تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۸/۱۳ - ۰۸:۰۶ | کد خبر : 1256

کارِ ثابت، پدر اولی، پدر دومی، بوف کور و تصادف با کلیات فریدون مشیری!

فاضل ترکمن همین‌طور که دارم تلگرام می‌زنم به صاحب‌کار پولشو و پول‌خور اسبق، پدر گرام مانند فرشته مرگ بالای سرم ظاهر می‌شود و می‌فرماید: «۳۰ سالت شد!» نیم‌متری به سمت بالا می‌پرم و می‌گویم: «بابا جان! شما ریاضی چند می‌شدی خداوکیلی؟!» بعد می‌گوید: «بیشتره سنت خرس‌گنده؟! خب ۴۰ سال!» با درنظرگرفتن جمله‌ دوم پدر دیگر […]

فاضل ترکمن

همین‌طور که دارم تلگرام می‌زنم به صاحب‌کار پولشو و پول‌خور اسبق، پدر گرام مانند فرشته مرگ بالای سرم ظاهر می‌شود و می‌فرماید: «۳۰ سالت شد!» نیم‌متری به سمت بالا می‌پرم و می‌گویم: «بابا جان! شما ریاضی چند می‌شدی خداوکیلی؟!» بعد می‌گوید: «بیشتره سنت خرس‌گنده؟! خب ۴۰ سال!» با درنظرگرفتن جمله‌ دوم پدر دیگر کاملا بی‌خیال آموزش ریاضیات آن هم بدون امکانات به او شدم و یک‌راست گفتم: «من، فاضل، ۲۸ سال دارم!» این را که گفتم، پدر فرمود: «خاک بر سرت!» گفتم: «سپاس! حالا چرا؟!» گفت: «دنبال یک کار ثابت باش!» گفتم: «از کجام بیارم کار ثابت؟! کار متحرک هم پیدا نمی‌شه! بعد هم این کاری که الان ولش کردم، ثابت بود، چی شد؟! هنوز حقوق سه ماه مرا نداده و اصلا برای همین بیرون آمدم. اون‌قدر هم پُررو بود که عدم برخورداری از یک‌ آبدارچی ساده(!) از همگان انتظار داشت برایش چایی هم بریزند» بعد پدر با یک منطق درجه‌یک تشر زد که: «من نمی‌دونم این حرفا رو! پدرتم! دلم می‌سوزه! بدبخت! دنبال کار ثابت باش!» گفتم: «ممنون پدر! اگه تو نبودی، من هم نبودم!» گفت: «بی شعورِ لوده!» و بعد رفت به قناری‌هایی که تازه خریده، آب و دان بدهد! تازه داشتم نفس کوچولویی می‌کشیدم که یک‌دفعه با صدای بلندش دوباره از جا پریدم: «پاشو!» گفتم: «کجا؟!» گفت: «پاشو! پاشو برو نذر کردم برای پرنده‌ها دونه بریزی تو کوچه و خیابون تا برات کار ثابت پیدا شه!» زدم زیر خنده. گفتم: «بی‌خیال!» بهش برخورد. گفت: «از بس همه‌چی رو مسخره کردی، خدا زد کمرت!» گفتم: «چه مسخره‌ای؟! چه کمری! من مخلص خدام هستم! چه ربطی داره! من الان خودم دارم می‌میرم از گشنگی، می‌گی برو تو کوچه، خیابون دون بپاش برای پرندگان! ای خدا!» یک آهی کشید و گفت: «تو آدم نمی‌شی پسر جان!» گفتم: «سپاس! پس وقت خودتون رو تلف نکنین!» در همین گیر و دار بودیم که خواهر کوچک هم وارد ماجرا شد. خواهر کوچک از نظر دیدگاه و منطق و مهم‌تر از همه نگاه به من، شدیدا به پدر نزدیک است، تا جایی که او را پدر دومی صدا می‌زنیم! از در آمد، گفتم: «سلام آبجی!» گفت: «سلام! کارِ ثابت پیدا کردی؟!» بلند بلند خندیدم! گفت: «من واسه خودت می‌گم بدبخت!» بعد پدر هم به او پیوست و گفت: «دخترم! ولش کن! اینو