یونس یونسیان
انعکاس یک نور سرگردان در شیشههای عینک خانم معلم، بیرونبودگی ابدی انسان از لحظههای حاضر زدن: خانم معلم با کتاب فارسی در دستهایش، خودش را به گوشهای از دیوار کلاس چسبانده است، دستهایش از لباس بیرون زده، آستینهایش را بالا داده تا راحتتر با گچ و تخته همراه شود، از آن عینکهای قاب کائوچویی معروف به چشم دارد، اوایل دهه ۵۰ خورشیدی است. تک کلیدهای سیاهرنگ برای روشن کردن لامپ، بالای سرش از دیوار بیرون زده است، زنان و دختران سپاهی دانش در کسوت معلمها، راهی روستاهای دورافتاده میشدند و دو سال خدمت میکردند و همیشه این جوانهای روستا بودند که یکباره عاشق خانم معلم شیکپوش و آلامد روستا میشدند. کیف چرمیاش را روی میز گذاشته است، میزی با روکش پلاستیکی محقر، آن گوشه هم، انتهای لوله بخاری نفتی از دیوار بیرون مانده است، فصل زمستان رفته است و گویا اواسط بهار است، روی تخته، تنها واژهای که خوانده میشود، «دوچرخه» است، همه دانشآموزها، دستها را بالا بردهاند، آماده پاسخ به پرسش خانم معلم، پرسشی که «به دست باد» رفته است و امروز، خاطره بیارزشی شاید باشد، اما «پسری در قامت بیرونماندهترین عضو یک کلاس» از پشت پنجره با حسرت به میلهها، تکیه داده است، شاید، در حال تنبیه باشد، شاید، از کلاس درس جا مانده، اما هر چه هست، او شبیهترین چیز به انسان است، شبیهترین چیز به «بیرونبودگی، بیرونزدگی و بیرونماندگی ابدی هر انسان از لحظه حال»، مثل تبعیدی نخستین، آدمیزادهای که، همیشه چیزی از او، بیرون میماند، فاصله مظلومانه هر انسان با «کلاس درس»، با حاضر ماندن، حاضر زدن و حضور یافتن در برابر خانم معلم.
طرح خندههای مردانهای که مثل شبنم صبحگاهی، زود میپرد، حسن جوهرچی در پسزمینه محو عکس، در زیر نور کمسوی پنجره شیشهای خانه به «تاب خوردن» فرزند دخترش، آوا، نگاه میکند: همه آلبومهای قدیمی دهه ۶۰ و ۷۰، از این عکسهای «خودمانی، محو، یکباره و خندهرو» دارند؛ عکسهایی که انگار همه انحناها و اعماق دوره تاریخیشان را روی فضای دو بعدی عکس، پنهان کردهاند. دههای که داشت فرزندان متولد حوالی ۵۰ را پدر میکرد، پسران دهه ۶۰ را به ساکتترین و محرومانهترین شکل ممکن به دبستان میفرستاد و نوزادان متولد دهه ۷۰ را روی تاب و گهواره، لالایی میداد، دهههایی که این روزها، دارند زخمهایشان را به ناسورترین شکل ممکن، افشا میکنند. ما زادگان چنین جهانی بودیم، با مردان، زنان، پسران، دختران و نوزادانی که مظلومانه، در گوشه عکسها، میخندیدیم، محو بودیم، آویزان میشدیم و تاب میخوردیم، و گاهی، تاب را به «خوردمان» میدادند، خانههای ساده، با دیوارهایی لخت و گاهی یک گلدان آپارتمانی در گوشه خانه. مرد این عکس، به فرزندش نگاه میکند، به ادامهدهنده راه و نام خانوادگیاش، به تکرارش، به نسل آویزان و همیشه «بهتزده»ای که با گامهای معلق و لکلکوار، به «فلو» شدن، از «فوکوس» خارج شدن و «بیرون رفتن عجیب پدر» از جهان، نگاه میکند. حسن جوهرچی با مهناز بیات، که چهرهپرداز است، ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک پسر بهنام آلین و دختری به نام آوا است. مردی که از «هفت سالگی»اش به شیرینی لب نزده بود و آشناترین چهرهاش، صورتی گشاده با انبوه گیسوان و ریشهای سیاهرنگ بود.
حالا اون دستها کجاست، آخرین تصویر از دستهای حسن جوهرچی: تصویری از «دستهای آنژیوکت زده، اتیکت بیمار به دور مچ بسته و رهاشده» پدر که پسرش آلین گرفته است، که شباهت وحشتناکی با آخرین عکسی دارد که برادر من از آخرین لحظات پدرم، روی تخت بیمارستان گرفت، عکسی که «لمس آخر دست» بود، نوعی وداع فوتوگرافیک، ایماژ غروب نام پدر و غیبت قصههای خوب، بعضی از دستها چقدر از خشونت و بیرحمی دنیا دور هستند، دستهایی که بعدها در زندگی به مسیرهایی میروند که هیچگاه فکرش را نمیکردند و دست به کارهایی میزنند که گمانش را هم نمیبردند. دستها برای خودشان دورهها و زندگیهای پرفرازونشیبی دارند، نوزادی، کودکی و جوانی و سالخوردگیهای خودشان را دارند. اما حقیقت اسرارآمیز، این است که دست با بدن غریبه است و گاهی دستهای سالخورده، نصیب کودک میشود و دستهای نوزادی را به بدن پیرمردی میدهند. دستها با ما هستند، ولی بدون ما و فراسوی ما به مسیرهای خودشان میروند. دستها را گاهی باید بیشتر دید و بیشتر شناخت، دستهایی که گاهی با بدنها هم غریبه میشوند. گاهی باید پشت دستها را داغ کرد، گاهی باید دستها را گرفت و فشرد، گاهی باید دست روی دست گذاشت، گاهی باید دست به آسمان دراز کرد، گاهی باید دست انداخت، زمانی هم میرسد که باید دست کشید. دستهای پدرانهای که «معنای درد و دوای همزمان» هستند. سپاس از آلین جوهرچی برای تصویر هراسآور و شبحگون یک دست که روزی آشناترین و گرمترین خانه بود.
شماره ۶۹۷