داستان کوتاه
نوشته آرتور سیکلارک
ترجمه سعید سیمرغ
بله، کاملا درست است. وقتی که حدودا بیستوهشت سالم بود، با موریس پرلمن دیدار کردم. در آن روزها با هزاران نفر دیدار کردم، از رئیسجمهور گرفته تا دیگران.
وقتی که از کیوان بازگشتیم، همه میخواستند ما را ببینند و تقریبا نیمی از خدمه را برای تورهای سخنرانی بردند. من همیشه از صحبت کردن لذت میبرم (نگویید که متوجهش نشدهاید)، ولی برخی از همکارانم میگویند که ترجیح میدهند تا پلوتو بروند، ولی در برابر جمع حرف نزنند. بعضیهایشان واقعا این کار را کردهاند. مرا برای سخنرانی به میدوِست بردند و نخستین باری که با آقای پرلمن دیدار کردم (هیچکس او را جور دیگری صدا نمیکرد. مطمئنا کسی او را با نام موریس خطاب نمیکرد)، در شیکاگو بود. بنگاه مسافرتی همیشه برای من اتاقی در هتلهای خوب، ولی نهچندان مجلل میگرفت. همین هم برای من خیلی خوب بود. دوست داشتم در جاهایی اقامت کنم که هر وقت دلم بخواهد، بدون اینکه یک لشکر از پادوهای یونیفرمپوش دنبالم بدوند، بیایم و بروم و هر لباسی را که دلم بخواهد، بپوشم بدون اینکه شبیه ولگردها به نظر برسم. میبینم که دارید میخندید. خب، آن وقتها بچه بودم و از آن موقع تا کنون خیلی چیزها عوض شده است…
حالا از همه اینها مدتها گذشته است. آن موقع باید در دانشگاه سخنرانی میکردم. یادم هست که خیلی ناامید شده بودم، چراکه آنها نمیتوانستند جایی را به من نشان بدهند که فِرمی ساخت نخستین پیل اتمیاش را شروع کرده بود. به من گفتند که آن ساختمان را چهل سال پیش خراب کردهاند و تنها یک پلاک برای نشان دادن آنجا وجود دارد. مدتی همانجا ایستادم و تماشایش کردم و به این فکر کردم که از آن روزهای دور در سال ۱۹۴۲ تا حالا چه اتفاقاتی افتاده است. یکی از آن اتفاقات این بود که من به دنیا آمده بودم و نیروی اتمی مرا به کیوان برده و بازگردانده بود. احتمالا این یکی از چیزهایی بود که فرمی و همکارانش وقتی که داشتند آن شبکه اورانیومی و گرافیتی ابتداییشان را سرهم میکردند، هیچوقت به فکرش نیفتاده بودند.
داشتم در کافیشاپ صبحانه میخوردم که مردی میانسال و لاغراندام خودش را روی صندلی آنسوی میز انداخت. با تکان دادن سرش مودبانه به من صبح بهخیر گفت و وقتی که مرا شناخت، غافلگیر شد. (البته از پیش چنین دیداری را برنامهریزی کرده بود، ولی آن موقع من این را نمیدانستم.)
گفت: «واقعا مایه خوشوقتیه. دیشب توی سخنرانیتون شرکت کردم. خیلی بهتون حسودیم شد!»
لبخند تقریبا زورکیای زدم. هیچوقت موقع صرف صبحانه حوصله همصحبتی با کسی را نداشتم و یاد گرفته بودم که در برابر آدمهای عجیب و غریب، آدمهای خستهکننده و آدمهای مشتاقی که به من به چشم طعمه نگاه میکردند، حالت دفاعی داشته باشم. با اینحال، آقای پرلمن آدم خستهکنندهای نبود. هرچند که آشکارا مشتاق بود و میشد او را شخصی عجیب و غریب دانست.
شبیه به یک کاسب موفق سطح متوسط بود و فکر کردم که او هم مثل من یکی از مهمانان هتل است. این حقیقت هم که در سخنرانی من شرکت کرده بود، چیز تعجببرانگیزی نبود. سخنرانی عمومی بود و همه میتوانستند در آن شرکت کنند و صدالبته، آگهی آن از رادیو به گوش همه رسیده بود.
مهمان ناخوانده من گفت: «از وقتی که بچه بودم، مجذوب کیوان بودم. دقیقا میدونم کی و کجا این شیفتگی شروع شد. تقریبا ده سالم بود که یکی از نقاشیهای چلسی بونستل (۱) رو دیدم که سیاره کیوان رو طوری نشون میداد که انگار از روی یکی از نهتا ماهش (۲) کشیده شده بود. فکر کنم این نقاشیها رو دیده باشین.»
