جکسون پولاک هستم
جکسون پولاک، یا جکسن پالِک، متولد همین روز است، منتها ۱۰۷ سال پیش. به چند دلیل مشهور است: اول اینکه یکی از اصلیترین چهرههای جریان اکسپرسیونیسم آبسترهای است که در اواسط قرن بیستم در آمریکا به راه افتاد؛ دوم اینکه تکنیکی برای نقاشی اختراع کرد به نام «اکشن پینتینگ» یا «نقاشی کنشی» که در آن تمام شور و هیجان و تحرک نقاش به تابلو منتقل میشد؛ سوم اینکه یکی از تابلوهایش چندین سال گرانقیمتترین تابلوی جهان بود؛ و دلیل چهارم که بیشتر به خود ما برمیگردد، این است که یکی دیگر از تابلوهایش اکنون در موزه هنرهای معاصر تهران قرار دارد و تحت تملک کشور ایران است. جکسون پولاک در بازهای از دوران حرفهای نقاشیاش تابلوهایی کشید که از هر طرف قابل تماشا هستند و به عبارت بهتر «سر و ته ندارند». موقع کشیدن آن تابلوها، ظرف رنگ را به دست میگرفته و به داخل بومی که به صورت افقی روی زمین خوابیده، خم میشده و قطرات رنگ را روی آن میریخته و از همینجاست که لقبِ «جکِ قطرهچکان» را روزنامههای نیویورکی بر پیشانیاش حک کردند. تعدادی از آن نقاشیهای «بی سروته» را با تعدادی نقاشی «سروتهدار» در این پایین میبینید و احتمالا قصهای به هر کدام وصل شده باشد. این قصهها کوچکترین پایه و اساسی در واقعیت ندارند، اما به هر حال ما باید به تابلوها و قصههای جکسون پولاک احترام بگذاریم.
«یک دایره در باغ کاشتهام
که شب آن را خورشید پر میکند،
و روز، ماه و یک ستاره آزاد گشته از تمامی منظومهها
میروید از خمیره آن
آن را هم برای تو در اینجا نوشتهام»
این چند خط شعرها را قرار بود چندین سال و دهه دیگر بخوانم. سالهایی که احتمالا در آن دیگر مرده باشم و نباشم در این دنیایی که گوشهای از آن این شهر است و گوشهای از این شهر هم همین ساختمان بلند و این بام. دست جنباندنم و پیش از موعدی که مرگ به سراغم بیاید، من به سراغ این شعر رفتم و سالها پیش از آنکه سروده شود، آن را با خود زمزمه کردم و به پشت این بام آمدم. روز بود در ابتدا و حالا شب شده. شب اما به چشم من دیگر سیاه و تاریک نمیآید و نیازی هم ندارم برای دیدن روشناییهایش چشم را گره بزنم به نور خانههای دیگر، یا مغازههایی که هنوز در دل این شهر به دست مردمی که از سرمای زمستان فراریاند، فنجانی قهوه هدیه میدهند.
از ابتدای غروب معلوم بود که دلش نمیخواهد از آسمان دل بکند و کرانه غرب را با پنجههای دو دستش گرفته بود که به پشت خط افقی زمین فرو نیافتد، اما سیاهی توانست –حداقل برای مدتی- چیره شود. ناگهان همهچیز عوض شد و شب که ماه و ستارههایش را بر پوست آسمان سنجاق کرده بود، همچون کودک خردسالی که بغضش میترکد و لرزش چانهاش تبدیل میشود به تکانهای شدید عمودی، از هم پاشید و خورشید –خورشیدی که اصرار میکرد به پشت دروازههای غروب پرتابش نکنند و درها را بر روی او نبندند- از لبه دیوار آسمان به نقطه میانی حیاط پرید و تمامی برنامههای شب را بر هم زد. شب است، اما نه در تمام آسمان و او در طبقه پایین خواب است و من به یاد آن میهمانی قدیمی افتادهام. به یاد همه این سالها.
