تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۲/۰۲ - ۱۰:۳۱ | کد خبر : 2720

قیصر چون پیامی دشوار…

برای تولد قیصر.. فریدون عموزاده خلیلی انگشتهایت کشیده بود و باریک، باریک و بلند، چون پیامی دشوار… میگفتم: «قیصر، میدونی که انگشتای کشیده نشونه هنرمندیه، هر چی کشیده‌تر، هنرمندتر!» میگفتی: «نه بابا!» این «نه بابا» در «حس‌آوا»های تو معنی و مفهومش این بود که میدانی، میدانی و قلبت باورش دارد، اما نمیخواهی باورت را هوار […]

برای تولد قیصر..
فریدون عموزاده خلیلی

انگشتهایت کشیده بود و باریک، باریک و بلند، چون پیامی دشوار… میگفتم: «قیصر، میدونی که انگشتای کشیده نشونه هنرمندیه، هر چی کشیده‌تر، هنرمندتر!»
میگفتی: «نه بابا!»
این «نه بابا» در «حس‌آوا»های تو معنی و مفهومش این بود که میدانی، میدانی و قلبت باورش دارد، اما نمیخواهی باورت را هوار بزنی، که نه، حتی از آن میگریزی… میگریختی، همیشه میگریختی از هر چه که رازهای بزرگت را برملا میکرد. اما نمیتوانستی گاهی هم نمیتوانستی پنهانشان کنی، می‌آمدند، ناغافل و ناخودآگاه. و خودت را لو میدادی، رازهایت را لو میدادی، بزرگیهایت را لو میدادی…
برزخ بود. میان برزخ بودم. من و سید و ملکی و مهرداد و احتمالاً مصطفی یا حسن که آمده بودیم بیمارستان رشت. چگونه آمدیم. خدایا چگونه رفتیم آنجا. یادم نیست قیصر، که با همینها آمده بودیم که اسم بردم یا با آنهایی که اسم نبردهام. سه نفر بودیم یا پنج نفر. سواره آمدیم یا پای پیاده با قلبهایی که هروله میکرد… تو، قیصر در بیمارستانی که چرک و نکبت از در و دیوارش میبارید خوابیده بودی، بی‌قدرتر از بی‌نامترین آدمها! باید هوار میزدیم، نزدیم اما، از چنبره بهتی بود که ناغافل اسیرمان کرد یا به حرمت آرامش دریایی تو. آرام بودی مثل همیشه.
مثل همیشه که تو خوابگاه رو تختت دراز میکشیدی و سیگار میکشیدی، مینوشتی و سیگار میکشیدی، به سقف خیره می‌ماندی و سیگار میکشیدی و من میدانستم وقتی به سقف خیره ماندهای، وقتی سیگار میان انگشتهایت -که همیشه کشیده بود و بلند- یا روی در شیشه‌مربا که جاسیگاری‌ات بود، ذره ذره خاکستر میشود، نباید با تو حرف زد، نباید آرامشت را به هم ریخت، نباید حتی صدایت کرد… حتم داشتم، آن بالا، بالای سر تو، جلو چشمهایت میان دود درهم پیچیده سیگار تو که مرا به سرفه نمی‌انداخت، شعر دارد بالبال میزند، کلمه‌ها دارند پرسه میزنند و تو داری میبینیشان، داری صیدشان میکنی، داری چنگ میزنی میان گیسوانشان که مثل موهای تو همیشه نرم بود و لخت و بلند و حسادت‌برانگیز، و من میدانستم خیلیها هستند که به موهایت حسودیشان میشود. به موهایت و همه چیزت، به چشمهایت که همیشه دور را میدید و به واژه‌هایی که مثل موم میان انگشتهایت بود و به انگشتهایت که آنقدر کشیده بود و بلند…
اما حالا نه، مجبور بودیم صدایت بزنیم، درست که همانطور خاموش و آرام به سقف خیره مانده بودی اما در خوابگاه که نبودیم، سیگار که میان انگشتهایت نبود، رشته دود در هوا چنبره نزده بود که کلمه‌ها و شعر میان مولکولهایش پرسه بزنند. در بیمارستان بودی، بیمارستانی که هوایش نفسگیر بود و در و دیوارش چرک و افسرده و پیکرت زخمی و آش و لاش و گریه‌آور… صدایت زدیم. سید بود یا من… ملکی بود یا مهرداد، حسن بود یا مصطفی نمیدانم… گفتیم: قیصر…
نگاهمان نکردی. شنیدی یا نشنیدی، به اختیار یا بی‌اراده دستهایت را بالا آوردی و خیره ماندی به انگشتهایت که کشیده بود و بلند. برشان گرداندی و عمیقتر نگاهشان کردی. انگار فیلسوفی در مکاشفهای، یا عارفی در معاشقهای. تکانشان دادی. آهسته و آرام. انگار که پروانهای میان انگشتهایت لانه داشت که پر میزد یا خیالی که میگریخت… خدایا کدام راز مقدس را میدیدی میان انگشتهایت که دقیقه‌ها، دقیقه‌‌های بی‌پایانی که بغضمان را میترکاند و به هق‌هقمان می‌انداخت، چشم ازشان برنمیداشتی.