پاسخ دادم: «معلومه، با اینکه اون نقاشیها مال پنجاه سال پیشن، ولی تا حالا رو دستشون نیومده. ما یکی دو تا از اون نقاشیها رو داشتیم که با سوزن روی میز هدایت ایندیور چسبونده بودیم. همهش دوست داشتم به اونا نگاه کنم و با منظره واقعی مقایسهشون کنم.»
«خب، پس فکر کنم میدونی که توی دهه ۱۹۵۰ چه حسی داشتم. دوست داشتم ساعتها بشینم و این حقیقت رو هضم کنم که این چیز شگفتانگیز، با اون حلقههای نقرهای که دورش میچرخن، فقط ساخته و پرداخته ذهن یه هنرمند نیست، بلکه واقعا وجود داره. که درواقع دنیاییه که اندازهش ده برابر زمینه.»
«اون موقعها حتی تصورش رو هم نمیکردم که بتونم اون رو به چشم خودم ببینم. فکر میکردم که چنین منظرهای رو فقط ستارهشناسها با تلسکوپهاشون میتونن ببینن. ولی بعدش، وقتی به پونزده سالگی رسیدم، یه کشف دیگه کردم. اونقدر هیجانانگیز بود که باورم نمیشد.»
دیگه از همصحبتی با اون ناراحت نبودم. همراهم کاملا بیآزار به نظر میرسید. اشتیاقی که از خودش نشون میداد اون رو تبدیل به یه آدم دوستداشتنی کرده بود. پرسیدم: «چه کشفی؟»
«کشفم این بود که هر احمقی میتونه توی انباری خودش یه تلسکوپ قدرتمند درست کنه. اون هم تنها با صرف چند دلار هزینه و یکی دو هفته وقت. انگار که بهم الهام شده بود. مثل هر بچه دیگهای، یه نسخه از کتاب «چگونه تلسکوپ آماتوری بسازیم» رو از کتابخونه قرض گرفتم و شروع کردم. بگو ببینم، تو تا حالا خودت تلسکوپ درست کردی؟»
«نه، من یه مهندسم. ستارهشناس که نیستم. حتی نمیدونم چطوری باید شروع کنم.»
«اگه از قوانینش پیروی کنی، واقعا کار سادهایه. باید با دو تا صفحه شیشهای شروع کنی که در حدود یه بند انگشت کلفتی داشته باشن. من شیشههای خودم رو از یه کارگاه کشتیسازی به قیمت پنجاه سنت خریدم. اونها شیشههای پنجره کشتی بودن که چون لبپر شده بودن، دیگه به درد نمیخوردن. بعدش باید یکی از شیشهها رو به یه سطح سخت بچسبونی. من از یه بشکه استفاده کردم.
بعدش باید چند جور پودر سمباده با درجه سایش مختلف بخری. بعد یه خورده از زبرترین پودر رو بین دوتا صفحه شیشهای میریزی و با فشار متوسط شیشه بالایی رو روی پایینی، عقب و جلو میکنی، بعدش کمکم حرکتت رو به شکل دایرهای درمیآری.
میدونی چی میشه؟ شیشه بالایی در اثر فعالیت سایشی پودر خورده میشه و همینطور که به کارت ادامه میدی، به شکل فرورفته گرد در میآد. بهتدریج، از پودرهای نرمتر استفاده میکنی و آزمایشهای نوری سادهای انجام میدی تا ببینی که کارت رو درست انجام دادی یا نه.
بعد از پودر سایش از پودر جلا استفاده میکنی تا وقتی که به سطح صاف و نرمی برسی که هیچوقت فکر نمیکردی بتونی خودت چنین چیزی درست کنی. از این به بعد، فقط یه گام دیگه میمونه که یه خورده باید دقت کنی. باید شیشه رو نقرهاندود کنی تا یه سطح بازتابدهنده خوب به وجود بیاد. برای این کار لازمه چند تا ماده شیمیایی بخری که توی داروخانهها وجود داره و دقیقا طبق دستورالعمل کتاب کارو انجام بدی.
هنوز لذت اون لحظه که زرورق نقرهای به سطح آینه کوچولوم چسبید رو یادمه. البته بینقص نبود، ولی همون هم برای من خوب بود. من که نمیخواستم اونو تو رصدخونه مونت پالومار نصبش کنم.
