تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۱۰/۰۷ - ۱۲:۵۳ | کد خبر : 7022

اگر شبی از شب‌های زمستان کوله‌بری…

کوله‌بری؛ دوئلی جانانه بین نان و جان چیا فوادی کوله‌بری دوئل نان و جان است. این جان است که بعضی وقت‌ها برای نان از دست می‌رود. با از دست دادن جان، نان هم برای چند نفر دیگر از دست می‌رود. این دوئل نابرابر، سال‌ها و سال‌هاست که ادامه دارد. گذاشتن عکس و ویدیو از پیکر […]



کوله‌بری؛ دوئلی جانانه بین نان و جان
چیا فوادی

کوله‌بری دوئل نان و جان است. این جان است که بعضی وقت‌ها برای نان از دست می‌رود. با از دست دادن جان، نان هم برای چند نفر دیگر از دست می‌رود. این دوئل نابرابر، سال‌ها و سال‌هاست که ادامه دارد. گذاشتن عکس و ویدیو از پیکر بی‌جان قربانیان یخ‌زده و تشییع پیکرهایشان، چنگ می‌زند بر عمق جان آدم. چنگی که رد خونش تا مدت‌ها باقی می‌ماند. سوال‌ها زیاد است. چرا کوله‌برها جان می‌دهند؟ چرا آن‌هایی که باید کاری کنند، کاری نمی‌کنند؟ چرا تکلیف مرز و مناطق آزاد تجاری مرزی مشخص نمی‌شود؟ تکلیف مبادلات مرزی چه می‌شود؟ گمرک چه نقشی دارد؟ آیا کوله‌بری در ظاهر ممنوع است، یا ماجرا چیز دیگری است؟ این تراژدی تا کی می‌خواهد ادامه داشته باشد؟ گرما و سرما ندارد. سرمایش تراژیک‌تر از گرماست، هر چند ماجراهای ماه‌های گرم غم‌انگیزتر است. گذاشتن این تصاویر تراژیک، احساسات همه را برمی‌انگیزد، اما جدای از یک نوع هم‌دردی و همراهی با یک موج یکی دو روزه فضای مجازی، چه کمکی به حل مسئله کوله‌بری می‌کند. کوله‌برانی که در مناطق مرزنشین کردستان و آذربایجان غربی (همه کرد هستند) به جهت مسئله نان، با مدارک تحصیلی فوق دیپلم، لیسانس، فوق لیسانس و حتی دکترا(!)، بله دانشجویان دکترا هم کوله‌بری می‌کنند. جدا از همه این‌ها مشکل بی‌کاری، نبود زیرساخت‌های صنعتی و کارخانه‌ها و کارگاه‌ها و از بین رفتن رونق کشاورزی و دام‌داری در آبادی‌های مناطق مرزی همه را در هر سن و سالی به سمت کوله‌بری هُل می‌دهد. وگرنه یک نوجوان ۱۴ ساله در آستانه ماه چهارم سال تحصیلی و امتحانات میان ترم، چرا باید شبانه کوله‌بری کند تا به همراه برادرش، هر دو یخ بزنند و اشک را به چشم همگان بیاورند؟ آخرش هم نه آن جان در تن آن دو ماند و نه نان به دهان خانواده بی‌پناهشان رسید. این پایان تراژدی نیست. تراژدی کوله‌برها، فعلا سریالی چند ده هزار قسمتی است که هر قسمتش آن‌قدر روی مخ است که تا چند روز از دردش، خواب به چشمان آدم نمی‌رود. ای کاش با به اشتراک گذاشتن این تراژدی‌ها در شبکه‌های اجتماعی، فکری برای حل این مسئله بشود. گناه آن مادر که دو جگرگوشه‌اش را یخ‌زده تحویل گرفته، چیست؟ آه مادران دامن‌گیر است و درد او، درد همه ماست. فرهاد خسروی با دست مشت‌کرده‌اش نشان داد که یک انسان آزاده برای به دست آوردن نان، جانش را در کف دست و شرافتش را وسط می‌گذارد. فرهاد خسروی آینه تمام‌رخ منطقه‌ای است که کودکان و نوجوانانش از فرط محرومیت، با کوله‌بری بزرگ می‌شوند، بازی می‌کنند و قد می‌کشند و جانشان را بر سر کوله‌بری می‌بازند. درد اصلی همان‌جاست، لای انگشت‌های مشت‌شده فرهاد!



شالِ مادرم را می‌خواهم
شیدا محمدطاهر

روزی که به دنیا آمدم، مادرم اسمم را گذاشت فرهاد. گفت پسرم قهرمان است، می‌خواهد فرهاد کوه‌کن شود. و حالا امروز در پیچ‌و‌خم این کوه‌ها می‌خواهم قهرمانِ مادرم باشم. می‌خواهم از کوه بالا بروم و معبرهای تازه را کشف کنم و به آن سوی کوه راهی بیابم که بارها را روی کولم بگیرم و به این سوی کوه بیاورم و قهرمان شوم. بعد دستمزدم را که گرفتم، ببرم بریزم روی دامن مادرم و دلش را خوش کنم که پسر ۱۴ ساله‌اش برای خودش مردی شده و نان می‌آورد بر سر سفره خانه. بعد مادرم برای شامِ شب آش عدس بپزد و سفره را پهن کند و ما را صدا بزند و ما بچه‌ها بدویم و بنشینیم سر سفره و ذوق کنیم برای سفره‌مان که دست‌پخت مادر پُرش کرده. مادرم هم از خوشیِ شکمِ سیر ما لبخند بزند و لبخندش ما را ببرد به آن بالا بالاها، پیش ستاره‌ها…
اما امروز از لابه‌لای این معبرها سوز بدی می‌آید. استخوان‌هایم از سرما می‌سوزد. اما به سرما محل نمی‌گذارم. آخر می‌خواهم قهرمان شوم. می‌خواهم فرهاد کوه‌کن شوم. دست‌هایم یخ زده. زمستان‌ها که دست‌هایم از سرما قرمز می‌شد و می‌سوخت، می‌دویدم به آغوش مادرم و مادر دست‌هایم را می‌گذاشت لای شالی که به کمرش می‌بست و آن موقع بود که شالِ مادرم می‌شد گرم‌ترین پناهگاه دنیا. آن‌قدر گرم بود که حس می‌کردم مادرم در میان شالش برایم آتش روشن کرده.
امروز کوهستان خیلی سرد است. سرما دارد مرا از پا درمی‌آورد. دست‌هایم یخ زده. ولی نه… باید بروم. باید از کوه بگذرم. باید بارها را روی کولم بگیرم و بیاورم. می‌خواهم قهرمانِ مادرم شوم. می‌خواهم مادرم ذوق کند وقتی می‌تواند آش عدس بپزد و سفره را پُر کند.
کاش شالِ مادرم این‌جا بود. دست‌هایم را می‌گذاشتم لای شال و آن وقت گرم می‌شدم و راه می‌افتادم. با گرمای شالِ مادرم سرمای کوه را از پا درمی‌آوردم. همه معبرهای تازه را کشف می‌کردم و شانه‌هایم آن‌قدر قوی می‌شد که می‌توانستم همه بارهای آن ور کوه را به دوش بگیرم و بیاورم این ور کوه و قهرمان ‌شوم.
اما پاهایم دیگر جان ندارد که قدم بردارد. بدنم یخ زده. چشم‌هایم کم‌کم بسته می‌شود… من برای قهرمان شدن شالِ مادرم را می‌خواهم.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