«در باغها
بعضی درختهای میانسال سالهاست که میگریند
زیرا که آشیان چلچلههاشان را توفان ربوده است
من گفتهام که شمعهای جوان را دور درختها روشن کنند
نام درختهای میانسال را
نام تمام چلچلهها را
برای تو در این جا نوشتهام»
از اینجا که من ایستادهام، درختها ساقه ندارند و ریشه ندارند. تنها انبوهی از برگ و شاخه، چون بوتههایی کوتاه و کوچک، اینجا و آنجا، بر سطح زمین تلنبار شده. از خاطرات چلچلهها تنها ردی سپید بر جا مانده و صدای شیون درختهایی که کوتاه شدهاند و بر پوست زمین به عزا نشستهاند، سراسر باغی را پر کرده که تمام عالمان میگویند «سه رُبع آن آب است.» هر لحظه یکیشان به شکایت پیشم میآید و نام چلچله عزیزی را به گوشم زمزمه میکند که دیگر میان بازوهایش جا خوش نمیکند و توفان جنگهای طولانی بینشان فراق انداخته. من نقاشی نمیکشم و نباید بکشم، تنها ثبت میکنم نامهایی را، تا از حافظه نروند.
سراسر تاریخ، نام همین درختهای سیاهپوش باید باشد و خردسالی که از آغوششان ربوده شده، تا شاید این خونی که جریان میگیرد در تمام محوطهها و دالانهایی که قرار بود ما را به هم وصل کنند، جایی به فریادمان برسد. خوب است! خون در جاهایی بیشتر است و درختهایی که حالا بار دلشان سبکتر شده، رخت عزا را از تن در میآورند و باز هم همان قبای سبزی را بر تن میکنند، که شرقیها از آن سخن میگویند و هرچه عشق و سرمستی است را از سلامتی سرِ آن میدانند. سبزهای کوچکتر هم در راهند و این بهترین خبریست که از آن شب کذایی به این سو شنیدهام؛ شبی که برای اولین بار در مسیری به سمت غروب، قدم میزدم تا به جایی، خانهای، شهری برسم.
«افسوس رفتهاند جوانهایی
که دوش به دوشم از جادههای خاکی بالا میآمدند
من نام یکیک آنها را میدانم
و داغ میشوم وقتی که نام یکیک آنها را میخوانم
آنها همه فرزند خوابهای جهان بودند
تعبیرهای من از خوابهایشان وِردِ زبان مردم دنیاست
تعبیرها را هم برای تو در این جا نوشتهام»
آن شب کذایی مسیر صعب بود و من هم خسته. همراهانی هم داشتم و باید هر چه سریعتر جایی را پیدا میکردم برای گذراندن تاریکی. ماه فریبکارترین نقابش را به چهره زده بود و هرچه بیشتر به آن خیره میشدم، کمتر چیزی که مییافتم روشنایی بود. در پشت تپهها گویی جایی آتش گرفته باشد، زبانه شعلهاش به آسمانها کشیده میشد و به سختی میتوانست خطی بر چهره سیاهی بیندازد. پای هر کوهانی که از دل زمین بیرون زده بود، نامی نوشته بودند و شمارهای در دو سوی آن. با هر پرتوی نور پولکی ماه این نامها و شمارهها برقی میزد از جنس قطرههای سرخرنگی که جنوبیها میگویند از تنه درختی بیرون میچکد. در کتابها هم خواندهام که روزگاری مردی را بر چوبی میخ کرده و چوب را میان بیابانی استوار کرده بوند. میگویند آن چوب هم سالهای سال قطرههایی را بیرون میداده که سرخ رنگ بودند و پس از چکیدن، بر سطح زمین راه گرفته و در دل خاک فرو نمیرفتند. آن قطرهها به هم رسیدند و رودی عظیم ساختند که سالهای سال به هر جای دنیا سرک میکشید و شاید سری هم به این نامها زده باشد.
«حالا نزدیکتر بیا
و کلید در باغ را از من بگیر
نشانی آن باغ را روی کلید
برای تو در اینجا نوشتهام»
اسماعیل صدایش میکردم. خودش هم همین را خواسته بود. البته به صورت حضوری و شخصی این درخواستش را با فشردن دستی، که در آن زمان معمول بود، با من مطرح نکرده بود. اینطور نبود که روزی از راه برسد و دست مرا گرفته و به آرامی فشار داده باشد که «اسماعیل صدایم کنید.» درخواستش را در نامهای نوشته بود که امروزها این نامه از راه آبهای پهنپیکر به تمام خاکها رسیده است، اما پیش از آنکه از آب بیرون بیاید، به دست من هم رسید.