بعدش آینه رو چسبوندم روی یه چوب گرد. لازم نبود نگران لوله تلسکوپ باشم، ولی یه تیکه مقوا به عرض دو وجب رو پیچیدم دور آینه که جلوی نورهای مزاحم رو بگیره. برای عدسی چشمی هم از یه ذرهبین کوچولو استفاده کردم که از یه مغازه خنزر پنزر فروشی به قیمت چند سنت خریدم. فکر نکنم اون تلسکوپ روی هم بیشتر از پنج دلار برام خرج برداشته باشه، هر چند که وقتی بچه بودم، همین هم برام کلی پول بود.
اون موقعها ما توی یه هتل سطح پایین تو خیابون سوم زندگی میکردیم که متعلق به خونوادهم بود. وقتی که تلسکوپم رو سر هم کردم، رفتم پشتبوم تا از بین جنگل آنتنهای تلویزیون که اون موقعها سطح پشتبومها رو پوشونده بودن، امتحانش کنم. یه کم طول کشید تا آینه و عدسی چشمی رو تراز کنم، ولی هیچ اشتباهی نکرده بودم و تلسکوپم کار کرد. برای یه تلسکوپ ظاهر درب و داغونی داشت، هرچه نباشه، اولین تلاش من بود، ولی قدرت بزرگنماییش حداقل پنجاه برابر بود و من آروم و قرار نداشتم تا شب بشه و بتونم روی ستارهها امتحانش کنم.
از روی گاهنمای ستارهشناسی بررسی کرده بودم و میدونستم که کیوان بعد از غروب بالای افق شرقی دیده میشه. به محض اینکه هوا تاریک شد، دوباره رفتم روی پشتبوم و اسباببازی بدقیافهم رو که از چوب و شیشه ساخته بودم، بین دو تا از دودکشها تنظیم کردم. با اینکه اواخر پاییز بود، ولی سرما رو احساس نمیکردم، چون آسمون پر از ستاره بود و همهشون مال من بودن.
از وقتم استفاده کردم و با اولین ستارهای که اومد توی میدون دیدم، تمرکز تلسکوپ رو تا بالاترین حد ممکن تنظیم کردم. بعدش رفتم به شکار کیوان. همون موقع بود که متوجه شدم با تلسکوپی که درست و حسابی به جایی محکم بند نشده باشه، چقدر مکانیابی سخته. ولی اون سیاره خودش اومد توی میدون دید. من به ابزارم سیخونک زدم و یکی دو بند انگشت اینطرف و اونطرفش کردم و بعد، کیوان رو دیدم.
خیلی کوچیک، ولی عالی بود. فکر کنم حتی به مدت چند دقیقه نفس هم نمیکشیدم. باورم نمیشد که دارم چی میبینم. بعد از اون همه عکسی که دیده بودم، حالا خودش حی و حاضر اونجا بود. مثل یه اسباببازی کوچولو بود که اونجا وسط فضا آویزونش کرده باشن، با حلقههایی که با فاصله دورش بودن و یه خورده به سمت من کج شده بودن. حتی حالا، بعد از اینکه چهل سال از اون روز گذشته، یادمه که با خودم گفتم: «خیلی مصنوعی به نظر میرسه. انگار یکی از تزیینات درخت کریسمسه!» یک تک ستاره روشن هم کنارش بود که میدونستم تایتانه.»
او درنگی کرد و در آن لحظه هر دوی ما به یک چیز فکر میکردیم. برای هر دوی ما، تایتان دیگر صرفا بزرگترین ماه کیوان و نقطهای از نور که تنها به ستارهشناسان تعلق داشته باشد، نبود. دنیایی بود بهشدت کینهتوز که ایندیور روی آن فرود آمده بود. جایی که سه نفر از همراهان من، در گورهایشان، تک و تنها و دور از خانهها و همه انسانها خفته بودند.
پرلمن ادامه داد: «نمیدونم تا کی خیره مونده بودم. چشمم رو به عدسی چشمی چسبونده بودم و وقتی کیوان روی شهر اوج میگرفت، به تلسکوپم ضربه میزدم و اون رو بالاتر میبردم. انگار یه میلیارد کیلومتر از نیویورک دور بودم، ولی ظاهرا نیویورک از همون فاصله من رو گرفت.