از حالت تو قیصر، از همان جا دانستم که اگر همه شاعران، رازهایشان را در قلبشان یا ذهنشان یا حتی چشمهایشان پنهان دارند، رازهای تو را باید در انگشتهایت سراغ گرفت، که باریک بود و بلند… و چه دستخط خوبی هم داشتی. خاتمی هم میدانست لابد که گفت: «دستخطش هم‌ خیلی خوب بود، تو تقدیم نامه آخرین کتابش که به من داد دیدم.» چپدست بودی البته. این را همه دوستان نزدیکت میدانستند و دانشجویانت. خاتمی را دوست داشتی، نمیگفتی اما، مگر به ندرت، مگر در خفا و خلوت، این خاصیت تو بود. پنهان کردن دوست داشتنها، رنجها و رنجوریهایت… «فرزندم!/ رؤیای روشنت را/ دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن/ – حتی برادران عزیزت-/ میترسم/ شاید دوباره دست بیندازند/ خواب تو را/ در چاه/ شاید دوباره گرگ…»
با این همه من باور ندارم همه آن راز مقدس تنیده میان انگشتهایت حالا در کتابهایت جاری شده باشد. آن انگشتها که میدانم کشیده‌تر از آن بود که میان این کتابها تمام شده باشد. کاش لباسهای خوابگاهت را میداشتیم هنوز، کاش همه لباسهایت را میداشتیم، راستی خانم اشراقی لباسهای خوابگاه قیصر را ندارید؟ کجاست آن شلوار خاکی‌رنگ سربازی و آن دو تا پیراهن کتانی، یکی خاکی، یکی خاکستری و آن دو تا پیراهن که چهارخانه بودند با خطهای آبی و سرمهای و آن پیژامه‌های راهراه که برای سید کوتاه بود وقتی می‌آمد پیش ما خوابگاه و همیشه مجبور بود پیژامه آبی مرا بپوشد و امیری پیژامه راهراه تو را که همیشه برایش تنگ بود و کمی بلند…
جمعه بود، یکی از آن جمعههای بیپایانی که صبحش با کوکوی پرندههای کوی طلوع میکرد و شامش با عوعوی سگها یا شغالها یا هر کوفت لعنتی دیگری از راه میرسید. هنوز داشتم توی تختم غلت میزدم که تو نمازت را خوانده بودی و خشخش اعصاب خردکن کیسه پلاستیکیها را راه انداخته بودی. گفتم: «میری حموم؟ زوده که…» گفتی: «ا ببخشید، بیدارت کردم؟ میرم لباس بشورم. کمدم پر شده از لباس چرکا…»
و رخت چرکهایت را ریختی تو کیسهها و راه افتادی. توی تختم نیمخیز شدم. گفتی: «بگیر بخواب، برگشتنی نون میخرم برای صبحونه.»
من اما خوابم گریخته بود و کمد لباسم پر از رختهای چرک بود.
رفته بودی حمام سیزده نمره، میدانستم. سیزده نمره را بیشتر دوست داشتی از بیست نمره. حتی اگر ساختمانمان دورتر بود که گاهی، ترمهای زیادی دورتر هم بود. میگفتی: «دنجتره، از پشت درختها میزنیم میریم و برمیگردیم، کسی نمیبینه با حولهای که رو سرمون انداختیم…» حوله، بهانه بود. بیشتر هوای بو کردن عطر محبوبههای شب را داشتی که تا آن وقت صبح هنوز بفهمینفهمی لابهلای درختهای پشت حمام سیزده نمره به مشام میرسید. «در شب دوباره/ بیتاب در بین درختان تاب میخورم/… گاهی حتی/ یک شاخه/ از محبوبههای شب هم/ برای مردنم کافی است/…»
میدانستم از لابه‌لای درختها زده‌ای و آخرین ذره‌های عطر محبوبه‌های شب را بلعیده‌ای و حالا ایستاده‌ای تو صف سیزده نمره. همیشه کسانی بودند که زودتر از ما رسیده باشند. تو جلوتر بودی از من. خب زودتر رسیده بودی. نوبتت که شد آمدی طرف من. گفتی: «تو برو، من رختهام دو تا تیکه بیشتر نیست. زود میشورم میآم بیرون.»
