تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۱۲/۱۲ - ۱۲:۲۴ | کد خبر : 7134

من بچه جوادیه ام

رویا صدر اسدالله امرایی حالا هم‌چنان حکایت اوسترویا صدر ماجرا ساده و تا حدی اتفاقی شروع شد: عمران صلاحی، ۱۴، ۱۵ ساله‌ بود که در جوی آبی، دو سه ورق از روزنامه توفیق پیدا کرد. برای آدرسی که روی همان ورق‌ها بود، شعری خطاب به «کاکا توفیق» فرستاد که مطلعش چنین بود: «من بچه جوادیه […]

رویا صدر
اسدالله امرایی

حالا هم‌چنان حکایت اوست
رویا صدر
ماجرا ساده و تا حدی اتفاقی شروع شد: عمران صلاحی، ۱۴، ۱۵ ساله‌ بود که در جوی آبی، دو سه ورق از روزنامه توفیق پیدا کرد. برای آدرسی که روی همان ورق‌ها بود، شعری خطاب به «کاکا توفیق» فرستاد که مطلعش چنین بود: «من بچه جوادیه هستم، آهای کاکا / ناراضی‌اند خلق ز دستم، آهای کاکا».
شاید هیچ‌کس، نه خودش و نه مدیران آن روز توفیق (که پس از دریافت این شعر، برای همکاری دعوتش کردند)، فکر نمی‌کردند این اتفاق ساده، نقطه آغاز راه چهره‌ای اثرگذار و مهم در طنز معاصر باشد. قلم این نوجوان علاقه‌مند به ادبیات و هنر طی همکاری با توفیق صیقل خورد. تعریف می‌کرد که گاه عکسی جلوی رویم می‌گذاشتند و سفارش می‌دادند که برایش شعر (معمولا خارج از محدوده!) بگویم. دبیر صفحات ارگان «حزب خران» توفیق هم بود و شعر آزاد هم می‌گفت، ولی درهرحال آثارش در چهارچوب توفیق بود و نوآوری در فرم و زبان چندان در کار این نشریه تعریف ‌نشده بود. بعد از آن در نشریاتی مثل «امید ایران» و «خوشه» طنز نوشت و کاریکاتور کشید و در رادیو «زیر دندان طنز» را اداره کرد، ولی در این میان، صفحه «حالا حکایت ماست» دنیای سخن بود که نقطه عطفی در فعالیت‌های طنزش به‌ شمار می‌آید. صلاحیِ دنیای سخن این‌‌بار به فرهنگ ‌عامه تسلط داشت، در شعر و ادبیات سبک نو و کلاسیک صاحب‌نظر و اثر بود و درکی عمیق از طنز داشت. این بود که توانست با طنزی ادبی و هنرمندانه پل میانجی طنز و ادبیات خالص شود و به بازتعریف طنز در فضای روشن‌فکری سال‌های پس از انقلاب بپردازد. صلاحی مشهور بود به این‌که می‌تواند از محدوده‌های مین‌گذاری‌شده طنز (و به قول خودش خارج از محدوده!) بی‌آن‌که زخمی شود و تلفاتی بدهد، عبور کند و مخاطب را هم همراه خودش در لذت این سفر سهیم سازد! نمونه‌اش این اثر:
هشدار که با درفش نازت نکنند/ تولیدگر برق سه فازت نکنند
اوضاع جهان دیمی و هرکی‌هرکی است/ کوتاه بیا تا که درازت نکنند