بهت گفتم که توی هتل زندگی میکردیم. هتل متعلق به مادرم بود، ولی پدرم ادارهش میکرد. البته کار و کاسبیمون خوب نبود. مدام پول از دست میدادیم و در تمام طول دوران کودکیم، با بحرانهای مالی دست به یقه بودیم. بهخاطر همین نمیتونم پدرم رو بهخاطر مشروبخوری سرزنش کنم. چیزی نمونده بود بهخاطر اینکه تمام مدت نگران بود، دیوونه بشه. من هم کاملا فراموش کرده بودم که مثلا قرار بود پشت میز پذیرش بهش کمک کنم.
بهخاطر همین پدرم اومد دنبالم بگرده. توی سرش پر از نگرانی راجع به کار بود و هیچی از رویاهای من نمیدونست. من رو دید که بالای پشتبوم به ستارهها خیره شده بودم.
البته پدرم مرد خشنی نبود، ولی نمیتونست ارزش مطالعه و صبر و دقتی رو درک کنه که توی تلسکوپ کوچیک من وجود داشت، یا شگفتیهایی که توی همون مدت کوتاه استفاده از تلسکوپ از درونش دیده بودم. از این بابت ازش متنفر نیستم، ولی تا آخر عمرم، خردههای شکسته اولین و آخرین آینهای رو که درست کرده بودم، یادم نمیره که به آجرها خورد و شکست.»
حرفی برای گفتن نداشتم. رنجش ابتدایی من از همراهی با او مدتها بود که جایش را به کنجکاوی داده بود. آن موقع بود که احساس کردم داستانش خیلی بیشتر از آن چیزی است که تا آن موقع شنیده بودم و متوجه چیز دیگری هم شدم. رفتار پیشخدمتها با ما خیلیخیلی متفاوت شده بود و مقدار کمی از آن تغییر متوجه من بود.
همراهم مدتی با ظرف شکر بازی کرد و من صبورانه منتظر ماندم. در آن لحظه احساس میکردم نوعی پیوند بین ما ایجاد شده، هرچند که ماهیت آن را درک نمیکردم.
او گفت: «هیچوقت تلسکوپ دیگهای درست نکردم. همراه اون آینه یه چیز دیگه هم شکسته بود. چیزی که درون قلب من بود. از اون گذشته، سرم خیلی شلوغ بود. دوتا اتفاق افتاد که زندگی من رو زیر و رو کرد. پدرم ما رو ترک کرد و من سرپرست خانواده شدم، بعد هم خط آهن خیابون سوم رو جمع کردن.»
وقتی که متوجه نگاه شگفتزده من شد، از آنسوی میز لبخندی زد و گفت: «آهان، پس خبر نداشتی. وقتی که من بچه بودم، از وسط خیابون سوم خطآهن هوایی رد میشد و باعث شده بود که اون منطقه خیلی کثیف و پرسروصدا بشه. اون خیابون پر بود از کافههای کثیف و مغازههای خرید و فروش اجناس دزدی و هتلهای ارزونقیمت، مثل مال ما. وقتی که خطآهن جمع شد، همه چی تغییر کرد. قیمت ملک توی اون منطقه رفت بالا و کسب و کارمون رونق گرفت. پدرم بهموقع برگشت، ولی دیگه خیلی دیر شده بود. من خودم میتونستم هتل رو اداره کنم. خیلی زود تونستم شعبههایی توی اون شهر و بعد هم سرتاسر کشور باز کنم. البته یه آدم کوتهفکر نبودم که مدام به ستارهها خیره باشه و یکی از هتلهای کوچیکم رو به پدرم دادم. اونجا نمیتونست دردسر زیادی برام به وجود بیاره.
از اون موقعی که به کیوان نگاه کردم، چهل سال میگذره، ولی هنوز اون تصویر درخشان رو فراموش نکردم. عکسهایی که تو شب پیش نشون دادی، همه خاطراتم رو زنده کرد. فقط میخواستم بهت بگم که چقدر ازت سپاسگزارم.»
در کیفش گشت و کارتی بیرون آورد و گفت: «امیدوارم اگه دوباره گذرت به این شهر افتاد، پیش من هم بیای. مطمئن باش که اگه دوباره سخنرانی داشته باشی، من هم حتما میآم. موفق باشی. از اینکه وقتت رو گرفتم، عذر میخوام.»
پیش از اینکه بتوانم حرفی بزنم، از آنجا رفته بود. نگاهی به کارت انداختم و آن را در کیفم گذاشتم. درحالیکه در فکر فرو رفته بودم، صبحانهام را تمام کردم.
