سحر سرمست
حالا که استندآپ کمدیها پا گرفته و از اینور و آنور شهر ندا رسیده و تلاش شده تا بلکه جنبه شوخیمان بالا برود، بد نیست ما هم از این فرصت بادآورده استفاده یا به تعبیری سوءاستفاده کنیم و شروع کنیم به اعتراف کردن: منظورم این نیست که چراغی دراز را از گردن، به سقفِ لابد بلند اتاقی تاریک وصل کنیم و روبهروی اعترافگیرنده بنشینیم تا اعترافمان را بگیرد! نه. اینکه میگویم اعتراف، یعنی چشمهایمان را ببندیم و فکر کنیم ببینیم کدام قسمت امروز یا هفتهمان نیاز به اعتراف دارد. یا بهتر بگویم نیاز به واگویی دارد. حتما هم نباید کاری شاق کرده باشیم، یا زبانم لال بلایی سر کسی آورده باشیم، یا چه میدانم عینک دودی همکارمان را خواسته یا ناخواسته شکسته باشیم و صدایش را درنیاورده باشیم و حالا وجدانمان آماسیده باشد. خوشبختانه هیچکدام لازم نیست. فقط کافی است فکر کنیم ببینیم خوش داریم کدام قسمت روزمان را زوم کنیم و ریز به ریز حرفش را بزنیم. آن قسمتی از روز که هنوز حل نشده تا برود پی کارش و انگار گیر کرده بیخ گلویمان. که خب؛ باید روی این اعترافنامه، یک برگه الصاقی دیگر بگذارم که این حرف زدن از ریزبخشها یا همان پلانهای بهیادماندنی در لوسترین حالتِ خود لذتبخش است؛ درواقع اگر درست به معنی اعتراف واقف باشیم، نمیتوانیم از بار منفی و البته جذابش چشم بپوشیم و حق مطلب را حرام کنیم و به جای اینکه سادیسموار یا مازوخیسموار به واگویی قسمتهای ابزورد روزمان بپردازیم، معنی کلمه اعتراف را حیف کنیم و به بافتن چند اتفاق و خاطره راست و دروغ بسنده کنیم. دلم میخواهد حالا که آپشنی به اسم «جنبه شوخی» را درست کنار آپاندیسمان کار گذاشتهایم، بخشهای تاریک اجتماع فرهنگی-هنری یا فرهنگی-غیرهنری یا غیرفرهنگی-هنری یا اصلا غیرفرهنگی-غیرهنری را به هجو بکشیم. و به جای غر زدن یا دورهم خاله زنکی کردنهای معمول جوری اعتراف کنیم که به کار بیاید و فکری شکل بگیرد. و فرض کنیم همانطور که «قلب» خون پمپاژ میکند، «جنبه شوخی» هم دوز شوخیمان را بالا میبرد و در رگهایمان تزریق میشود.
در اولین اعترافنامه باید اعتراف کنم: همیشه اولین قدم سختترین است، و اگر بخواهم شروع کنم و به اعتراف بنشینم، دست هر کجای دلم بگذارم، خون است و لشکری از اعترافها صف میبندند و مشت گره میکنند که: «قصه من را بگو.» اما نه، یک اعترافکننده واقعی یا اعتراف نمیکند، یا اگر هم کرد، درشتترین و پدر-مادردارترینشان را انتخاب میکند. من هم طبق بدعتی که در این صفحه گذاشتم، دست روی آنهایی میگذارم که پشت شانه بقیه سر دزدیدهاند تا یک وقت خدای نکرده نگویم یا ننویسمشان.
شما را نمیدانم، اما موضوعی که این روزها روی اعصاب من راه میرود، کارت زدن در ایستگاههای بیآرتی است. بله، همین کارتهای جادویی که هم در مترو جواب میدهند و هم در ایستگاههای اتوبوس. کارتهایی که چند سالی میشود جای بلیتهای بیادعای قدیم را گرفتهاند. کارتهایی که جای همه آن «بینظمیها» و به جای تحویل بلیت «پول دادنها» را گرفته است. خوب است، نه؟ هوشمند شدن، ساماندهی شدن، قانونمند شدن خوب است و نشانه تمدن و یک زندگی شهری درجه یک است، میدانم. اما باور میکنید اگر بگویم گاهی همین کارتها جوری روی اعصابم میرود که همان بینظمی قدیم را ترجیح میدهم؟ نه اینکه با این کارتهای جمعوجور – با آن سایز استانداردشان که در هر کیف پولی بهراحتی جا میشوند- مشکلی داشته باشم، نه. درواقع مشکلم با مسئولانِ ایستاده بالای سرِ دستگاههای کارتزنی در ایستگاههای اتوبوس است. دقیقا همین عنوان سختخوان و سختفهم: «مسئولانِ ایستاده بالای سر دستگاههای کارتزنی در ایستگاههای اتوبوس». اصلا نمیدانم عنوان شغلیشان چیست: مسئولانِ کارت؟ نگهبانِ ایستگاه؟ پاسدارِ دستگاه؟ یا چه؟ من که شخصا همان عبارت سختخوان و دراز را ترجیح میدهم. و اعتراف میکنم این افراد روی اعصابم راه میروند. به جنبه اجتماعیاش هم کار ندارم: اینکه اشتغالزایی شده است و این انسانهای بهواقع شریف اگر آنجا کار نکنند، کجا کار کنند و اینها… قرار شد آپشنِ «جنبه شوخی» یا «جنبه اعتراف»مان را روشن کنیم و به خواندن مطالب این صفحه بنشینیم دیگر. مشکل اصلی من با مسئولان ایستاده بالای سر دستگاههای کارتزنی در ایستگاههای اتوبوس حالتی است که به خود میگیرند. آنها جوری ژست میگیرند که یک جلاد موقع شکنجه زندانیاش: بالای سرِ دستگاه میایستند و تا زمانی که آن چراغ سبز به همراه صدای مسخرهاش روشن نشود، آرام نمیگیرند.
دلم میخواهد استثنا همینجا چرایی این اعتراف را نگه دارم و شما را تا شماره بعدی منتظر بگذارم. و البته بخواهم اگر چنانچه جزو تکسرنشینهای معروف تهران نیستید و هر از گاهی هم که شده، گذرتان به ایستگاههای بیآرتی میافتد، به حالت دوستانی که صحبتشان بود، دقیق شوید تا در شماره بعد (به دنبال توضیح مفصلتر این اعتراف عجیب) راحتتر بتوانید با من موافق یا مخالف شوید. کافی است یک بار، فقط یک بار امتحان کنید. وای به وقتیکه چراغ قرمز روشن شود: آنوقت است که میبینید چطور سبیلشان را تاب میدهند و هرچقدر عجز و لابه کنید، کوتاه نمیآیند که نمیآیند.
شماره ۷۱۷