‌ها را گفتیم، گفت مجله را برای من بفرستید و شماره بهروز را هم بگذارید. من بهروز را خیلی دوستش دارم.

دوباره که با بهروز گپ زدیم، گفتیم احمدرضا این پیام را داده، بهروز گفت شماره احمدرضا را برای من بگذارید. این گفت‌وگوی غیابی دو دوست قدیمی در حضور ما برایمان عزیز بود و نفرین بر جدایی‌ها کردیم. ما این وسط آمدیم که یک گفت‌وشنود تلفنی بین دو دوست برقرار کنیم. در ساعتی که هم این‌جا روز باشد و هم آن‌جا. ولی سال‌های کرونا پیدا شد و دیدارها ناممکن شد. بعدش هم قطعی اینترنت و پارازیت مخابراتی را پیش آوردند. با همه این احوالات این گفت‌وگوی پینگ‌پونگی تا همین ماه پیش ادامه داشت. با همه این احوالات ما بسیار امیدواریم این دو دوست را کنار هم و در حال گفت‌وگوی حضوری با هم در ایران ببینیم و گزارش دیدارشان را برایتان بگوییم. آرزوی طول عمر برای این دوستان قدیمی.

بهروز و ما و خاکِ سرزمینمون

جواد آتشباری

پوستر فیلم گوزن‌ها
طرح پوستر جدیدی برای فیلم گوزن‌ها

من بهروزخان وثوقی رو از فیلمی، که شاید تو پنج سالگیم دیدم، یا شایدم کمتر، شناختم. یادمه آخر فیلم رو هم ترسیده بودم و هم از ناراحتی گریه می‌کردم. فیلم «غریبه» بود که به کمک دوستم امید خاکپور یادم اومد. سکانس پایانی بهروز با زنی تو ماشین نشسته بود؛ زخمی‌ای که زیادم موندنی نبود. بهروز زخمی و گلوله‌خورده پشت فرمون، گل یا پوچ میاد به دختره که زنده باشه یا نه. زخمی‌تر می‌شه با گلوله‌ای دیگه. عاشق بود… گل یا پوچش دیگه مهم نبود. پاش روی پدال گاز و تمام.

چقدر خوب بود این سکانس و بازی و فیلم شاپور قریب‌ که ۴۰ سال با من موند. بهروزها و فردین‌ها و عزت‌ها و پدرم، یاد دادن بمونم برای این خاک و سرزمینم. مهم نبود که تو پنج سالگی غریبه باشم، یا تو ۴۵ سالگی غریبه‌تر. چهلِ عمر من و بخشی از عمر شما بهروزخان تو روزهای گذشته، گذشت، ولی هرچی بود، انگار سینما، سینماتر بود. حرف من زیاده از اون روزها و این روزها. تولدتون مبارک باشه. یاد همه‌تون برای من و ما به‌خیر هست همیشه.

بی‌وقفه محبوب قلب میلیون‌ها ایرانی ا‌ست

مرتضی آذرخیل

نوجوان بودم و ۱۴ساله که اولین فیلمِ بهروز وثوقی را دیدم؛ فیلمِ «قیصر» با کاراکتری ثبت‌شده در تاریخ سینمای ایران. با این‌همه برای من بازی درخشان بهروز وثوقی در نقش مجید دوکله در فیلمِ «سوته‌دلان» با آن حجم از دیالوگ‌ها و مونولوگ‌های به‌یادماندنی، شاهکار دیگری بود که هم‌چنان تاثیرگذار است. عاشقِ دیوانه‌ای که با بازی بهروز وثوقی تبدیل به یکی از بازی‌های ماندگار سینمای ایران شد.