خدا زده!» مادر عزیز که جانم فدای او و هم‌چنین قربانِ مهربانی و لطف و صفای او، همان‌موقع سلام نمازش را گفت و فی‌الفور به پدر اولی و پدر دومی توپید که: «ول کنین بچه‌مو! عوض این‌که یه باری از رو دوشش بردارین!» در همین لحظات بودکه داشتم به خودم می‌بالیدم که در این سرای بی‌کسی بالاخره کسی به در زد و حتی به دشت پُر ملال ما پرنده سَر زد که یک‌هو مادر در ادامه سخنانش گفت: «بچه‌م خودش به اندازه کافی بدبخت هست، بیچاره هست، مفلوک شده و خدا زده تو سَرش، دیگه شما نمک نپاشین رو زخمش!» این‌جا بود که دیگر نمی‌دانستم باید به کجا پناه ببرم. تلفن زدم به یک بنده‌خدایی که آن هم گوشی را برنداشت. هر چه‌قدر با صدای نخراشیده‌ام، گفتم: «گوشی رو بردار تا صدات یه ‌ذره آرومم کنه!»، افاقه نکرد. آن‌قدر احساس تنهایی انسان معاصر بدبخت و یاس فلسفی نیهلیستی بهم دست داد که تصمیم گرفتم، بروم «بوف کور» بخوانم تا لااقل به خودم تلقین کنم که تنها من نیستم که تنها هستم! (جمله فلسفی رو داشتید؟!) نشستم روی تخت و هنوز همان جمله اول بوف کور بودم که: «در زندگی فلان و فلان…» که پدر اولی وارد اتاقم شد و گفت: «بیا! کار مفیدش اینه که کتاب بخونه!» پدر دومی هم از آن اتاق جیغکی زد که: «آخه داداش من با کتاب خوندن یه نون‌ بربری هم بهت می‌دن؟!» مادر هم گفت: «لااقل فریدون مشیری بخون به زندگی امیدوار شی ننه، صادق هدایت که از تو هم دیوونه‌تر بوده!» خلاصه بدون این‌که قصه بوف کور به لکاته و بوگامداسی برسد، کتاب را پرت کردم یک گوشه‌ای و رفتم کلیات فریدون مشیری برداشتم که سالگرد ملکوتی شدنش هم هست. بعد با صدای بلند طوری که هم مادر و هم پدر اولی و پدر دومی بشنوند، دکلمه کردم که:
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن‌چنان مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که زِ دستم نرود
ناز چشم تو به‌قدر مژه برهم‌زدنی!

هنوز داشتم مژه‌ام را بر هم نمی‌زدم که ناز طرف به‌قدر مژه برهم‌زدنی از دستم در نرود که پدر دومی کانه خواهرشوهر برای زنی که ندارم، جیغکی زد و گفت: «تو پولت کجا بوده که مژه بر هم نزنی؟!» گفتم: «یعنی چی بابا! ولم کنین!» پدر اولی گفت: «یعنی عشق و عاشقی رو بریز دور! فکر یه لقمه نون باش!» بعد مادر که تا همین دو دقیقه پیش می‌گفت صادق هدایت بخوانی دیوانه‌تر می‌شوی و برو فریدون مشیری بخوان که به زندگی امیدوار شوی، فرمود: «خب! راست می‌گن دیگه ننه! فکر کردی عروسی کردن الکیه؟! تو خرج خودتو نمی‌تونی دربیاری! زن می‌تونی بگیری؟!» وانگهی در همان لحظه سرم را کوبیدم به کلیات فریدون مشیری و مرحوم آن‌قدر شعر گفته بود که به‌اندازه کافی خون از سرم جاری شد! البته تنها «سه‌ قطره خون!» گفتم که سرنوشتِ من هدایت است!

شماره ۶۸۳

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