اینطور نبود، خودت هم میدانستی اینطور نیست. ولی آن قدر حق به جانب گفتی که من باورم شد و نوبتت را گرفتم. عادت داشتی همیشه که نوبتت را به دیگران بدهی، به جز این سه‌شنبه لعنتی که بی‌نوبت رفتی.
تو فوتبال هم همینطور بودی، نوبت بازی‌ات را به دیگران میدادی همیشه. فوتبالت البته چندان خوب نبود قیصر، خوزستانی بودی درست، ولی فوتبالت خوب نبود خب. از همه فوتبال خوزستان فقط یه پا دو پا را خوب میزدی، آن هم فقط گاهی و یک چیز دیگر، اینکه توپ را ناغافل بکشی سمت خودت و از بالای توپ سر بخوری آن طرف. یک نوع دریبل من درآوردی قیصری که اغلب هم خوب میگرفت، به قول خودت «الکی» و این طوری الکی‌الکی از مرده‌ترین توپها گل میساختی. واقعاً ها! از مرده‌ترین توپها گل میساختی و از مرده‌ترین واژگان، شعر! این خاصیت تو بود. یک نوع مسیح فروتن واژگان. مسیح فروتن واژگان…
یادم آمد، هان! کاشفان فروتن شوکران. کاشفان فروتن شوکران گوش میکردیم. تو اتاق ساختمان ۱۵ بود یا ۱۳، ۱۶ یا ۱۷، چه فرقی میکرد. نوارش مال تو بود، ضبطش هم مال تو بود، از این ضبط یککاستههای قدیمی، که آموخته دو تا نوار بود فقط، هر دو هم نوار تو. کاشفان فروتن شوکران شاملو و گاهی هم چهره به چهره شجریان. و من هماتاقی همیشه تو محکوم بودم به اینکه در همه آن چند سال که با هم بودیم، همین دو تا نوار را گوش کنم. چه محکومیت شیرین و حسرت انگیزی که سرشار بود از نفس تو که همیشه انباشته ای از شعر و سیگار و سرفه بود و یک راز دیگر که بعدها فهمیدمش.
تنها بودم، توی اتاقی که در ساختمان ۱۳ بودیم یا ۱۵ یا ۱۷ یا ۲۱… چه فرقی میکند کدام ساختمان. تو نبودی و من تنها بودم. تابستان بود و هوا دم کرده و درختهای کوی له له میزدند. باد نبود، نسیم ملایمی بود که از پنجره شمالی اتاق که باز بود میآمد و ملافه آویخته به در اتاق را تا نیمه بالا میبرد. و من که یک ساعتی بود زیر بار هندسه دیفرانسیل خنگ شده بودم، رو تختم نیمخیز دراز کشیده بودم، تکیه داده بودم به دیوار و بیخیال هندسه دیفرانسیل به راهرو نگاه میکردم که دانشجوهای خل شده زیر کوره تابستان، لخ‌لخ‌کنان تو راهرو میرفتند و می‌آمدند. بی‌دلیل، بی‌نظم، شلخته، مثل فیلمی که بد مونتاژ شده باشد، خیلی بد.
به سرم زد شعر بخوانم. بلندبلند شعر بخوانم. خب هوا آتش گرفته بود و من هندسه دیفرانسیل خلم کرده بود و تو گفته بودی: «صدات خوبه فلانی، برای قصه‌خونی و شعرخونی خیلی خوبه. تُن صدات تو مایه‌های تن صدای شاملوئه.» و من گفته بودم: «نه بابا!» به سبک خودت گفته بودم. اما قلقلکم شده بود که یک بار، یک بار هم که شده با صدای شاملو بخوانم. خب تابستان بود و هندسه دیفرانسیل خنگم کرده بود و تو قلقلکم داده بودی و خل شده بودم و حتی اگر تن صدایم مثل شاملو نبود باورم شده بود و یکدفعه شروع کردم بلندبلند خواندن: بهار خنده زد و ارغوان شکفت/ در خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر/…
میدانستی که تو شعر حفظ کردن چقدر خنگم، خنگ و تنبل؛ ولی این «وارطان» و «از زخم قلب آبایی» را حفظ شده بودم دیگر، بس که این نوار کاشفان فروتن شوکران تو را گوش کرده بودم.
