اختاپوس
نوید آقاپور
تا اسمش را آورد، فهمیدم اینبار دیگر شوخی سرش نمیشود. چندبارِ قبلی وساطت من نبود، کار بیخ بدی پیدا میکرد. دیگر میدانستم اینبار تنها چیزی که برایش مهم نیست، حرفهای من است. این را میدانستم که باید کاری میکردم، اما هیچ فکری به ذهنم نمیرسید. اسم مهسا را بریده بریده و با غیظ بر زبان میآورد و فریادهای بلندی میکشید. مهسا پدرش که مُرد دیگر کسی جلودارش نبود الا مرضیه، نه اینکه پدرش بتواند یا اراده کند جلویش را بگیرد، اما چون هیچکس را نداشت، کمی که قلب پدرش به تپش میافتاد، انگار آبی بود که بر آتش میریختی. این اواخر هیچکس از رابطه این پدر و دختر سر در نمیآورد. هر جا میدیدی این دو نفر با هم هستند، یا صدای شکستن ظرف بلند بود یا قشقرق و حرفهای رکیکی که از زبان هر دوشان بارها و بارها شنیده میشد. اما پای غریبه که وسط میآمد، دَم و بازدم نفسهای همدیگر را میشمردند. وای به حال کسی میشد که بینشان قرار بگیرد. دعوایشان با دیگران که تمام میشد، کاسه دعوای دونفرهشان را میشکستند. قبلترها رابطهشان طور دیگری بود. من که به واسطه شراکت ۳۰ ساله با مرتضی یک پایم همیشه خدا خانه آنها بود میدانستم مرگ مهشید، مادر خانواده، چه بلایی سرشان آورد. مهشید انگار چسبی بود که خانواده را به هم وصل میکرد و وقتی مُرد، پدر و دختر همه چیزشان تغییر کرد. شب مرگ مشکوک مهشید، عوض آنکه مرتضی سراغی حتی از مهسا بگیرد، کلید خانه مرا گرفت و من تنها مهسا را از پزشکیقانونی به خانهشان رساندم و چون میدانستم یک کلمه هم با من حرف نخواهد زد، به چند نفری زنگ زدم که بیایند و لااقل برای یک شب دلخوریهایشان را کنار بگذارند و پیش مهسا بمانند. دختر فوقالعاده حساسی بود. دمدمی مزاج بود و دلش زود میشکست و میدانستم هر کاری بکنم، نمیتوانم مرهمی برای دردش باشم. به دنیا آمدنش، راه رفتنش، مدرسه رفتنش را دیده بودم و حتی برای طلاق زودهنگامش که در اوایل جوانی برایش پیش آمد، چند ساعتی گریه کرده بودم. چون نتوانستم کسی را پیدا کنم از سر ناچاری یا شاید نمیدانم دلیلش چه بود، اما شبانه سر از خانه مرضیه درآوردم. من و مرضیه ۱۰ سال پیش از هم جدا شده بودیم.
مرضیه نداشتن بچه را بهانه کرد و رفت، اما هیچگاه دیگر ازدواج نکرد. طی این دو سال اخیر چند باری به او تلفن کرده بودم و احساس میکردم اگر دم در خانهاش مرا ببیند، پَسَم نخواهد زد. در را که باز کرد، انگار همه چیز را بداند، نگاه کشداری به چروک صورتم انداخت و خواست کمی صبر کنم تا لباس بپوشد. قیافه افسرده و تنهای او برایم شوکهآور نبود، چون همین ماه آخر چندباری زاغسیاهش را چوب زده بودم و بیهدف با ماشین تعقیبش کرده بودم و سر از مکانهایی عجیب درآورده بودم. حتی نمیتوانستم حدس بزنم چه کسی میتوانسته خبر مرگ مهشید را به او بدهد. آن هم به این زودی که خیلیها حتی خبردار هم نشده بودند. ترجیح میدادم فکر کنم او هم جاسوسی مرا میکرده که خبر مرگ مهشید را هم یکی از جاسوسهایش به او داده. وقتی با هم زندگی میکردیم، هیچوقت عاشقم نشد که هیچ، بعضی روزها میتوانستم نفرت را از رفتارش بخوانم. برای همین مانع رفتنش نشدم. اما بعد از رفتنش تازه فهمیدم جرئت ارتباطم با زنهای دیگر را از دست دادهام. ما یعنی خانواده من و مرتضی کس و کار زیادی نداریم. اگر هم داشته باشیم، روابط کاری و تجاری دمار از روزگار مهربانی و محبت درآورده و پول خوب و رفیق بد جای همه چیز را گرفته و همین موضوع شاید ما را بیشتر به هم نزدیک کرد. راستش را بگویم، به غیر از همان اوایل شراکتمان که چند باری برای هم زرنگی کردیم، بعدش یاد گرفتیم به هم احتیاج داریم و کنار هم ماندیم. بعد از مدتی دیگر پول بینمان حکومت نمیکرد. خانههایی کنار هم خریدیم و دوستان خوبی برای هم شدیم.