در راه خروج از کافیشاپ درحالیکه صورت حسابم را امضا میکردم، پرسیدم: «اون آقای محترمی که سر میز من نشسته بود، کی بود؟ رئیس هتل؟»
صندوقدار گفت: «فکر کنم بشه اینطور گفت، قربان. البته ایشون مالک این هتله، ولی ما پیش از این ایشون رو اینجا ندیده بودیم. هر وقت ایشون میآن شیکاگو، توی هتل آمباسادور اقامت میکنن.»
بدون اینکه کنایه چندانی در لحن حرف زدنم باشد، گفتم: «ایشون مالک اونجا هم هستن؟» و البته میتوانستم پاسخ را حدس بزنم.
«خب، بله، ایشون مالک…» و شروع به برشمردن نام هتلها کرد که شامل نام دوتا از بزرگترین هتلهای نیویورک هم میشد.
هم تاثیرگذار بود و هم جالب، چراکه کاملا آشکار بود که آقای پرلمن با قصد قبلی اینجا آمده بود تا مرا ببیند. کارش را به روش غیرمستقیم انجام داده بود. البته آن موقع من چیزی راجع به خجالتی بودن و نهانکار بودن او نمیدانستم.
سپس به مدت پنج سال او را به فراموشی سپردم. (البته باید به این نکته اشاره کنم که وقتی خواستم صورت حساب مرا بیاورند، به من گفته شد که صورت حسابی در کار نیست.) در طول آن پنج سال، من دومین سفرم را انجام دادم. اینبار میدانستیم که باید انتظار چه چیزهایی را داشته باشیم و اینطور نبود که به دل ناشناختهها بزنیم. دیگر در مورد سوخت نگرانی نداشتیم، چراکه هر چه میخواستیم، در تایتان انتظارمان را میکشید و تنها کافی بود جو آن را با تلمبه وارد مخازنمان بکنیم و برنامههایی به همین منظور داشتیم. یکی پس از دیگری به هر نه ماه کیوان سر زدیم و بعد به سوی حلقهها رفتیم.
خطرات کوچکی هم وجود داشت، تجربهای بود که اعصاب ما را به هم میریخت. آخر میدانید، حلقههای کیوان خیلی نازک هستند و فقط در حدود سی کیلومتر کلفتی دارند. ما خیلی آهسته و با احتیاط به آنها نزدیک شدیم. سرعتمان را با چرخش حلقهها تنظیم کردیم تا جایی که دقیقا همسرعت با آنها حرکت میکردیم. مثل سوار شدن بر چرخ و فلکی بود که دویست و پنجاه هزار کیلومتر قطر داشت.
البته یک چرخ و فلک شبحمانند، چراکه حلقهها یکپارچه نیستند و میشود آن سویشان را دید. درواقع از فاصله نزدیک اصلا قابل دیدن نیست. حلقهها از میلیاردها تکه جداگانه تشکیل شده و فضای زیادی هم بین آنها وجود دارد و تنها چیزی که در همسایگی آن تکهها میتوان دید، تکههای دیگری است که بهآهستگی از کنار هم میگذرند. تنها با دیدن از فاصله بسیار دور است که آن تکهها به هم میپیوندند و به صورت یک سطح یکپارچه به نظر میرسند. حلقهها مانند توفان تگرگی هستند که تا ابد به دور کیوان میچرخند.
البته این اصطلاح از من نیست، ولی اصطلاح خوبی است. وقتی که نخستین تکههای اصیل از حلقه کیوان را به داخل فضاپیمایمان آوردیم، بهسرعت ذوب و تبدیل به استخری از آب گلآلود شدند. بعضی از مردم ممکن است فکر کنند که با فهمیدن اینکه حلقهها، یا حداقل نود درصد آنها از یخ معمولی ساخته شده است، قدرت جادویی آنها از بین میرود. ولی این حرف بسیار احمقانهای است. حلقهها همانقدر شگفتانگیز و همانقدر زیبا هستند که انگار از الماس ساخته شدهاند.
وقتی که در نخستین سالهای قرن جدید به زمین بازگشتم، یک تور سخنرانی دیگر را شروع کردم. البته یک تور کوتاهمدت، چراکه در آن زمان خانوادهای داشتم و میخواستم تا جایی که ممکن است، وقتم را با آنها بگذرانم. اینبار وقتی که در نیویورک، در دانشگاه کلمبیا سخنرانی میکردم و فیلممان با عنوان «اکتشافات کیوان» را نمایش میدادم (البته عنوان گمراهکنندهای بود، چراکه نزدیکترین فاصله ما با کیوان در حدود سیهزار کیلومتر بود. در آن روزها هیچکس به خواب هم نمیدید که وارد توفانی بشود که نزدیکترین چیز به سطح کیوان بود)، به آقای پرلمن برخوردم.