علی‌رغم این توانایی، نیمه شاعر خودش را جدی‌تر می‌گرفت. می‌گفت که شعر را برای خودش می‌گوید، ولی طنز را برای (و به سفارش) دیگران. بااین‌حال، شاعرانگی و طنازی در آثارش به هم گره‌ خورده بود؛ نگاهی شیرین و شوخ‌طبعانه داشت که در ادبیات شفاهی او هم انعکاس داشت. یادم است فروتنانه جلسه‌ای را که برای «رونمایی» کتابش ترتیب داده بودند، جلسه «روکم‌نمایی» می‌خواند! همان‌قدر که یک شاعر بالفطره بود، یک طناز بالفطره هم بود و جزئی‌نگری و تصویرسازی در آثارش فضای لطیفی می‌آفرید که آن را به سمت ‌و سوی طنز می‌کشانید: ابرها درحرکت / خانه‌ها ساکن/ کاشکی/ ابرها ساکن بودند/ خانه‌ها درحرکت / نوبتی هم باشد/ نوبت خانه و باغ است که گشتی بزند.
این است که شعرهایش رگه‌هایی از طنز داشت و طنزهایش رگه‌هایی از نگاه شاعرانه؛ نگاهی نافذ وعمیق به عالم و آدم که طنزش را در عمق خود به تلخی می‌کشاند:
بر صندلی نشستم/ و تکمه‌های باز کتم را/ بستم/ یک شاخه گل به دستم/ عکسی به یادگار گرفتم/ با تنهایی/ در های‌و‌هوی آب و هیاهوی بچه‌‎ها
اگر بپذیریم که آثار یک هنرمند آینه‌ وجود اوست، صلاحی تجسم عینی این امر است. او در آثارش خودش بود: نه کسی را می‌آزرد، نه از روی کینه و عصبیت می‌نوشت و نه قصد فضل‌‌فروشی داشت. سبک نگارش او سهل و ممتنع بود. ساده و بی‌پیرایه بود و در عین‌ حال پیچیده، برخوردار از طرحی حساب‌شده، عمیق و تلخ. سادگی و عمق آثار او با شفقتی انسانی گره ‌خورده بود که برخاسته از شخصیت شریف او بود. خاطراتی را که من از همکاری مشترکمان با گل‌آقا دارم، با این شرافت و انسانیت تنیده شده است و هر بار که آن‌ها را به یاد می‌آورم، قلبم فشرده می‌شود. از میان نگاه‌های ساکت، سرد و سنگینی که بار ده‌ها سال نوشتن را بر دوش می‌کشیدند و جوان‌ترهای گل‌آقا را تاب نزدیک شدن به آن‌ها نبود، صلاحی بود که فراتر از خط‌کشی‌های فکری، سیاسی یا سنی، همیشه جلو می‌آمد و به تو سلام می‌کرد تا احساس سنگینی و غربت در جمعی این‌چنین، آزارت ندهد. با همه چنین بود. این حجب و فروتنی در زمینه آثار پژوهشی طنز او نیز نمود داشت. صلاحی در زمینه پژوهش طنز ادعای چندانی نداشت، ولی شاید اغراق نباشد اگر بگویم آثار اندک‌شمار پژوهشی او که با زبانی ساده نوشته ‌شده‌اند، از مهم‌ترین و قابل استنادترین منابع پژوهشی طنز امروزند؛ هر چند این وجه از فعالیت او، تحت‌الشعاع چهره بی‌بدیلش در طنزنویسی و طنزپردازی قرار گرفته باشد.
خلاصه آن‌که ماجرا اگرچه ساده و تا حدی اتفاقی شروع شد، ولی هرگز تمام نشد، نشان به آن نشان که ۱۳ سال از رفتنش می‌گذرد و ما هم‌چنان مرور می‌کنیم یادش، خاطراتش و آثارش را…