آن شب را خوب خوب یادم میآید. توی ماشین که بودیم، مرضیه حتی یک کلمه هم حرف نزد. صورتش گُر گرفته بود و دستش را از پنجره ماشین به بیرون انداخته بود و نوعی ترس آمیخته با هیجان انگار که به سوی مقصدی ناآشنا پیش میرود، سایهای از خوشحالی و عشق و شاید ترس روی پوست صورتش میدواند. هر از گاهی نگاهی دزدکی به من میانداخت و به سوی یک نفر که انگار آن یک نفر من نبودم، لبخندی آرام میزد. باز ترجیح میدادم تصور کنم هنوز چیزی از علاقه درون چشمانش متعلق به من است. به خانه مرتضی رسیدیم، با کلیدی که داشتم، در خانه را گشودم و مرضیه بیصبرانه به سمت مهسا دوید. چنان او را در آغوش گرفت که تمام تصوراتم در یک آن نقش بر آب شد و چارهای برایم نماند جز ترک آنجا. برایم عجیب بود چگونه میشود این دو نفر آنقدر بیدریغ برای هم دل بسوزانند. خوب فکرش را میکنم آن سالها که هنوز مرضیه نرفته بود، حرف مهسا که میشد، مرضیه انگار استخوانی لای زخمش فرو کنند، یک پایش را عقب میکشید و حرف را عوض میکرد. حالا چه اتفاقی افتاده بود و چه چیزی آن دو را اینگونه به هم مربوط میکرد، هیچگاه نفهمیدم.
بعدها هر چه مرتضی تلاش کرد خاطره آن شب را از ذهن مهسا پاک کند، نتوانست. به گمانم مشاجره پدر و دختر از همان شب شروع شد. مهسا و مرضیه روحی شده بودند در دو بدن و مهسا بیاذن مرضیه آب هم نمیخورد. تنهایی همدیگر را پر میکردند و جایی برای کس دیگری باقی نمیماند. من هم دیگر امیدی به بازگشت مرضیه نداشتم. همیشه فکر میکردم اگر بتوانم کمی رویش تاثیر بگذارم، بازخواهد گشت، اما انگار اتفاقات دیگری در راه بود. تقریبا یک سال بعد از مرگ مهشید، مرتضی هم مُرد. مرگی در ۵۶ سالگی. برای همه ما عجیب بود. اگر میشد مرگ مهشید را که از پلههای ساختمان نیمهکارهای که در حال ساختش بود و در ساعتی غیرمعمول برای سرکشی به آنجا رفته بود، باور کرد، اما این دیگر قابل باور نبود. اگر قرار بود مرگ همسرش از پا درش بیاورد، من زودتر از همه متوجهش میشدم. خیلی مرموز و بیصدا در کمال صحت و سلامت چشمانش را در تختخواب بست و دیگر باز نکرد. قلبش به ناگهان ایستاده بود. یک هفته قبل از مرگش ایمیلی به مرضیه زده بود و سعی کرده بود در مورد موضوعی توضیح بخواهد. به او گفته بود از وقتی پایش را در زندگی دخترش گذاشته، مهسا دیگر دوستش ندارد، یعنی دوستش دارد، اما تحمل دیدنش را هم ندارد. و با زبان بیزبانی و از سر استیصال مرضیه را به تحریک دختر علیه پدر متهم کرده بود. جملاتش کاملا بیمنطق و عجولانه نوشته شده بود. روز بعدش، ایمیل را برای من هم فرستاد و از من خواست پیگیرش باشم. نه او جوابی گرفت و نه من توانستم به خودم جرئت آن را بدهم که چیزی از مرضیه بپرسم. انگار آن زنی که قبلا میشناختم، جایش را به شبحی داده بود که نمیتوانستم حتی سوی نگاهش را تشخیص بدهم. چند باری که اتفاقی کنار مهسا او را دیده بودم، سرش به طرف من بود و لبخند میزد، اما انگار نه من او را میدیدم و نه او مرا. یک چیز مرموز مرا به سوی او جذب میکرد و قدرتی مرموزتر مرا از او میترساند.
تا آن شب کذایی که همه چیز برایم روشن شد. مهسا نمیدانم باز چه حرفی به شوهر سابقش زده بود که مرد بیچاره پشت تلفن از سر عصبانیت فریادهای گوشخراش سر میداد. چون میدانستم اینبار دیگر نمیتوانم هیچکدام از طرفین دعوا را آرام کنم و میترسیدم افشین کاری دست همهمان بدهد، شبانه به در خانه مرضیه رفتم. مرضیه وقتی ماجرا را شنید، به داخل خانهاش دعوتم کرد و قهوهای برایم ریخت و از من خواست آرام باشم و از اول همه چیز را برایش تعریف کنم. دوست داشتم داستانوار تعریفش کنم و کشش بدهم و فرصت بیشتری برای آنجا بودن برای خودم بخرم. به میانههای حرف که رسیدم، احساس کردم بدنم آنقدر داغ شده و کرخت شدهام که احساسی از بدنم ندارم. انگار از درون میسوختم. آرام آرام همهجا تاریک میشد و مرضیه را میدیدم که بالای سرم ایستاده و فنجان قهوه مرا داخل پلاستیک سیاهی میپیچاند.
شماره ۷۰۵