بهروز وثوقی خالق نقش‌های فراموش‌نشدنی و آرتیستی درجه ‌یک است. کاراکترهایی بی‌نظیر که با بازی‌های او جان گرفته‌اند و از یاد نمی‌روند: قیصر، اِبیِ «کندو»، زائرمحمدِ «تنگسیر»، رضا موتوری، سیدِ «گوزن‌ها»، رضای «ماه عسل»، علیِ «همسفر»، آسیدمرتضای «طوقی»، داش آکل و… سایر نقش‌هایی که هرکدام تاریخ و کلاس درس بازیگری است. شاید عجیب به ‌نظر برسد، اما من یکی که خوشحالم بهروز وثوقی در سینمای ایران، بعد از انقلاب حضور نداشت و با فیلم‌های قبل از انقلاب در ذهن و قلب ما ماندگار شد.

نقش‌های بهروز وثوقی
این طرح را مرتضی آذرخیل به تازگی و به مناسبت تولد بهروز و برای چاپ در چلچراغ کار کرده اینجا برای اولین بار نمایش داده می‌شود

شمایلِ بهروز وثوقی شمایلِ تنها قهرمان نسل خودش و نسل‌های بعدی است که فیلم‌هایش بدون هیچ انقضایی به ماندگاری خودشان ادامه دادند و خودش نیز با این‌که در ایران حضور ندارد، بی‌وقفه محبوب قلب میلیون‌ها ایرانی است. سینمای ایران را نمی‌توان بدون تصویر بهروز وثوقی تصور کرد. بهروز وثوقی چهره‌ فتوژنیک و تاثیرگذاری دارد و نگاهش حتی در عکس‌ها نمایانگر بازیگری درخشانش است. محبوبیت فراوان و هنر منحصر‌به‌فردش سوژه‌ جذابی برای طراحان و تصویرگران است.

افتخار داشتم به‌ مناسبت تولد ۸۰ سالگی ایشان طرحی را کار کنم از مجموعه‌ کاراکترهای مختلف سینمایی که بازی کرده بودند. بعد‌تر هم تمبر ایشان را برای تولدشان طراحی کردم. حالا هم کار روی مجموعه‌ دیگری را شروع کردم که بهروز وثوقی را به فراخور نقشی که در گذشته بازی کرده، در لوکیشن‌های امروزی قرار می‌دهم، مثل تصویرسازی زارممد در میدان آزادی و… این‌ها ادای دین کوچکی بوده و هست به هنرمندی که با بازی‌های ماندگارش خیلی‌ها را عاشق و دنباله‌روی سینما کرد.

اکثر روی جلدهای مجله را بهروز وثوقی کار می‌کردم

جواد علیزاده

بدون شک ‌بهروز وثوقی با آن تیپ و چهره کاریزماتیک، یکی از بهترین و محبوب‌ترین هنرپیشگان سینمای ایران است که البته خیلی‌ها شاید بهترین فیلم او را «قیصر» بدانند و گرچه او با این فیلم، بدل به یک ‌نماد و الگو در سینمای ایران شد و انصافا نقش‌آفرینی او در این فیلم، عالی بود، اما ‌به باور من، چون این فیلم به نوعی مروّج فرهنگ و درواقع ضدفرهنگ انتقام‌جویی شخصی و چاقوکشی و عشق لات‌بازی و قتل غیرتی بود، نمی‌توان تاثیر مخرب اجتماعی این فیلم را در جامعه آن زمان، نادیده گرفت. از این‌رو به نظر من بهروز فیلم‌های درخشان دیگری هم دارد، ازجمله «تنگسیر» که از دید من، بهترین فیلم اوست، یا «داش اکل»، «رضا موتوری»، «بیگانه بیا» و حتی فیلم کمتر تحسین‌شده کمدی-درام «سازش» که اوج بازیگری او را در دو نقش جدی و کمدی نشان می‌دهد و البته چون قرار نیست از کسی بت و قدیس ساخته شود و هیچ‌کس کامل نیست، بهروز متاسفانه معدود فیلم‌های نه‌چندان خوبی مثل «دالاهو» را هم در کارنامه‌اش دارد. اما درهرحال این هنرپیشه استثنایی تُرک‌زبان را می‌توان از هنرپیشگان بی‌همتای تاریخ سینمای ایران محسوب کرد.