پرده کنار رفت. تو بودی، از کجا پیدایت شد یکدفعه. نباید میآمدی. مگر نرفته بودی خوابگاه پسرعمه‌ات یا پسردایی‌ات یا نمیدانم کی؟ گفتی: «آفرین! آفرین!» مچم را گرفته بودی. مثل خلها نگاهت میکردم. گفتی: «دیدی گفتم بهت فلانی، باور کن فکر کردم ضبط روشنه..»
نه دستم نمیانداختی. هیچ وقت اهل دستانداختن هیچ کس نبودی. اما من بهتم برده بود. نگاهت کردم، هی نگاهت کردم، مثل خلها نگاهت کردم و گفتم: «دیوانه!» حس آوای خودت بود در چنین مواقعی. مثل بقیه آن حس آواهای دیگری که اختصاصی خودت بود: «نهبابا»، «آفرین آفرین»، «دیوانه»، «بزنه بارون خدا» و «هی خونه ت»…
– هی خونه ت…
نه نفرین نبود. حتماً نفرین نبود، اگر هم بود نفرین خیرخواهانه‌ای بود. نفرینی که ختم به خیر میشد، به دعا میانجامید.
من اما هیچ وقت نفهمیدم کی، دقیقاً کی، چه زمانی، در چه حسی و حالی، این «هی خونهت» به زبان می آید، این «حس آوا» که همیشه با یک آه عمیق همراه بود، اهل گتوند باید بگویند، شما باید بگویید پسرداییهای قیصر، پسرعموها، پسرعمه‌ها، که معنی و مفهوم این حس آوای بومی چیست که همیشه در بغض آلودترین لحظه‌ها از سینه قیصر شعله میکشید و بیرون میآمد و میسوزاند.
-هی خونهت…
کیسه بوکس شده بود محسن. «نوبت عاشقی»، «نان و گلدان»… بهانه‌های کوچک برای زخم زدنهای بزرگ. دلت به رحم آمده بود از آن هیاهوی بیرحم، باز این تو بودی که «پاره‌های دل شکستهات» را برایش سرودی. تو که به هیچ کس، به جز دو نفر- امام و دکتر شفیعی- در زمان حیاتشان شعری تقدیم نکرده بودی، تمام بغضهای کالت را برای یک دوست مظلوم با حسآوای عمیق و آشنای «هیخونهت» بیرون دادی: این ترانه بوی نان نمیدهد/ بوی حرف دیگران نمیدهد/ سفره دلم دوباره باز شد/ سفرهای که بوی نان نمیدهد/ پارههای این دل شکسته را/ گریه هم دوباره جان نمیدهد/ خواستم که با تو درددل کنم/ گریه ام ولی امان نمیدهد…»
– هی خونهت، هی خونهت، هی خونهت…
چقدر، چقدر، چقدر باید آه میکشیدی و میگفتی: «هی خونهت»… قیصر، اگر حالا زنده بودی و اینجا رو به روی جنازه عزیز خودت ایستاده بودی که زیر این پارچه ترمه ضخیم آرام گرفته. با همان موهایت که لخت بود و بلند و این روزها دیگر مشکی نیست، با چشمهای نجیبت که دیگر نگران نور آزارنده هیچ پروژکتور و فلاش دوربینی نباید باشد برای این همه عکس یادگاری کنار جنازه عزیزت که یک عمر در تمام روزهای «چاه نابرادر، تنها، زندانی زلیخا»، از آن گریزان بودی.
-هی خونهت… ملکی کجاست پس؟
ملکی این همیشه برادر، این «از صمیم دل» اسیر «درد دوستی» اینجاست بی‌هیاهو، بیصدا، بیقرار، در لابیرنت بی‌پایان راهروهای بیمارستان دی، میان راه خانه و بیمارستان، خانه و سروش نوجوان، بیمارستان و خانه… بعد از آن همه پرپرزدن او دور بر شعلهٔ تو، حالا اینجاست دور از این هیاهوی دوربینها و پروژکتورها، پشت این درخت کاج کهنسال خانه شاعران ایران، خسته، خاموش، بارانی. مثل بارانهای خواب. مثل بارانهای خودت خاموش. مثل همان دو بار نادری که در خوابگاه، باریدنت را دیدم. کدام ساختمان بودیم ۱۳ یا ۱۷، اصلاً چه اهمیتی دارد ساختمان.
