تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۱۱/۲۷ - ۱۱:۵۰ | کد خبر : 8174

مردی که همه را می‌ترساند

حمید جبلی اکرم خانم زنی بود معروف به بداخلاقی و تُرش‌رویی. اگر بچه‌های محله سلام می‌کردند، از رفتار آن‌ها ایراد می‌گرفت. اگر سلام نمی‌کردند، می‌گفت بزرگ‌ترهایتان شما را تربیت نکردند که سلام کنید! نه خانه همسایه‌ها روضه و سفره می‌رفت و نه هیچ‌وقت خودش نذری می‌پخت. از کنار پنجره‌شان هم که رد می‌‌شدی، صدای دعوای […]

حمید جبلی

اکرم خانم زنی بود معروف به بداخلاقی و تُرش‌رویی. اگر بچه‌های محله سلام می‌کردند، از رفتار آن‌ها ایراد می‌گرفت. اگر سلام نمی‌کردند، می‌گفت بزرگ‌ترهایتان شما را تربیت نکردند که سلام کنید! نه خانه همسایه‌ها روضه و سفره می‌رفت و نه هیچ‌وقت خودش نذری می‌پخت. از کنار پنجره‌شان هم که رد می‌‌شدی، صدای دعوای او با بچه‌ها و شوهرش می‌آمد. بالاخره یک روز حالش خوب شد. مغازه فتح‌الله بقال بود که حمید و نادر و منصور جرئت نکردند وارد شوند. او متوجه آن‌ها شد و به فتح‌الله گفت:

  • یکی، یک آدامس بادکنکی به حساب من به این بچه‌ها بده.
    بچه‌ها سه نفری و فتح‌الله همگی تعجب کردند. اکرم‌ خانم داشت بدهی‌های گذشته‌اش را صاف می‌کرد، تعجب آن‌ها را که دید، گفت:
  • مگر نمی‌دانید هوشنگ‌ خان از بی‌کاری درآمده و چند روز است که سر کار می‌رود!
    فتح‌الله گفت:
  • مبارک باشد. مرد اگر کار نکند که مرد نیست.
    بچه‌ها هم فهمیدند که باید بگویند مبارک باشد. اکرم خانم با لبخند رضایت از مغازه بیرون آمد و به سمت خانه‌اش رفت.
    بچه‌ها سه نفری وارد مغازه شدند و حمید پرسید:
  • هوشنگ‌ خان چه‌کاره شده؟ او را که از کارخانه بیرون کرده بودند.
    فتح‌الله گفت نمی‌داند، فقط می‌داند که عصرها سر کار می‌رود و نزدیک صبح می‌آید. اکرم خانم بچه‌هایش را پشت خانه آن‌ها می‌فرستد که هرچه می‌خواهند بازی کنند و جیغ بکشند. هوشنگ ‌خان هم تا لنگ ظهر بخوابد.
    همه اهل محل کنجکاو بودند که بدانند او چه‌کاره شده! یکی گفته بود فقط موادفروش‌ها و قاچاقچی‌ها این وقت شب سر کار می‌روند. عباس آقا بقال هم می‌گفت میدان تره‌بار هم ساعت کارشان همین است.
    حالا دیگر اکرم خانم جلوی در و همسایه سرش بالا بود. اندک سبیلی را که داشت، بند انداخت و ابروهایش را هم نازک کرد. بعضی روزها لب‌هایش را هم کمی قرمز می‌کرد. بچه‌هایش دیگر لباس نو می‌پوشیدند. یک روز هم نقاش آمد و خانه اجاره‌ای‌شان را رنگ زد. حتی در حیاطشان را رنگ جدید زدند. آن‌ها صاحب خانه نو، لباس نو، رنگ تازه در و پنجره شده بودند.
    همه می‌دانستند هوشنگ‌خان اهل کار هست، ولی نمی‌خواست شاگرد کسی باشد. یک نفر کاری برایش پیدا کرده بود در شهرک صنعتی قزوین که گفت پول رفت‌وآمدم اندازه حقوقم است و خیلی کارهای دیگر را هم همین‌جوری رد می‌کرد. ولی حالا چه‌کاری پیدا کرده که روزانه یا شبانه دستمزدش را درجا می‌گیرد. هر چه بود، بخت با او یار بود. هر شب به اندازه یک کارگر خوب دستمزد می‌گرفت. اکرم خانم چقدر پُز می‌داد. هوشنگ ‌خان در مناسبت‌های مذهبی تعطیل بود که به فرایض دینی برسد، ولی جمعه‌ها و عیدها کارش زیاد بود.
    اکرم خانم فلاسک چای و قابلمه شام را برای او آماده می‌کرد و تا دم در او را بدرقه می‌کرد و با صدای بلند می‌گفت:
  • چای و شامت را به‌موقع بخور.
    هوشنگ‌ خان با بوسیدن بچه‌ها و تشکر از زنش سر کار می‌رفت. اگر کسی نگاه می‌کرد، اکرم خانم می‌گفت:
  • آقای ما شب‌کار است.
    همه محل به کار او مشکوک بودند تا بالاخره فتح‌الله بقال و آقا رضا قناد فهمیدند او در شهربازی کار پیدا کرده. کارش در شهر بازی از عصر تا صبح است، آن هم در تونل وحشت. لباس گوریل می‌پوشد و مسافران قطار را می‌ترساند و همان شب هم دستمزدش را می‌گیرد.