من از اوایل دهه ۵۰ تازه شروع کرده بودم به کشیدن کاریکاتور برای مجله هفتگی «کاریکاتور» به مدیریت مرحوم استاد محسن دولو. اکثر روی جلدهای مجله را من با سوژه بهروز وثوقی کار می‌کردم که شاید الان با بعضی کاریکاتورهای ژورنالیستی قدیمی‌ام زیاد موافق نباشم، اما چون آن زمان، سوژه‌ها و دیالوگ‌ها را شورای سردبیری مجله تعیین می‌کرد نه خودمان، من برای تجربه‌اندوزی و مطرح شدن، چاره‌ای جز کشیدن آن‌ها نداشتم، که البته قصدمان هم فقط شوخی بود، نه توهین، که خود هنرپیشگان و آوازخوانان هم‌ این را می‌دانستند و از کاریکاتورهایشان زیاد بدشان ‌نمی‌آمد، چون هیچ‌گاه واکنش منفی نشان نمی‌دادند. اما همین وفور کاریکاتور از بهروز، بیانگر این حقیقت بود که او چقدر هنرپیشه مطرح و خبرسازی بوده است. برای متفاوت‌ بودن بحث، در انتها اشاره می‌کنم به یک خاطره شخصی که از او دارم.

کاریکاتور بهروز وثوقی
کاریکاتور چهره بهروز وثوقی – اثر جواد علیزاده

عصر یک روز در سال ۴۹ که من محصل ششم دبیرستان بودم و با هم‌کلاسی‌هایم خسته و کوفته از دو شیفت صبح و عصر مدرسه در ایستگاه اتوبوس در خیابان دماوند منتظر اتوبوس‌ بودیم تا به منزل برویم، یکهو بهروز وثوقی را پشت فرمان یک اتومبیل اسپرت کوچک، احتمالا فورد کاپری، دیدیم که به سمت شرق تهران، یعنی محله تهرانپارس در حرکت بود. آن زمان تهرانپارس از محله‌های اعیانی و محل اقامت سفرای خارجی و هنرپیشگان و سلبریتی‌ها بود. وقتی ما همه بهروز را به هم نشان دادیم و برایش هورا کشیدیم، او سرعت ماشینش را کم کرد و از همان پشت فرمان به همه ما لبخند زد و سر تکان داد. که این واکنش مهربانانه او خستگی همه ما را از تن به در کرد. خصوصا که چون همه ما او را با تیپ و چهره اکثرا جدی و خشن‌ در فیلم‌هایش به یاد داشتیم، لبخند او برای ما بسیار غیرمنتظره و دل‌چسب بود، طوری‌ که هنوز هم خاطره‌اش در ذهنم مانده… به امید سلامت و طول عمر برای بهروز وثوقی عزیز، اسطوره فراموش‌نشدنی و خاطره‌ساز سینمای ایران، که متاسفانه در اثر سخت‌گیری‌های بی‌مورد، سال‌ها از عشق خود، سینما، دور ماند.

بهروز وثوقی یادآور دورانی درخشان

محمدعلی ضیائی

سواد سینمایی من درباره فیلم‌های قبل از انقلاب کم است و بیشتر از طریق ترانه‌ها این فیلم‌ها را شناختم. بهروز وثوقی مهم است، چون در کنار فردین و ناصر ملک‌مطیعی سوپراستار فیلم‌های قبل از انقلاب بودند و یادآور دورانی درخشان برای بسیاری. سرنوشت آن‌ها هم تبدیل به آینه سرنوشت میلیون‌ها ایرانی شد.

من بهروز وثوقی را یک ‌بار در فرودگاه سانفرانسیسکو در حال کشیدن ابرچمدان‌ها روی ترازو دیدم. در میان بحث‌های مادر و خاله صدایی گرم گفت: چمدون ما ایرونی‌ها همیشه این مشکل رو داره. من رو هم فرستاده‌اند این‌جا. نگاه کردیم. چهره‌ای گرم‌تر از صدا و لبخندی مهربان داشت. عرض احترام کردیم و چون تلفن هوشمندی نبود، عکسی هم گرفته نشد. شاید هم بهتر.