مهم این بود که تو شعرهایت را میخواندی من گوش میکردم و من قصه میخواندم تو میشنیدی. خب من از شعر سر درنمیآوردم، به خصوص شعرهای تو که میدیدم روحت چه عرقی میکرد وقتی واژهها را میان انگشتهایت – انگشتهایت که کشیده بود و بلند- ورز میدادی. فقط میتوانستم بگویم: «خیلی خوب بود قیصر، خیلی عالی» تا تو بگویی: «الکی!» و من بگویم، «به خدا نه قیصر» تا یک روز نوبت به شعر ظهر روز دهمت برسد. و تو بغض بترکانی و من نتوانم حتی بگویم «عالی بود قیصر، عالی» و تو بیصدا بباری و به من که چیزی درون سینهام خاموش فشرده میشود باز بگویی: «الکی» تا من یک روز، روزها بعد، هفتهها بعد، که لحظه‌های مرگ پدر را در قصه حلبیآباد بیشناسنامهها برایت بخوانم باز نمیدانم به یاد کدام بیپناهی، کدام بیکسی، کدام «گمشده چو کودکی در هوای مادرم» بغض بترکانی و باز خاموش بباری و مرا هم در آن اتاق تنهاییمان که ۱۷ بود یا ۲۳، ۱۵ بود یا ۲۱، به هق هق بیندازی و حتی نتوانم مثل تو بگویم: «الکی بود، الکی!»
نگفتی زیباخانم. نگفتی لباسهای خوابگاه قیصر هنوز هست یا نه. آن شلوار خاکی‌رنگ سربازی‌اش را میگویم و آن دو تا پیراهن چهارخانه با خطهای سرمه‌ای و آبی را و حتی آن پیژامه های راه راهش را. تو باید بدانی در این سالها تو نزدیکترین بودی به قیصر… از رازهای نگفته اش خبر داشتی، رنجهایش را دانه دانه شمرده بودی، اعجاز خاموش انگشتهایش را، که کشیده بود و بلند، لمس کرده بودی. قصه میلاد آن شعر آخرین، «اعجاز» آن کوتاهترین شعرش را که بعد از آن خواب عجیب به تو داده بود، تو بودی که میدانستی: «داشتم میرفتم/ تو صدایم کردی/ برگشتم»
گفتی خوشحال بودم از خوابم. قیصر رفته بود، در خوابم رفته بود، داشت میرفت. من دستش را گرفتم، صدایش زدم، در همان خواب صدایش زدم و او برگشت. با لبخند برگشت. اما دیدی که برنگشت. گفتی دیدم که برنگشت. خوابم تعبیر نشد. تعبیر شد. برعکس تعبیر شد. صدایش زدم. من صدایش زدم. آیه صدایش زد. پدرش، برادرانش، خواهرانش، دوستانش، همه دانشجویانش، استادانش، همه مردم شهر، مردم همه شهرها، پیر و جوان صدایش زدند، برنگشت اما، دیدی که برنگشت.
برنگشت، دیگر هم برنمیگردد قیصر. چشم از دورها بردار! آیه جان چشم از دورها بردار! پدر پیر قیصر چشم از دورها بردار، همسر قیصر چشم از دورها بردار! به دور و برت نگاه کن، به گوشه گوشه خانه تان، به کمدهایتان، لابه لای لباسهای قیصر، ببین لباسهای خوابگاهش هنوز هست.
آن شلوار خاکی رنگ سربازی، آن دو تا پیراهن چارخانه، آن پیژامههای راهراه… کارشان دارم، قیصر هر هفته، هر جمعه، هر جمعه صبح که بعد از نماز با خشخش آزارنده کیسه پلاستیکیها بیدارم میکرد و راهی حمام سیزده نمره میشد، رازهای مقدسش، رازهای مقدسش را در تنهایی نیمه تاریک حمام سیزده نمره در لباسهایش چنگ میزد، در لباسهایش جاری میکرد با انگشتهایش که کشیده بود و باریک، باریک و بلند، چون پیامی دشوار…

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