تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۱۱/۰۸ - ۱۰:۵۷ | کد خبر : 7095

صدای عاشقی و شورشگری

چند پرده از فریدون فروغی، که اگر بود پا به ۷۰ سالگی می‌گذاشت مسعود رحمانی فریدون فروغی برای من مجموعه‌ای از حس‌ها و حسرت‌هاست. آمیخته‌ای از شورش‌گری و تنهایی، یاغی‌گری و تسلیم محض، اندوه باستانی، شادمانی کودکانه و… فریدون فروغی اگر نه تنها، یکی از تنهاترین خواننده‌هایی است که کلمه‌ها، صدا، موسیقی، شخصیت و زندگی‌اش […]

چند پرده از فریدون فروغی، که اگر بود پا به ۷۰ سالگی می‌گذاشت

مسعود رحمانی

فریدون فروغی برای من مجموعه‌ای از حس‌ها و حسرت‌هاست. آمیخته‌ای از شورش‌گری و تنهایی، یاغی‌گری و تسلیم محض، اندوه باستانی، شادمانی کودکانه و…
فریدون فروغی اگر نه تنها، یکی از تنهاترین خواننده‌هایی است که کلمه‌ها، صدا، موسیقی، شخصیت و زندگی‌اش به طرز شگفت‌آوری به هم ارجاع می‌دهند. در فروغی تو از کلمه‌ها به ملودی می‌رسی، از ملودی به شخصیت و از زندگی‌اش به فرکانس و توناژ صدایش. فریدون به طرز اعجاب‌انگیزی و به تنهایی آمیخته‌ای از همه این حس‌هاست و گاه متضاد است…
هوای عشق تازه نیست تو رگ‌هام
این را فقط فریدون فروغی می‌توانست بخواند که در همه‌ی سال‌هایی که او را به آن سوی آب و دل کندن از این خاک فرامی-خواندند؛ خواند:
نفسم این خاکه…قشنگ‌ترین قصیده رهایی…
حتی در روزهای تنهایی که ناگزیر از خانه‌نشینی شد.
پشت این پنجره‌ها دل می‌گیره
وقتی از بخت خودم حرف می‌زنم/ چشام اشک‌بارون می‌شه
تو می‌دونی…
هیچ‌کس نفهمید چرا. چرا باید یکی از معدود خوانندگان صاحب‌سبک، معترض و شورش‌گر آن سال‌ها، بعد از انقلاب ممنوع‌الکار شود؟ آیا کسی توضیحی داده است چرا؟
با غمگین‌ترین صدا نخواند:
وقتی که دستای باد نفس مرغ گرفتار رو شکست/ شوق پرواز نداشت/ وقتی که چلچله‌ها جز فصل بهارو می‌دادن
عشق آواز نداشت؟

مرگ آن لاله سرخ…
وقتی فروغی با صدایی شش دانگ و آنقدر وسیع و در خود تکثیر شونده می‌خواند
مرگ آن لاله سرخ، کفن خنده به روی لب بود
گویی فریاد هزاران شورشگر را در خود متراکم کرده است یا وقتی می‌خواند
یه نفر می‌آد که من منتظر دیدنشم…
ماهی از پاشوره بیرون افتاده/ شاپرک‌ها پراشون زخمی شده
کم نیستند ترانه‌هایی که انگار درد جانکاه هزاران انسان معترضِ در تنگنا گرفتار آمده را از صدای فریدون فریاد می‌زنند.
یار دبستانی من
شاید غم‌انگیزترین داستان فریدون، داستان اجرای ترانه «یار دبستانی من» باشد برای فیلم «از فریاد تا ترور»، در سال ۵۹ که ناگهان بی هیچ دلیلی صدای فروغی از فیلم حذف می‌شود و ترانه‌ای با صدای دیگر در فیلم می‌نشیند.
با همه این‌ها اما، عاشقانه‌ترین ترانه‌های ماندگار آن سال‌ها است را نیز فریدون فروغی خوانده است:
چشم‌های آبی تو مثل یه دریا می‌مونه ….
دو تا چشم سیاه داری…
و من نیازم تو رو هر روز دیدنه…
از لبت دوست دارم شنیدنه…
تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی…
فریدون فروغی سرشار از عشق به میهن، به انسان‌ها و لبریز از اندوه و یاس در سال ۱۳۸۰وقتی ما را ترک کرد که زمزمه‌اش هنوز در زمان جاریست:
دلم از خیلی روزا با کسی نیست/ تو دلم فریاد و فریادرسی نیست