این سطور و طراحی چهره را از وین در اسفندماه ۱۴۰۱ به پیشنهاد چلچراغی‌ها به مناسبت تولد بهروز وثوقی نوشتم و کشیدم. عمرش دراز باد بهروز وثوقی بزرگ.

بهروز وثوقی
این طرح را محمدعلی ضیائی به تازگی و به مناسبت تولد بهروز و برای چاپ در چلچراغ کار کرده اینجا برای اولین بار نمایش داده می‌شود

اگر بهروز می‌آمد، می‌بردم بیجار و با جان و دل ازش مراقبت می‌کردم

جمشید فرجوندفردا

من از بچگی بهروز وثوقی را می‌شناسم. فیلم‌هایش را رفتم تو سینما دیدم، آلبوم عکسش را جمع می‌کردم. بعدها که دانشجو شدم، سال ۶۷ وارد دانشگاه هنر تهران شدم برای تحصیل در رشته نقاشی، یادم نیست آن موقع کی سوپراستار بود، من روی تمام پوشه‌هایی که داشتم، عکس بهروز را می‌چسباندم. در دوره دانشجویی برای بهروز وثوقی نامه می‌نوشتم. توی یکی از نامه‌ها برایش نوشته بودم برادرت چنگیز هم- آن‌موقع چنگیز بازی می‌کرد- می‌ترسد عکس تو را نگه دارد، ولی من توی مغازه عکاسی‌ام یک عکس دو، سه متری از شما نصب کردم که یک طرف دیوار را گرفته. از مغازه‌ام عکس گرفتم و همراه نامه فرستادم که یعنی من این‌قدر دوستت دارم.

نامه‌ها را به آدرس پستی که از طریق یک دوستی پیدا کرده بودم، برایش می‌فرستادم. هیچ‌وقت جواب نامه‌ها نیامد. نمی‌دانم به دستش می‌رسید یا نه. هفت، هشت‌تایی فکر کنم برایش نوشتم. هنوز نامه‌ها را دارم. اصلا منتظر نبودم که جواب بدهد. البته من یک عیب خیلی بزرگ دارم؛ این‌که دلم نمی‌خواهد آن کسی را که دوست دارم، ببینم. آدم‌های مورد علاقه‌ام از دور برایم جذاب‌اند. اگر بهروز بیجار هم می‌آمد، شاید من از دور می‌رفتم نگاهش می‌کردم.

وقتی بعد از دوره دانشگاه یعنی حوالی سال ۷۴ در کارم جدی‌تر شدم، کار روی سوژه زن‌ها را شروع کردم. از همان اول کار متوجه شدم که مثلا یا شوهر نمی‌گذارد که زن بیاید جلو دوربین، یا خود زن یک جوری مانع درست می‌کند و راضی نیست. مانده بودم چه کار کنم! در فیلم «سلام سینما» یک سکانسی هست که ناموس مملکت را بسپاریم دست کی، چندتایی فیلم نشان می‌دهد که فیلم «قیصر» هم توی آن‌هاست. می‌گوید ناموس مملکت را بسپاریم دست قیصر. وقتی این را دیدم، با خودم گفتم چه خوب بود. چه قشنگ بود. در ذهنم شکل گرفت که من هم ناموس مملکت را می‌دهم به دست قیصر.

این شد که نقاب بهروز را بر اساس تصویرش در فیلم «قیصر» درست کردم و مجموعه عکس «نقاب» شکل گرفت. شاید نزدیک ۱۵ سال بشود که روی این مجموعه کار می‌کنم. خارج هم که رفتم، نقاب قیصر را با خودم بردم و آن‌جا هم عکاسی کردم. از نظر من بهترین است بهروز در ایران. با خودم گفتم بالاخره از طریق فضای مجازی یک عکس‌هایی از این مجموعه دستش می‌رسد.