هوشنگ ‌خان دیگر حواسش جمع بود و بین آمدن قطارها چای می‌خورد و بعضی‌ وقت‌ها می‌توانست شامش را هم بخورد. این کارها را مردی که لباس مومیایی مثل کفن پوشیده بود، به او یاد می‌داد که کی چه کار بکند، کی با هم چای بخورند و موقع شام چه وقت است. هوشنگ‌ خان هم دیگر از او، مرد یک‌دست سفیدپوش، نمی‌ترسید. تازه چم‌وخم کار را از مرده در تابوت یاد گرفت. از این کار بی‌زحمت‌تر نمی‌توانست پیدا کند، حتی سیگار کشیدن در تونل وحشت ممنوع نبود، چون دود فضای تونل را وهم‌آلودتر می‌کرد. همه چیز عالی بود.
بعضی‌ وقت‌ها که کلاهش را برمی‌داشت تا چای بخورد یا سیگار بکشد، خودش هم در نور کم تونل‌ وحشت از نگاه کردن به کلاه‌ خودش که گوریل بود، می‌ترسید تا این‌که کم‌کم همه‌ چیز عادی شد. با مردی که با کفن در تابوت خوابیده بود، دوست شد و بین آمدن قطار با هم درددل می‌کردند از محله‌شان، از کودکی، …
هوشنگ‌ خان از لای کفن به او چای می‌داد و گه‌گاه پُکی سیگار. حرف و بحث‌ اصلی‌شان با هم این بود که چرا مردم پول می‌دهند از خانه بیرون می‌آیند تا از آن‌ها بترسند! با هم کلی می‌خندیدند. وقتی قطار وارد تونل وحشت می‌شد، دیگر مجبور بودند هر کدام سرِ کار خودشان بروند.
هر چه به پایان ساعات کار نزدیک می‌شدند، هوشنگ ‌خان نگران‌تر می‌شد. مرد کفن‌پوش موتور داشت، ولی هوشنگ ‌خان باید ۲۰ دقیقه تا ایستگاه اتوبوس پیاده می‌رفت و تازه یک ساعتی طول می‌کشید تا اتوبوس شرکت واحد بیاید. خیلی وحشتناک بود، چون هر شب سگ‌های ولگرد دنبالش می‌کردند. نمی‌دانست چه‌ کار کند. هر چقدر می‌دوید، سگ‌ها تندتر می‌دویدند، اگر هم می‌ایستاد، سگ‌ها دوره‌اش می‌کردند. او شروع می‌کرد به سنگ ‌انداختن، ولی سگ‌ها بیشتر عصبانی‌ می‌شدند.
یکی دو شب مسیرش را عوض کرد و از کنار اتوبان رفت، ولی سگ‌ها آن‌جا هم بودند. وقتی به خانه می‌رسید و می‌خواست بخوابد، تازه سگ‌ها سراغش می‌آمدند. تابه‌حال او را در بیداری نگرفته بودند، اما تا خوابش می‌برد، همه به او حمله می‌کردند. او هم فریاد می‌کشید و با وحشت از خواب می‌پرید.
اکرم خانم لیوان آبی به او می‌داد و هوشنگ ‌خان می‌فهمید در خانه خودش است. دوباره می‌خوابید، ولی انگار سگ‌ها منتظر بودند تا او باز بخوابد و سراغش بیایند. دوباره همه از خواب می‌پریدند و او بچه‌هایش را دلداری می‌داد و همه با هم می‌خوابیدند.