اول. آدمک
«انگارسرنوشت خودم را بازگو می‌کند.» این را درباره آدمک می‌گفت. وقتی که می‌خواند «چون آدمک زنجیر بر دست و پایم». وقتی که بغض می‌کرد و با خش گلو ضجه می‌زد «از پنجه تقدیر من کی رهایم؟». می‌گویند میان بوداییان این باور که آغاز یک چیز تعیین‌کننده سرنوشتش است، هنوز هم سخت مقبول است. شاید دنیای جدید این‌قدر نمونه‌های نقض نشانمان داده باشد که به باور بودایی‌ها بخندیم. اما وقتی با مورد عجیب فریدون فروغی برخورد می‌کنیم چطور؟ مردی که انگار همان آهنگ اول فارسی که برای فیلم خسرو هریتاش، «آدمک»، خواند سرنوشتش را برای همیشه تعیین کرد. پیوندش با سینما را. خواندن ترانه برای فیلم‌های مختلف. چه آنها که اکران هم شدند و چه آنها که در راهروهای پرپیچ‌و‌خم اداره فلان مجوز و ساختان بهمان گواهی، گم شدند و شدند حسرت‌های سینماروندگانی که آنها را روی تصاویری نشنیدند که برایشان ساخته شده بودند. «تنگنا»ی امیر نادری که تصورش بدون صدای او و آهنگ درخشان منفردزاده ناممکن است و «گل یخ» کیومرث پوراحمد که تصورش با او، که قرار بود هم بازیگرش باشد و هم خواننده‌اش، هنوز هم از پس پرده ناممکن بودن شورانگیز است. خواندن «ای طلوع خونین، از شب تو بگریز» روی آهنگ بی‌کلام «جانی‌گیتار» نیکلاس ری، با تصور جوان کرافورد که چشم‌انتظار استرلینگ هایدن، باید از زمینش، از جانش، از بودنش و از همه چیزش دفاع کند. و دست آخر در هم رفتن نیما و شاملو وسهراب سپهری برای ترانه کوتاه «دختری به نام تندر» که باز هم جایی، در خم یک امضا از یادها رفت…
بله! احتمالا باور بودایی‌ها افسانه است. مثل خیلی چیزهای دیگر. مثل آدم‌هایی که قصه خودشان کم از افسانه‌ها ندارد.

دوم. قریه من
چرا نمی‌رود؟ برای سال‌ها همه همین را پرسیدند. از خودشان. از همدیگر. از خودش. چرا نمی‌رود؟ این‌جا مانده است که چه کند؟ مگر نمی‌بیند که خبری از مجوز نیست؟ مگر نمی‌بیند که فقط یکی دو اجرای محدود در جزیره کیش، همه چیزی است که سهم اوست؟ مگر نمی‌بیند او را به گوشه‌ای رانده‌اند که دیده نشود؟ شاید آن اوایل امیدهایی بود. اما بعدتر که همه چیز تمام شد چه؟ بعدتر که دید خواندنش برای فیلمی که مجوز رسمی دارد، نه فقط او را رسمی نمی‌کند که فیلم را هم از رسمیت می‌اندازد. بعدتر که دید کنسرت پرشور اما آرامش در جزیره کیش راهش را به سالن‌های شهرهای دیگر باز نمی‌کند.
در مصاحبه‌ها از این گفته بود که مسیر موسیقی پاپ ایرانی متوقف نشده است و باید ادامه روندش را در خارج از کشور پی گرفت و دید. از این گفته بود که «سر در نمی‌آورد». از هیچ چیز. از این‌که چه فرقی است میان جزیره کیش با تهران که در یکی او حق دارد بخواند و در یکی دیگر نه. و با این همه برابر اصرارهای همه، از تهیه‌کنندگان و دوستان سابقش گرفته تا خانواده‌اش، که خودشان از ایران رفته بودند، مقاومت کرد و حاضر نشد پا از ایران بیرون بگذارد. «همان بهتر که میان ملتم، در وطنم جان بکنم…»
شاید از چیزی رنج می‌کشید که می‌دانست این‌جا و آن‌جا ندارد. شاید دردش چیزی بود که زیر آسمان دیگر هم سر جایش بود. شاید از آنها بود که آسمان هر کجا را رنگ هر کجای دیگر می‌بینند. شاید هم نه. شاید از آنها بود که بلدند دل ببندند. از آنها که وقتی رؤیایی را می‌سازند از آن دست نمی‌کشند. بی‌توجه به سرنوشت آن. بی‌توجه به این‌که به تنش آتش نشسته است یا نه. شاید از آنها بود که گمان نمی‌کنند دوره وفاداری به سر آمده. شاید از آنها بود که رسم‌های کهنه را دوست دارند. شاید از آنها بود که به رؤیایشان وفادارند. ..
مگر نه این‌که خوانده بود «قریه‌ی من رؤیای من بود…»

سوم.بت‌شکن
«من هم مثل بقیه» این را از سر فروتنی می‌گفت یا واقعا این‌طور خیال می‌کرد؟ مثل کدام بقیه؟ کجا بودند این بقیه، وقتی که ساواک او را ۲ سال از فعالیت هنری محروم کرده بود؟ در آن سال‌های سیاه، در سال‌های اوج قدرت ساواک، کدام بقیه حاضر بودند «سال قحطی» را بخوانند؟ کدام بقیه حاضر بودند فریاد بزنند «بسّه ساکت نشستن، در خونه‌ها رو بستن»؟ چند نفر بودند که جرأت داشتند بگویند «یالّا پاشین بجنگین، با این روزای ننگین»؟
نه! حقیقت این است که بقیه‌ای در کار نبود. او بود و چند تن محدود دیگر. فقط آنها بودند که حاضر بودند پنجه‌ای به چهره شب بکشند. او. فرهاد. منفردزاده و یکی دو نفر دیگر. بقیه‌ای در کار نبود. بقیه از رنج نمی‌گفتند. از درد. از برخاستن. از جنگیدن. بقیه به فکر نان و آب هررزوه بودند. به فکر عکس جلد مجله‌ها. به فکر رفتن به فلان برنامه تلویزیونی. فقط او بود که بدون دستبوسی برابر شاه برنامه اجرا کرده بود. فقط او بود که حاضر بود زل بزند توی چشم‌های آدما ول مملکت و بخواند «یک نفر می‌آد که من منتظر دیدنش‌ام». بقیه‌ای در کار نبود. فقط صدای او بود که برای این حرف‌ها ساخته شده بود . فقط او بود که بوی شورش داشت و رنگ اعتراض. او بود که به شب تن نداده بود و نداد. فقط او بود که می‌فهمید چه خونی در رگ جامعه سرخ است. فقط او بود که خوانده بود « خلق بخروشه، داره تماشا…»

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