طرحی از بهروز وثوقی
اثر جمشید فرجوندفردا، از مجموعه نقاشی با سنگ

مجموعه دیگرم کار با سنگ است. خب، من نقاشی خیلی کار کردم و دانشگاه هم رفتم. با خودم گفتم متریال را از رنگ و روغن و مداد و مواد معمول همیشگی تغییر بدهم و این شد که با سنگ کار کردم. اول کسانی را که خوشم می‌آمد، طرحشان را زدم؛ از بهروز وثوقی تا صادق هدایت و چارلی چاپلین. روی کاغذ با مداد طراحی می‌کنم، بعد این‌قدر می‌گردم تا سنگ‌هایی شبیه لب‌هایش، چشم‌هایش، دماغش،… پیدا کنم. معمولا می‌روم لب رودخانه و دشت و دمن. بعد سنگ‌ها را تکه‌تکه روی کاغذ می‌چسبانم و کاغذ را روی تخته ثابت می‌کنم و چسب می‌زنم. تمامی آثار این مجموعه را بیننده روی زمین می‌بیند روی دیوار تابلویی نیست. برخلاف بقیه نمایشگاه‌ها این آثار روی زمین هستند.

خیلی وقت‌ها با خودم می‌گویم حیف که بهروز دیگر بازی نکرد. کاش بازی می‌کرد این ۳۰، ۴۰ ساله را. بهروز وثوقی بازیگر نیست، خودِ دانشگاه است. جایش خالی است. همیشه می‌گویم کاش بود. کاش برمی‌گشت.

این روزها یکی از فیلم‌هایم «کاک ایرج» در بیستمین جشنواره «بیگ اسکای» آمریکا پذیرفته شده. داستان فیلم، داستان کسی است که عشق فیلم است. اتاقش پر از عکس هنرپیشه است؛ همه هم زن هستند. هرجا که مرد هست، کله خودش را چسبانده. در فیلم شما می‌بینید که شخصیت اصلی کارش را انجام می‌دهد، می‌آید تو اتاق. می‌آید استراحت کند، توی موبایلش فیلم می‌بیند. چهار تا فیلم انتخاب کردم؛ «قیصر»، «تایتانیک»، «شعله»، «خوب ‌بد زشت». شخصیت دارد فیلم «قیصر» را می‌بیند. آن صحنه‌ای است که قیصر به نامزدش، خانم پوری بنایی، گفته من نمی‌توانم تو را بگیرم. از پشت پنجره پوری بنایی را می‌بیند که دارد زغال می‌چرخاند. این‌جا هنرپیشه فیلم من خوابش می‌برد و خودش می‌شود بهروز وثوقی. داستان تا این‌جا رئال است و از این‌جا سورئال می‌شود.

با خودم می‌گفتم کاش بهروز بود می‌آمد بالای سر این. یکی دو ثانیه در این فیلم بازی می‌کرد. فیلم این‌طوری است که ساختمانی که فیلم در آن اتفاق می‌افتد، مصالحش تلویزیون است؛ دست‌شویی تلویزیون است، حمام تلویزیون است، دیوار تلویزیون است، راه‌پله تلویزیون است، در فیلم هم شخصیت فیلم توی یکی از تلویزیون‌ها همان نقاب بهروز را گذاشته که تو مجموعه عکس نقاب ازش استفاده ‌کردم. اگر بهروز می‌آمد این‌جا، حتما او را می‌بردم در این لوکیشن که کسی نمی‌شناسدش و ازش مراقبت می‌کردم. با جان و دل ازش مراقبت می‌کردم. نمی‌گذاشتم هیچ‌کس بهش آسیب بزند.