پس از پایان سخنرانی، آقای پرلمن منتظرم بود. البته من او را بهخاطر نیاوردم، چراکه پس از آخرین دیدارمان، با یک میلیون آدم دیگر هم ملاقات کرده بودم. ولی وقتی که او نامش را به من گفت، همه چیز را بهوضوح به یاد آوردم.
به طریقی توانست مرا از جمعیت جدا کند. از آنجایی که از حضور در جمعیتهای زیاد خوشش نمیآمد، استعداد فوقالعادهای در چیره شدن بر جمعیت در زمان لزوم داشت و میتوانست پیش از اینکه قربانیاش بفهمد چه شده، او را از میان جمع بیرون ببرد. اگرچه هر از گاهی میدیدم که چه کار میکند، ولی هیچوقت نفهمیدم که دقیقا چطور آن کارها را انجام میداد.
بههرحال، نیم ساعت بعد، ما در حال صرف شام مجللی در یک رستوران گرانقیمت بودیم. (البته آن هم متعلق به خودش بود.) شام فوقالعادهای بود، مخصوصا پس از مرغ و بستنیای که پس از سخنرانی خورده بودیم. ولی او مرا مجبور کرد هزینهاش را پرداخت کنم، البته به صورت استعاری.
آن موقع تمام حقایق و عکسهای دو سفر اکتشافی به کیوان در صدها گزارش و کتاب و مقاله عمومی در اختیار مردم قرار گرفته بود. به نظر میرسید که آقای پرلمن تمام مقالات غیرتخصصی را خوانده بود و چیزی که از من میخواست، کاملا متفاوت بود. حتی آن موقع هم من هیجان او را به پای تنهایی و سالخوردگی مردی گذاشتم که میخواست رویای گمشده زمان کودکیاش را باز یابد. البته حق با من بود، ولی آن تنها جزء کوچکی از تمام حقیقت بود.
او به دنبال چیزی بود که آنهمه گزارش و مقاله نتوانسته بودند در اختیار او بگذارند. او میخواست بداند چه حسی دارد وقتی که یک نفر صبح از خواب بیدار شود و ببیند گویی عظیم و طلایی همراه با ابرهایی که به دورش میلغزند، در آسمان بالا آمده است؟ و البته حلقهها. وقتی که کسی آنقدر به حلقهها نزدیک است و آنها را میبیند که از اینسو تا آنسو آسمان را پر کردهاند، چه در ذهنش میگذرد؟
به او گفتم: «شما یه شاعر لازم دارین، نه یه مهندس. ولی میتونم این رو بهتون بگم که هر چقدر هم که به کیوان نگاه کنین و بین ماههاش پرواز کنین، هیچوقت باورش نمیکنین. همهش به این فکر میکنین که این یه رویاست، چیزیه که نمیتونه واقعیت داشته باشه. بعدش وقتی که رفتین به سمت نزدیکترین پنجره، میبینین که اون، اونجاست و نفستون بند میآد.
این رو هم باید بهخاطر داشته باشین که جدای از نزدیکی به کیوان، ما میتونستیم به حلقهها از زاویههایی نگاه کنیم که از زمین ممکن نیست. میتونستیم توی سایه اونها پرواز کنیم و از اونجا، حلقهها مثل نقره نمیدرخشن، بلکه مثل یه مه رقیق دیده میشن که نواری بین ستارهها ایجاد کردن.
بیشتر وقتها میتونستیم سایه کیوان رو ببینیم که روی پهنه حلقهها افتاده و اونها رو طوری در تاریکی فرو برده که انگار یه تیکه خیلی بزرگ از حلقه ازش جدا شده. در سمت روز سیاره هم سایه حلقهها مثل یه نوار کمرنگ درست موازی با خط استوا روی سیاره افتاده.
از همه اینها بالاتر، هر چند که فقط چند دفعه انجامش دادیم، این بود بر فراز یکی از قطبها اوج میگرفتیم و میتونستیم کل این سامانه رو که زیر پاهامون گسترده شده بود، یکجا ببینیم. از اونجا میتونستیم ببینیم که به جای چهار حلقهای که از زمین دیده میشه، حداقل ده دوازده تا حلقه وجود داره که با هم یکی شدن. وقتی که این منظره رو دیدیم، ناخدای کشتی چیزی گفت که من هیچوقت فراموش نمیکنم. اون بدون اینکه هیچ کنایهای توی کلامش داشته باشه، گفت: «اینجا همونجاییه که فرشتهها هالههای نورشون رو برمیدارن.»
