یک زمانی وقتی میگفتند اختلاف نسل، منظورشان اختلاف افکار پدر و مادر با فرزندان بود، بعد سرعت رشد دغدغهها آنقدر زیاد شد که هر دهه یک مدل جدید به بازار میآمد و مثلا تفاوت حدود امکانات، مطالبات و سقف آرزوهای یک دهه شصتی با یک دهه هفتادی به اندازه فرق بین امکانات و داشتههای هابیل و فرعون توی ذوق میزد. ولی کاهش بازه تعریف نسل در همینجا متوقف نشده و تا جایی ادامه پیدا کرد که ادراک بچههای زیر پنج سال از حوزه تصورات و حتی تخیلات ما هم فراتر رفت و حالا در ارتباطاتمان احساس میکنیم با یک فضایی با تمدن هزاران ساله که همین حالا از بشقاب پرندهاش پیاده شده، مواجهیم. اینها را وقتی فهمیدم که قرار شد به عنوان مربی در یک مهدکودک مشغول به کار شوم.
اولین برخوردم با مسئله اختلاف نسل درست در همان دقایق اول ورودم وقتی اتفاق افتاد که یک بچه پنج ساله به بچه دیگری که قاقالیلیاش را بیاجازه برداشته و از قضا یک هفته کوچکتر از او بود، نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت: «اصلا این اخلاقهای نسل شما رو درک نمیکنم.»
راستش من اول باورم نمیشد این حرف را یک کودک زده باشد، تا اینکه با یک واکنش به مراتب محکمتر از جانب مخاطبش به خودم آمدم و کاملا قانع شدم. ایشان با یک آرامش و متانت خاص سرش را پایین آورد و با نشان دادن انعطاف انگشتانش به رقیب نشان داد بهتر است بحث را به درازا نکشاند.
درست در همین موقع بود که یک نفر خیلی سریع به سمتم آمد و گوشیام را از دستم قاپید. ناخودآگاه داد زدم دزد دزد! اما مدیر مهد خیلی سریع پرید داخل کلاس و خودم را قاپید. بعد مرا به دفتر برد و کلی سرم داد زد که میخواهی آینده این کودک را به تباهی بکشانی؟ آیا میدانی هر برچسبی که تو به او میزنی، مثل یکی از این برچسب کاغذیهاست که روی روکش سلفونی اجناس میزنند و بعدش هر کاری کنی، یا کنده نمیشود، یا جای چسبش میماند؟ آیا آگاه هستی که این نیاز طبیعی کودک است که با او تحت هر شرایطی حتی دزدی، زورگیری و آدمربایی با احترام رفتار شود؟ بعد یکهو باتریاش تمام شد و آرام گفت: حالا اینها که مهم نیست! اگر پدر و مادرش بچه رو از مهد ببرن چی؟ چه خاکی توی سرمون بریزیم؟ بعد یک طوری زد توی سرش که انگار گوشی اوست که الان دست یک بچه سه، چهار ساله در حال چند تکه شدن است.
قرار شد سراغ بچه برویم و ضمن عذرخواهی از او بپرسیم که آیا دوست دارد گوشی را پس بدهد یا نه. خوشبختانه کام هیولای مورد نظر به اندازه قبلیها آتشین نبود و در جواب مدیر مهد که پرسید: «چرا با گوشی خودت بازی نمیکنی؟» به گفتن «فکر کردی من مثل خودت اسکولم؟ گوشی من که هوشمند نیست.» اکتفا کرد.
راستش با کلمه اسکول کنار آمدم، ولی آخر «هوشمند» کلمهای نیست که انتظار داشته باشی از یک بچه چهار ساله بشنوی. پدر همین بچه اگر قرار بود این حرف را بگوید، فوق فوقش میگفت آخه گوشی من که «از اونها» نیست، یا مثلا گوشی من که نینایش نایش نداره. ابهت این کلمه طوری است که خود من اولین بار در سن ۳۲ سالگی آن را به کار بردم، آن هم فقط به خاطر اینکه فامیلی همکار جدیدمان بود.
هنوز تعداد مقالات لازم برای قانع کردن بچه به ضرر داشتن گوشی برای چشمش را پرینت نگرفته بودیم که یک دختر مظلوم و سربهزیر وارد دفتر شد. اول دلم برایش سوخت، ولی مدیر که میدانست احتمالا چه خبر است، من را به بیرون هدایت کرد تا بچه بدون فشار روانی حرفش را بزند. بعد از حدود نیم ساعت مدیر من را به دفتر خواست و به خاطر اینکه گوشی اضافهای نداشتم تا این هیولای آرام و سربهزیر بقاپد، مواخذهام کرد.
در همان روز ضمن از دست دادن گوشی اخراج شدم و چون سه تا از پنج کودک آن مهد به دلیل نقض حقوق شهروندیشان شکایت کردند، مهد کودک بسته شد و مدیر خسارتش را از من گرفت. سه ماه بعد از آن به جلسات رواندرمانی میرفتم تا بفهمم چرا مدیر آن روز سر من داد کشید و رسید به دوران کودکی که مدیر و معلم و بابای مدرسه به عنوان حق طبیعیشان– گویی غنیسازی اورانیوم باشد- سر تکتکمان داد میزدند و سه سال بعدش جلسات را ادامه دادم تا بفهمم آیا فقط نسل ما اصل نیست که اینطوری با ما رفتار میشود؟
نویسنده: صفورا بیانی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۴۶