نقاب بهروز وثوقی
اثر جمشید فرجوندفردا، از مجموعه نقاب

یک مدتی به من می‌گفتند جمشید وثوقی. در دوره دانشگاه، سربازی، این‌جا توی شهر خودم. آن ‌موقع‌ها که راه ارتباطی مکاتبه بود، من برای هرکس که نامه می‌نوشتم، می‌نوشتم: «غبار راه طلب کیمیای بهروزیست.» کلمه بهروز را با یک خط دیگر مثلا نستعلیق می‌نوشتم. هرکس مرا می‌دید، این شعر را برایم می‌خواند. بهروز واقعا کارش را بلد است. خود ستاره است. بقیه عده زیادی‌شان ستاره کاغذی‌اند. مثل بازیگران فیلم من که همه‌شان کاغذی‌اند. درحالی‌که بازیگری در بهروز از درون می‌جوشد. اگر این‌طور نبود، خب، یک سال می‌تواند گول بزند، پنج سال می‌تواند، نمی‌شود این همه سال که.

من مطمئنم اگر این‌ها را ببیند، همین کارهایی که در داخل برایش انجام می‌شود، دوباره متولد می‌شود. در خارج پوسترش را بزنند، مجسمه‌اش را درست کنند، خیلی فرق می‌کند با این‌که شما از داخل باهاش مصاحبه کنید و عکسش را روی جلد بروید، یا راجع به او چیزی بنویسید، یا طرحی کار کنید. به‌هرحال، از این‌جا دور است، در غربت است. همه‌مان می‌دانیم که او هم یک چیزهایی این‌جا دارد…

من و پرتره‌های بهروز وثوقی

علی مریخی

سال ۱۳۵۰ به اقتضای شغل پدر که در ژاندارمری خدمت می‌کرد، به جنوبی‌ترین نقطه مرزی در سیستان بلوچستان شهرستان ایرانشهر، محل ماموریت پدر مهاجرت کردیم. در حاشیه شهر جنب قلعه تاریخی شهر محل تمرین و رژه سربازان، یک باشگاه افسران بود که برای اوقات فراغت افسران و درجه‌داران و خانواده‌ها، جدای از رستوران و محل پذیرایی هر هفته روزهای دوشنبه (خوب به یاد دارم، روزهای دوشنبه بود، ظهرهای دوشنبه با اتوبوس تی‌بی‌تی کیهان بچه‌ها به شهر می‌رسید و من مشتاقانه دم گاراژ می‌ایستادم تا مجله را داغ‌داغ بخرم، تصاویر کمیک استریپ و نقاشی‌های جذاب این نشریه و کتاب «تن‌تن و میلو» که در سال‌هایی که اصل چهار ترومن در این شهر محروم اجرا می‌شد و به من از طرف مدرسه هدیه داده شده بود، استارت من به سمت نقاشی و هنر شد)

در محوطه بزرگ باشگاه، سینمای تابستانی و روباز فیلم به نمایش درمی‌آمد. این نخستین تجربه و آشنایی من با سینما بود. در آن‌جا این تصاویر دنباله‌دار و قصه‌ها و موسیقی من را سحر می‌کرد. فیلم‌های همفری بوگارت، اسپارتاکوس و کلی فیلم‌های ایرانی را با ولع تمام بدون پلک‌ زدن تماشا می‌کردم. بعضی‌ وقت‌ها هم که حوصله‌ام سر می‌رفت، خط نور پروژکتور را که پر از گردوخاک و پرز معلق در هوا و دود سیگار بود، تا سوراخ آپارات‌خانه دنبال می‌کردم و مجذوب تصاویر بزرگ و جذاب فیلم می‌شدم.

طرح چهره بهروز وثوقی
طرح چهره بهروز وثوقی، کاری از علی مریخی

همیشه سعی می‌کردم ردیف اول بنشینم و درشت‌نمایی این تصاویر دقت‌نظر مرا برای کشف این پدیده و قصه و شخصیت‌های داستان دوچندان می‌کرد. (البته ناگفته نماند گردن‌درد تا یکی دو روز از بس سربالا فیلم را می‌دیدم، امانم را می‌برید.) طعم نوشابه کانادای خنک که با خواهر به اشتراک بین تعویض دو حلقه فیلم از رستوران می‌گرفتم و جرعه‌جرعه می‌خوردیم، شوق سررسید روزهای دوشنبه را برایم از تعطیلی پایان هفته مدرسه بیشتر کرده بود. نخستین بار بود که این‌قدر به چهره‌ها دقت می‌کردم و جزئیات صورت و واکنش‌ها برایم مهم شده بود.