در کنار قایقی نشسته بودم و پدر آنسوتر مشغول خیالبافیهای همیشگیاش راجع به آرامش خلسهآور دریا بود، که کاغذی روی سطح آب آمد. رویش نوشته بود: «اسماعیل صدایم کنید!» و پس از آن به سرعت زیر آب رفت و تنها چند لکه سفید از آن به جا ماند که برسد به دست خاطرات من. هرچه این سو و آن سو دنبالش گشتیم، چیزی پیدا نکردیم و تنها همان لکههای سفید اینجا و آنجا روی آب ظاهر میشد. سالهای سال گذشت و دیگر او را نیافتم، اما روزی که خسته از دریا بازگشته بودم و دیگر پدری نبود که همراه رویاهای پسرش شود، به در باغی بزرگ تکیه دادم تا شاید نفسی تازه کنم. در باز شد و درختهایی را دیدم که رخت عزا تن کرده بودند.
«من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم و بمیرم
اما نشد
هستی خسیستر از اینهاست
دردی که آدم حسی احساس میکند، بیانتهاست
من این چکیدههای اول و آخر را هم
برای تو در این جا نوشتهام»
مادر است دیگر! هرچه من شادیام را پنهان کنم باز او میفهمد و از من شادتر هم میشود. کسی را که سه هفته پیش در یک میهمانی دیده بودم و ساعتی را به حرف زدن با او گذراندم، به شکلی تصادفی چند روز بعدترش هم در خیابان دیدم. گفتوگوی خیابانیمان آنقدر به خوبی گذشت که تا به خود آمدیم، ساعتها پشت میز یک کافه خلوت عبور کرده بودند. قرار بود باز هم امشب به یک میهمانی برویم با هم، اما نه بر حسب تصادف.
مادر که داستان را از زبان من شنیده بود با ذوق لباسم را مرتب میکرد. از این سوی کت سیاه که میکشید، عقب بالا میرفت و به پشت سر که میرفت، یقه وا میرفت و به دور گردنم فرار میکرد. آخر سر پس از دقیقههای زیادی که به رفت و آمدش در دو سوی من گذشت، گره را زیر گلویم محکمتر کرد و دو طرف سرم را گرفت و پیشانیام را بوسید. تا شاید خوشبخت شوم.
«و بازوهایت را
–وقتی که عشق را و پروانه را پل میشوند
و کفترها را در خویش میفشرند-
برای تو در این جا نوشتهام»
فرش سرخی بر زمین گسترانده بودند که گویی چهار ضلع انتهاییاش، بر چهار ضلع انتهایی هستی خوابیده بود. همه با هم میرفتند و میآمدند و میخرامیدند. از کار دنیا، منی که رقص بلد نبودم و جنبوجوشم مانند حلزون خوابآلودهای بود، که صبح زود دشمن دیرینهاش است. لباس سیاهی بر تن داشتم و با هر چند قدمی که برمیداشتم، زنی زیبا که با لباس سفید دستهایش را در دستهایم گذاشته بود، مانند فرفرهای که از بچگی مقابل تمام توفانها و بادها سپرش میکردم، میچرخید. هم به دور خود میچرخید و هم به دور من. همه کنار کشیده بودند و زمین سرخ صحنهای شده بود برای ما که سالهای سال دوری را یکجا جبران کنیم. رقص بلد نبودم اما از حرکت به اینسو و آنسو، خسته هم نمیشدم. در انتهای میهمانی که دیگر کسی در اطراف نبود و حتی صاحب مجلس هم به اتاق خوابش رفته بود، بازوهایش را باز کرد و با فشاری که به پنجه پاهایش میآورد، بالا آمد و مرا در آغوش کشید. با هم بیرون رفتیم و تا مقابل دری چوبی همراهیاش کردم. وقتی به خانه برگشتم، مادر هنوز بیدار بود. مادر است دیگر!
منبع چلچراغ ۷۵۱