تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۱۱/۱۶ - ۲۱:۳۴ | کد خبر : 8639

فاقلو؛ اندوه جسم بی‌جان

ستایش رحمانی این لحظه‌هایی که گذشت و رفت و من و تو حسابشان نکردیم، هزاران کار باطل مُهر حق خوردند، کم نیستند کسانی که با هوش و ذکاوتی که مادر درِ گوششان خوانده: «می‌توانی! انجام بده!» حق مظلوم را هورت کشیده‌اند و در خیالشان برنده‌ زندگیِ پوچشان هستند. تک تک جمع شدند، شنیدند، درک و […]

ستایش رحمانی


این لحظه‌هایی که گذشت و رفت و من و تو حسابشان نکردیم، هزاران کار باطل مُهر حق خوردند، کم نیستند کسانی که با هوش و ذکاوتی که مادر درِ گوششان خوانده: «می‌توانی! انجام بده!» حق مظلوم را هورت کشیده‌اند و در خیالشان برنده‌ زندگیِ پوچشان هستند.
تک تک جمع شدند، شنیدند، درک و فهمشان خوب کار می‌کرد و از همه مهم‌تر این‌که نترسیدند و کنار کشیدن در لغت‌نامه‌ آن‌ها بی‌معنی بود و بیگانه! ایستادند تا از وطن پدر، مادر، سرزمین کودکی و سرمایه‌ کودکانشان دفاع کنند.
چه کسی گفته حق‌گویی، دفاع از باور و احترام به وصیت پدر سخت است؟
بنگر! چشمانت را باز کن، ببین دوست من!
ببین آن‌هایی را که کوچک می‌شمردند مردمِ آن مهربان را:
«فاقلو؟! آن چیست؟ نمی‌شناسم.»
ولی تا صدای کیسه‌ پر از سکه‌‌ منافع خودشان را شنیدند، به‌سان یک سرباز که جان دادن هم‌رزم را در آغوش خود دید، حریص به خون همه چیز شدند. همان‌قدر مصمم برای انتقام. نمی‌دانم، اسمش را بگذار طمع یا مظلوم گیر آوردن! ولی نشد!
تفاوت این است که سربازِ قصه هم‌رزمی را از دست نداد، سرباز هم نبود، سرباز هدفش پاک است، می‌داند شهادت والاست. اما این‌ها آمدند بر سر قلب تپنده‌ چندین خانواده، برای کشیدن شیره‌ جان و رها کردن جسم بی‌جان روستا.
روستای کوچک فاقلو را می‌گویم! در خیالشان مردمش فراموش کرده‌اند روزهای قدیمی در آن‌جا را، ولی مگر با گذر سال‌ها می‌شود خاطره‌ها را از دفتر خاطراتِ سنگی ذهن پاک کرد؟ نه!
جنگ نیازی به سلاح ندارد، جنگ بر سر حق بود، نه منافع، حق را درست تقسیم نکردند، پس تصمیم بر آن شد که پدرم و جمعی از دوستانِ آگاه، تمام کنند این ماجرا را.
شب‌بیداری‌ها، قول‌های پوچ مسئولین بی‌تفاوت، حکم‌هایی که قلابی بودند، صد‌ها کاغذ و نامه که ردوبدل شد، تهمت‌ها، شکستن حرمت خاکی که اهالی روستا و دل‌های جامانده در آن هنوز دوستش داشتند و ناامیدی‌هایی که عمرش به کوتاهی گل بود، ولی زخم خار ساقه‌ گل ناامیدی، تیشه بر ریشه‌ اهالی می‌زد.
فکر می‌کردند می‌شود؟ شاید فکر می‌کردند می‌توانند آرام آرام کار خودشان را بکنند، مثل روباهی مکار که هر شب به دزدی می‌‌رود، ولی یک شب در تله‌ مزرعه‌دار می‌افتد، در بازیِ خودشان باختند.
درس بگیرند کاش! اگر کسی هم نباشد، اگر کم باشند هم، حواسشان هست!
آری، این بود سرانجام داستانی که ماه‌ها درگیری و رفتن و آمدن داشت. در اوج کرونا رفتند برای حمایت خاک سرزمینی که در دامانش قد کشیدند. وقت جبران بود! جبران خوش‌گذرانی‌های کودکی‌شان در آن بیشه‌ آرام.
حالا وقت آن بود که بیشه‌ ناآرام را از وجود بیگانه‌های موزی پاک کنند و شد!
این‌ها همه گذشتند، ولی بنگر! من لبخند اهالی را با هیچ معدنی معاوضه نمی‌کنم.
من مُهر حق را بر درستی، ننگ نمی‌دانم.
من می‌دانستم این داستان شدنی است، با وجود پدرم، دوستانش و حمایت اهالی و کسانی که بر باور درست بودند.
شیرینی پیروزی مثل چای داغ در برف زمستان می‌چسبد. از پدرم بپرس!
خواستن توانستن نیست. گسیختنِ تنِ این بی‌زبان را می‌خواستند! نشد!
نمی‌توانستند، چون مردمش بدهکارند به ذره ذره‌ خنده‌ها، خاطرات، لحظات و از همه مهم‌تر به وصیت پدر!
مردم فاقلو، شیران بیشه‌ فاقلو، تبر بر ریشه‌ باطل می‌زدند حتی اگر خونی در رگ نماند، جریان آب زلال رودهای قالا بلاغی، کهریز، اوزون بلاغ، کمر بلاغ، در رگ و روح آن‌ها خون و جان می‌دمد.
تمام شد، شغالی محاصره شد، هوشیار باش، شیران بیشه حواسشان هست به میراث پدر و سایبان آیندگان.

چلچراغ۸۲۱

برچسب ها: ,
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