به‌ یاد دارم فیلم «گنج قارون» با بازی جاودانه فردین و فیلم‌های بهروز وثوقی را آن‌جا دیدم. «طوقی»، «قیصر»، «داش آکل» و… کشف این ستاره نوظهور در آن سن برای مقایسه و تفاوت این بازیگر با دیگران مثل فردین، مثل یک معما ذهنم را مدت‌ها مشغول و وسواس‌گونه به چالش کشیده بود. چهره جذاب فردین، موهای مجعد و آراسته، لب‌های گوشتی، چشم‌های درشت و قدوبالای رعنا، علاقه و هم‌ذات‌پنداری هر مردی بود که دلش می‌خواست شبیه او شود، اما چهره بهروز وثوقی ابدا آن جذابیت و زیبایی مسحورکننده را نداشت، اما نمی‌دانستم که چرا چهره او خیلی جذاب و قابل ‌قبول بود؟

انگار او را بارها در کوچه، خیابان، یا بین اقوام دیده بودم. اصلا یکی بود از خود مردم. اما چهره فردین نه خاص بود و نه بین مردم مابه‌ازای آن را دیده بودم. ایست و استایلش، حرکت بدن و راه رفتنش، واکنش‌های چهره، نوع نگاهش، نحوه بیان و ادای جملاتش و ده‌ها جزئیات دیگر بهروز را برایم خاص کرده بود. دیالوگ‌های او نقل بازی‌های من شده بود. پنج سال بعد وقتی به تهران بازگشتیم، همین شوق دیدن فیلم‌های او را در سینمای سرپل جوادیه با دیدن «گوزن‌ها» و «کندو» ادامه دادم. از این ‌همه تیپ‌های تکرارنشدنی بهتم زده بود.

او را هر بار با چهره‌ای متفاوت کشف می‌کردم. احساس کردم که جزئی از وجودم شده و عاشقانه او را می‌پرستم. شاید نشستن و دیدن چهره بزرگ او در ردیف اول سینما، یا واکنش و ری‌اکشن‌های او بود در همان سال‌ها که نقاشی را شروع کرده بودم، که باعث شد سعی کنم چهره او را بکشم. به یک‌باره دیدم این علاقه و جذابیت نقاشی چهره و این رسته و ژانر شد کارم.

همیشه سردر و پلاکارد سینما، یا پوسترهای فیلم‌ها را به‌دقت ساعت‌ها می‌ایستادم و نگاه می‌کردم. پلاکاردهای دولیستی سردر سینما به قلم آتلیه شقاقی یا باطنی و پوسترها و ضرب ‌قلم‌های حدت یا کارهای قدیمی‌تر مرحوم دولو نخستین سرمشق‌های نقاشی من شدند. سال‌ها بعد که شادروان استاد مهرابی نخستین کتاب پوسترهای فیلم را به من هدیه داد، ساعت‌ها با چشمان گریان آن را تورق کردم. واقعا کشیدن پرتره را مدیون صورت و میمیک و بازی بهروز وثوقی در فیلم‌ها و پوستر و پلاکاردهای سینما هستم.

سال‌ها بعد، در ادامه تحصیلم در دانشکده هنرهای زیبا و تحقیقم بر این ژانر دریافتم پرتره می‌تواند مفاهیم دیگر و چگونگی مواجهه ما را با آن شخصیت‌ها درگیر کند. مثل پرتره‌های دورر، کارواجو، رامبراند، هالس و… در کارهای این هنرمندان، وجه شخصی‌تر و پرتنش شخص را به‌ عنوان کاراکتر خاص به ‌نمایش می‌گذاشتند. با درک و سابقه این ژانر سعی کردم به روح پرتره‌ها نزدیک شوم.