یک شب هوشنگ‌ خان از شهر بازی بیرون آمد. با سرعت به سمت میدانی که اتوبوس‌ها می‌ایستادند، رفت. از روی زمین سنگ بزرگی برداشت. مثل هر شب نگران سگ‌ها بود. می‌دانست آن‌ها هم مثل خودش که مردم را می‌ترساند، از تاریکی بیرون می‌آیند که او را بترسانند. چند قدم که رفت، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. نگران بود و خیال می‌کرد آن‌ها پشت سرش می‌آیند. عجیب بود، آن شب از سگ‌ها خبری نبود و هوشنگ ‌خان فهمید که سگ‌ها می‌دانند او خوردنی نیست. بالاخره به میدان نورانی که اتوبوس‌ها بودند، رسید. خیالش راحت شد.
نمی‌دانست مشکلش را باید به که بگوید! از ترسو بودن خودش شرمنده شد. شغلش ترساندن است، ولی چرا از چند تا سگ می‌ترسد؟ با تسلط بر خودش سنگی را که در دست داشت، توی تاریکی انداخت و پیاده به سمت خانه راه افتاد. با پرتاب سنگ در تاریکی صدای سگ‌ها از آن‌جا آمد. او پا به فرار گذاشت و برای اولین بار تا خانه را دوید.
هر شب کابوس سگ‌ها وحشتناک‌تر می‌شد، تا این‌که یک شب تصمیم گرفت با همان لباس گوریل بیرون بیاید و فردایش با لباس کار برگردد. مگر سگ از گوریل نمی‌ترسد؟ با شجاعت و بدون اجازه رئیسش بیرون آمد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت تا به خانه برسد. تازه برای سگ‌ها هم فیگور گرفت و آن‌ها را ترساند. اولش سگ‌ها از دور به او پارس می‌کردند. او ادا درمی‌آورد و دندان‌های گوریل را نشان می‌داد. یکهو سگ‌ها به هم نگاه کردند و انگار احساس کردند که او گوریل نیست و چند ثانیه‌ نکشید که به سمت او حمله بردند. هوشنگ‌ خان پا به فرار گذاشت و سگ‌ها هم دنبالش دویدند. لباسش تکه‌پاره شد. کلاه گوریل را درآورد و پیش سگ‌ها انداخت. چندتایی دور آن جمع شدند و پاره‌اش کردند. شلوارش را تو جاده انداخت تا چندتا دیگر از گله سگ‌ها دنبال آن بروند. آخر سر هم دستان پشمالوی گوریل و پیراهن را جلوی آخرین سگ‌ها انداخت تا دیگر دنبالش نیایند. بالاخره به خانه رسید و نفس‌زنان در را پشت سرش کوبید و قفل را محکم کرد و یک صندلی هم پشت در گذاشت. از خوشحالی زنده بودن بچه‌هایش را بغل کرد.
هوشنگ ‌خان فردای آن روز اصلا جرئت نکرد سر کار برود، چون نمی‌دانست قیمت آن لباسی که می‌پوشید، چند است و خسارتش چقدر می‌شود. وقتی به زنش گفت دیگر سر این کار نمی‌رود، او بدوبیراه گفت. جیغ کشید. خودش را زد و به سمتش استکان‌ پرت کرد، ولی فایده نداشت.
از مردم محل هنوز هم کسی نمی‌داند چرا هوشنگ ‌خان کار به آن خوبی را ول کرد و باز شغلی ندارد. فقط نیمه‌شب‌ها همسایه‌ها از فریاد ناگهانی او بلند می‎شوند که می‌گوید سگ‌ها، سگ‌ها، چِخه… چِخ…

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