آی نسیم سحری یک دل پاره دارم
اسدالله امرایی
خیلی سخت است که از عمران صلاحی بنویسم. در یکی دو ماه اخیر ماجرایی پیش آمده بود که بنده را هم به‌ عنوان مرضی‌الطرفین انتخاب کردند. البته برای یک طرف ماجرا مرضی تسخیری بودم مثل وکیل تسخیری. قضیه به آن‌جایی مربوط می‌شد که خواننده‌ای شعر عمران را خوانده بود و احتمالا فکر کرده بود که بعضی جاهایش ایراد وزنی دارد و آن را تغییر داده بود و در مقابل اعتراض اولیه زیر بار نرفته و مدعی بود. داستان هم در فضای مجازی سروصدای زیادی به پا کرد. حال خانواده و فرزندان آن بزرگوار هم مثل خودش بودند و برای این‌که قضیه کش نیاید، جلسه‌ای ترتیب دادند و بعد هم با عذرخواهی ماجرا تمام شد. یا ظاهرا تمام شد. عمران صلاحی دروغ گفتن بلد نبود. اهل خاطره‌سازی و چسباندن خود به ارباب قدرت سیاسی و ادبی نبود. به ‌قول خودش لاف مبارزات ناکرده سرنمی‌داد. اسمش عمران است به کسر عین و نه آن‌گونه که بعضی می‌خوانند عمران که معنای آبادانی می‌دهد. البته قدیم‌ترها بانکی هم داشتیم که هیچ‌کس آن را به کسر عین نمی‌خواند. با بانک نمی‌شود شوخی کرد. احمد شاملو می‌گفت نامش عمران است، اما از اول باعث خرابی بوده است. عمران باعث خرابی نبود البته، هرجا پا می‌گذاشت، مثل آن قهرمانی که راه می‌رفت و به جای ردپاهایش گل می‌رویید، هرجا می‌رفت شادمانی می‌‌آورد با خودش. در دبیرستان امیرخیزی محله چرنداب، تبریز به ‌تشویق دبیر ادبیات «توی این خط افتاد». اولین شعرش پاییز سال ۱۳۴۰ در مجله اطلاعات کودکان چاپ شد، به نام «باد پاییزی» که یک مثنوی بود و این‌طور شروع می‌شد: «باد پاییزی بریزد برگ گل / بلبلان آزرده‌اند از مرگ گل». در باب آشنایی با فرات و موج در زندگی‌نامه خودنوشت آورده است: «بعد از مرگ پدر، به تهران آمدیم و ساکن جوادیه شدیم. با دوچرخه قراضه‌ای از جوادیه به دبیرستان وحید در خیابان شوش می‌رفتم. روزی دوچرخه‌ام پنجر شد. سر راهم در جوادیه دوچرخه‌سازی بود. برای پنچرگیری به آن‌جا رفتم. دیدم درودیوار پر از شعر است. از دوچرخه‌ساز پرسیدم شعرها مال کیست؟ گفت مال خودم.
دوچرخه‌ساز شاعر بود و اسمش رحمان ندایی. با هم دوست شدیم و رفت‌وآمد پیدا کردیم. به خانه هم می‌رفتیم و شعر می‌خواندیم؛ هم از خودمان و هم از دیگران. او به انجمن ادبی صائب می‌رفت. از طریق او، خلیل سامانی (موج) دعوت‌نامه‌ای برای من فرستاد. او دبیر انجمن بود و استاد عباس فرات رئیس انجمن. جلسات انجمن هفته‌ای یک‌ بار تشکیل می‌شد؛ در ایستگاه اناری نواب کوچه ماه. اولین بار که به انجمن رفتم، در بسته بود و هنوز هیچ‌کس نیامده بود. دیدم از سر کوچه پیرمردی با کلاه لبه‌دار و بارانی و کیفی چرمی‌ دارد می‌آید. پیرمرد آمد و دم در ایستاد و از من پرسید: «با کی کار داشتی؟» گفتم: «با آقای موج.» خودش را معرفی کرد و گفت؛ «من فرات هستم. فرات بی‌موج نمی‌شود. الان موجش هم می‌رسد.» دو دقیقه بعد «موج» هم آمد. سامانی برای این‌که نشانی را فراموش نکنیم، آن را در دو بحر می‌خواند: «کوچه ماه، پلاک سی‌وسه» و «کوچه ماه، کاشی سی‌وسه». که هنوز به یاد من مانده است. این هم از تاثیرات وزن است.» طنزنویسی را با روزنامه توفیق شروع کرد و با مطلبی به امضای بچه جوادیه. از سال ۱۳۴۵ عضو هیئت تحریریه روزنامه توفیق شد. بچه جوادیه، ابوطیاره، ابوقراضه، مداد، زرشک، زنبور. در توفیق با پرویز شاپور آشنا شد و مطابق مرام و معرفت غیرسینمایی دوستی‌اش با پرویز شاپور تا آخر عمر او ادامه داشت. بعد از فوت شاپور هم کامیار را زیر پروبال خود گرفت. به‌ دعوت زنده‌یاد نادر نادرپور، به همکاری با گروه ادب رادیو تلویزیون پرداخت. در رادیو با محمد قاضی، رضا سیدحسینی، حسینعلی هروی و دیگران آشنا و همکار بود. عمده شهرت صلاحی در سال‌هایی بود که برای مجلات روشن‌فکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه به ‌طور مرتب مطالبی با عنوان ثابت «حالا حکایت ماست» می‌نوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشته‌ها «آقای حکایتی» لقب گرفت. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است. شعرهایی هم به نام مزلیات دارد که با زنده‌یاد محمد قاضی و کورش کاکوان به‌ عنوان نقیضه بر غزلیات حافظ می‌سرودند. یکی از ویژگی‌های عمران حضور در مجامع ادبی و محافل و حتی قهوه‌خانه بود. چایخانه‌ای در خیابان انقلاب پاتوق شاعران آذری بود که جمع می‌شدند و شعر می‌خواندند. عمران با وجود علاقه فراوانی که به زبان آذری و آذربایجان داشت، همیشه مرزبندی مشخص خود را با پان‌ترکیست‌ها و نژادپرستان حفظ کرد.
عمران پس از سفر به چین سری به سازمان هواشناسی زد و در دفتر ما که مشرف به فضای سبز اداره بود، به اصوات پرندگان گوش کرد و قدمی در باغ زدیم و رفت. رفتنی که به قول شاعر محبوب سایه بی‌برگشت بود.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: سهیلا عابدینی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