در آن رستوران کوچک ولی خیلی گرانقیمت که در جنوب سنترال پارک قرار داشت، همه اینها و خیلی چیزهای دیگر را برای آقای پرلمن تعریف کردم. وقتی که حرفم تمام شد، به نظر میرسید که او خیلی خوشش آمده است، هرچند که چند دقیقهای ساکت بود. بعد، با همان لحن عادیای که یک نفر در مورد زمان حرکت قطار بعدی سوال میکند، پرسید: «به نظر شما بهترین ماه کیوان برای ساخت یه اقامتگاه توریستی کدومه؟»
وقتی که این حرف به گوشم رسید، نوشیدنی در گلویم گیر کرد. سپس خیلی صبورانه و مودبانه گفتم: «گوش کنین، آقای پرلمن. حتما خودتون خوب میدونین که کیوان نزدیک یک میلیارد کیلومتر با زمین فاصله داره. از اون مهمتر اینه که الان در سمت مخالف خورشید قرار گرفته. طبق محاسبات، سفر رفت و برگشت ما به کیوان برای هر نفر هفت و نیم میلیون دلار خرج برداشته و باور کنین هیچ کابین درجه یکی نه توی فضاپیمای ایندیور یک وجود داشت نه تو ایندیور دو. بههرحال، پولش اصلا مطرح نیست. هیچکس نمیتونه به کیوان سفر کنه. فقط دانشمندها و خدمه فضایی میرن اونجا.»
میتوانستم ببینم که حرفهایم هیچ تاثیری روی او نگذاشتهاند. او تنها لبخند زد، گویی از حقیقتی باخبر بود که من نمیدانستم.
او گفت: «چیزی که شما میگین کاملا درسته، البته فعلا. ولی من تاریخ رو مطالعه کردم و مردم رو درک میکنم. این شغل منه. اجازه بدین چندتا حقیقت رو بهتون یادآوری کنم.
دو یا سه سده پیش، تقریبا تمام مراکز توریستی و نقاط زیبای دنیا، با مراکز تمدن همون قدری فاصله داشتن که امروز کیوان با زمین فاصله داره. مثلا فکر کن ناپلئون در مورد گرند کنیون، آبشار ویکتوریا، هاوایی یا کوه اورست چی میدونست؟ یا مثلا قطب جنوب رو در نظر بگیر. قطب جنوب زمانی فتح شد که پدر من یه پسربچه بود. ولی حالا، یه هتل اونجا برپا شده که به اندازه طول عمر تو قدمت داره.
حالا ماجرا دوباره از اول شروع شده. تو فقط میتونی از دردسرها و سختیهای کار حرف بزنی، چون به اینها خیلی نزدیکی. ولی این سختیها، هر چی که باشن، انسان بهشون غلبه میکنه، همونطوری که قبلا هم در گذشته این کارو کرده.
هر جایی که چیز عجیب یا زیبا یا نوظهوری وجود داشته باشه، مردم دوست دارن ببیننش. حلقههای کیوان زیباترین منظره توی تمام کیهان هستن. من همیشه اینطور تصور میکردم و تو هم متقاعدم کردی. امروز این بخت به وجود اومده به اونها رسید و افرادی که میرن اونجا، جونشون رو به خطر میندازن. مثل نخستین انسانی که پرواز کرد، ولی حالا هر ثانیه از شب و روز، میلیونها انسان سفر هوایی انجام میدن.
همین اتفاق برای فضا هم میافته. شاید تا ده سال دیگه این اتفاق نیفته، یا شاید هم بیست سال، ولی حداکثر بیست و پنج سال طول میکشه. یادت میآد که اولین پروازهای تجاری به ماه کی انجام شد. من فکر نمیکنم سفر به کیوان این همه طول بکشه…
شاید من اون موقع نباشم که چنین چیزی رو ببینم، ولی وقتی که چنین اتفاقی افتاد، دوست دارم مردم من رو به یاد داشته باشن. خب، کار ساخت رو کجا باید انجام بدیم؟»
هنوز هم فکر میکردم که او دیوانه است، ولی میتوانستم افکار او را درک کنم. دست انداختن او که اشکالی نداشت، بنابراین افکارم را بهدقت بیان کردم: «میماس بیش از حد نزدیکه. انسلادوس و تتیس هم همینطور. (لازم نیست این نکته را یادآوری کنم که بعد از نوشیدنی، تلفظ آن اسامی چقدر سخت بود.) از اونجاها، کیوان تمام آسمون رو پر میکنه و همهش به این فکر میکنی که داره میافته رو سرت. در ضمن، سطحشون به اندازه کافی محکم نیست، آخه چیزی نیستن به جز گلولههای برفی غولپیکر. دیون و رئا بهترن. از روی هر دوتاشون میتونی منظره شگفتانگیزی داشته باشی. ولی این ماههای داخلی خیلی کوچیکن. قطر رئا فقط هزار و دویست کیلومتره و بقیه حتی از این هم کوچیکترن.