چلچراغ 853
طرح جلد چلچراغ، شماره ۸۵۳

سعی کردم یاد بگیرم کار روی چهره، سندیت و اصالت در کشیدن پرتره‌ها و پرداختی دقیق و صادق از جایگاه اجتماعی شخص را نشان دهم که سوژه چه شکلی و با چه خلقیاتی بوده است؟ دریافتم شباهت یا جایگاه اجتماعی آن شخص مهم نیست و بیان و بیان‌گری دنیای درونی آن مهم است و در کنار آن تلاش برای پیدا کردن جوهره آن شخصیت در تمایز با ویژگی‌های ظاهری‌اش. درنهایت سعی کردم پرتره‌هایم ترجمه و برداشت من باشد از آدم‌ها و دنیای درونی آن‌ها و به نمایش‌ گذاشتن کشف خود از آن‌ها بدون نفی روان‌شناسی آن‌ها.

در آن سال‌ها با طیف وسیعی از پرتره‌ها روبه‌رو شدم، چهره‌های گوشتی لوسین فروید (هرچند مدتی با این گرایش که نزدیک به ضرب‌ قلم‌های حدت در پوسترهای سینمای ایران بود، به کشیدن بخش قابل ‌توجهی از عکس شهدا برای بنیاد شهید یا دیوارنگارهای شهری پرداختم)، یا شیوه پرتره هیا پسوتی، هاکنی تا پرتره‌های بیکن که سیستم عصبی سوژه را به نمایش می‌گذارند، تا تصاویر رئالیستی و هایپرِرئال یا شیوه روایی مرتضی ممیز در پوسترها و روایت پوسترهای لهستانی، سبک پاپ‌آرت و چاپ سیلک اسکرین اندی وارهول را به دنیای خود نزدیک‌تر دیدم و از آن سبک تبعیت کردم و این تجربه شد خلق بیش از ۳۰۰ تابلو از چهره بازیگران سینمای ایران که چندتایی از آن مربوط به ادای دین من به بهروز وثوقی و سینمای اوست و تماما سعی کردم خلقیات و خصوصیات دنیا و برداشت درونی خودم را از او به نمایش بگذارم.

بهروز وثوقی بخشی جدایی‌ناپذیر از تاریخ سینما و فرهنگ عامه کشور است. اگر اندی وارهول در آثارش با ساخت چهره مریلین مونرو، الویس پریسلی و جکسون به اسطوره‌های مردمی آمریکا ادای دین می‌کند، من هم سعی کردم با خلق آثاری از چهره او نشان بدهم بهروز وثوقی یک نماد و نشانه جدایی‌ناپذیر از فرهنگ ایران‌زمین است، و این پرتره‌ها اسناد ملی کشور هستند.

حسرت دیدنش روی پرده نقره‌ای

شهاب جعفرنژاد

نقش‌های بهروز وثوقی
نقش‌های بهروز وثوقی – طرحی از شهاب جعفرنژاد

از همون روزی که یه دستگاه ویدیو، که توی پتو پیچیده شده بود، وارد خونه‌مون شد، بهروز وثوقی رو می‌شناسم، چیزی حدود ۳۴ سال پیش. ناقابل! اولین فیلمی که ازش دیدم، «ممل آمریکایی» بود و دیالوگ درخشانش که همون موقع به یکی از اعضای فامیل گفتم! صرف نظر از اینکه بسیار بازیگر خوب و توانایی بودن، که همین دلیل اصلی علاقه‌ام هست، شاید یکی از دلایل مهم علاقه‌مندی به ایشون، دریغ شدن حضورشون در سینماست که حس حسرتی بزرگ برای علاقمندانشون ایجاد کرده.

من طرح‌های زیادی از ایشون کار کردم، شاید بشه گفت بیشترین طرح‌هایی که از ایشون کار شده، از منه. دلیلشم صرف‌نظر از علاقه‌ای که دارم، حس دل‌تنگی خودشون به ‌خاطر دوری از سینما و حسرت ما از دیدنشون روی پرده نقره‌ای است. امیدوارم سلامت باشند.

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۹۹

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