پس فکر میکنم بدون هیچ بحثی، بهترین جا تایتان باشه. یه ماه خیلی بزرگه که حتی از ماه خودمون هم بزرگتره. تقریبا به بزرگی مریخه. گرانش معقولی هم داره. گرانشش تقریبا یکپنجم گرانش زمینه و به همین دلیل، مهمانان اقامتگاه مدام توی فضا معلق نمیشدن. یه منبع سوخترسانی اصلی هم در اختیار دارین، چون جو تایتان از متان ساخته شده و میتونه عامل مهمی در محاسباتتون به شمار بیاد. هر فضاپیمایی که به سمت کیوان میره میتونه اونجا فرود بیاد.»
«ماههای خارجیتر چی؟»
«اوه، هیپریون و یاپتوس و فوئبه خیلیخیلی دورن. از فوئبه باید خیلی با دقت نگاه کنین تا بتونین حلقهها رو ببینین. پس اونها رو فراموش کنین. بچسبین به همون تایتان خوب و قدیمی. حتی با وجود اینکه دمای هوا در اونجا دویست درجه زیر صفره و برف آمونیاک هم چیزی نیست که کسی بخواد روش اسکی کنه.»
او با دقت به حرفهای من گوش داد و اگر فکر میکرد که من نکات غیرعملی و غیرعلمی او را به سخره گرفتهام، هیچ نشانی از آن بروز نداد. او خیلی زود آنجا را ترک کرد. از آن شام چیز دیگری به یاد ندارم. وقتی که دوباره با هم دیدار کردیم، احتمالا پانزده سال گذشته بود. در تمام آن مدت او هیچ نیازی به من نداشت، ولی وقتی که زمانش رسید، با من تماس گرفت.
آن موقع بود که متوجه شدم او منتظر چه چیزی بود. دیدگاه او خیلی واضحتر از دیدگاه من بود. البته او حدس نمیزد که موشکها همان راهی را بروند که موتورهای بخار در طول نیم سده پیموده بودند، ولی میدانست که چیز بهتری ساخته خواهد شد و من فکر میکنم او روی کارهای اولیه ساندرسون در ساخت پیشرانه پادگرانشی سرمایهگذاری کرده بود. ولی وقتی که با من تماس گرفت، تازه کار ساخت دستگاههای همجوشی را شروع کرده بودند که میتوانستند سطحی به مساحت دویست کیلومتر مربع از سیارهای به سردی پلوتو را گرم کنند.
آن موقع او مرد بسیار پیری بود و داشت میمرد. به من گفته بودند که او چقدر ثروتمند است و باورم نمیشد. البته تنها تا وقتی که او نقشههای پیچیده و مدلهای زیبایی را به من نشان داد که کارشناسانش آماده کرده بودند.
او مانند یک مومیایی چروکیده روی صندلی چرخدارش نشست و همچنان که من مشغول تماشای مدلها و نقشهها بودم، به من گفت: «ناخدا، میخوام بهت شغلی پیشنهاد کنم…»
خب، حالا اینجا هستم. این کار درست مثل هدایت یک فضاپیماست و البته بسیاری از مشکلات فنی شناسایی شدهاند. و حالا که دیگر برای هدایت فضاپیما خیلی پیر شدهام، باید از آقای پرلمن تشکر کنم.
بههرحال، ماجرا همین بود. اگه شما خانمهای محترم آماده هستید، پیشنهاد میکنم برای شام به تالار مشاهده برویم.
حتی پس از گذشت این همه سال، هنوز دوست دارم طلوع کیوان را تماشا کنم. امشب تقریبا قرص کیوان کامل شده است.
پینوشت:
۱- نقاش، طراح و تصویرگر آمریکایی
۲- این داستان در سال ۱۹۶۲ نوشته شده و در آن زمان تنها ۹ تا از ماههای کیوان شناخته شده بود. تا به امروز تعداد ماههای شناخته شده کیوان به ۶۲ رسیده است.