تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۸/۱۷ - ۰۷:۲۷ | کد خبر : 1289

میدانم رفیق بعضی از ما سایه هم نداریم

به یاد محمد رضا رستمی محمد مهدی خنجی من از شهری با میدانهای مثلثی با شما حرف میزنم، شهری که در میان یک دشت قرار گرفته و دورتا دور آن را کوههایی احاطه کردند که نامشان در میان شعرهای بسیاری آمده است. این شهر با نام «آدراپانا » تاریخ بلندایی را با خود به همراه […]

به یاد محمد رضا رستمی

محمد مهدی خنجی

من از شهری با میدانهای مثلثی با شما حرف میزنم، شهری که در میان یک دشت قرار گرفته و دورتا دور آن را کوههایی احاطه کردند که نامشان در میان شعرهای بسیاری آمده است. این شهر با نام «آدراپانا » تاریخ بلندایی را
با خود به همراه دارد و شاهد اتفاقات بسیاری بوده است. «…و شهر من اسدآباد »؛ انجمنهای ادبی مختلفی را به خود دیده است و از میان این انجمنهای ادبی کسانی بیرون آمده اند که امروز قلم و واژهها و اندیشه هایشان را یک کشور میشناسند.
«محمدرضا رستمی » یکی از شهروندان این دیار با ورود به انجمنهای ادبی با کلمات آشنا شد و با واژهها انس گرفت و فرهنگ و هنر این مرز و بوم به دغدغه اصلی بودنش بدل شد و در ایام حضور در انجمنهای ادبی مختلف
محمدرضا بسیار خواند و کم نوشت. برای دوستان شاملو میخواند و از گلشیری تعریف میکرد. «آئورا » اولین کتابی که از او گرفتم را به خوبی به یاد دارم.
روایت دوم:
«محمدرضا رستمی » در تهران چند میلیونی پر از شلوغی و ترافیک کارهای مختلفی را تجربه کرد و شبهای تنهایی بسیاری را با غزلیات سعدی سر کرد.
ابر و باد و مه و خورشید و… اندیشه و قلم و توان ادبی اش بالاخره محمدرضا را به یک روزنامه نگار بدل کرد و حالا دیگر گویا گمشده اش را پیدا کرده بود. محمدرضا این بار مینوشت و مینوشت و مینوشت. از کتاب، از تئاتر، از
سینما و برای فرهنگ سرزمین اش که بیحد آن را دوست داشت. ژورنالیست شدن برای محمدرضا آفتی نبود که سبب شود شعر و داستان را کنار بگذارد. پس شبها تنهاییاش را با چنارهای خیابان ولیعصر مرور میکرد و در میان پکهای ناپیوسته به سیگار میان انگشتانش شعرهایش را مینوشت. همواره از محمدرضا میشنیدم که مجموعه داستانش را با نام «نقطه… » قرار است چاپ کند، اما دو صد حیف و افسوس که قرعه این فال گویا به نام دیگران افتاد.
روایت سوم:
همیشه هست کسی که تو را آرام کند، بفهمد، دوست داشته باشد و برایت لالایی بگوید و تو تمام روزهای رفته ات را میان لالاییهایش مرور کنی و از ته دل حض کنی که روزهایت بالاخره تو را به اینجا و او را به تو رسانده است.
محمدرضا در عبور روزها و سالها و مسیرها به جایی رسیده بود که حالا الهه کنارش بود و بارها با خودش مرور میکرد که «بهشت است آن که من دیدم نه رخسار .»
روایت چهارم یا آخر:
بالای تپه ها و در دامنه همان کوهها که شهری با میدانهای مثلثی را محصور کرده اند جماعت ایستاده و قرار است بر پیکر «محمدرضا رستمی » نماز بخوانند. گریه امان هیچ کاری را نمیدهد. از دیوارها بوی حمد می آید و من گیج مانده ام میان گذر روزها و چه شده ها و پیش آمدها.
محمدرضا رفت اما کلمات و واژهها، مهربانی و لبخند را برای مان گذاشت. محمدرضا رفت، اما صدایش هنوز در گوشم و میان سرم میپیچد که «وقت کم است، باید بجنبی .»
انگار این کلام «وقت کم است » را دقیق درک کرده بود و….

روی دستها رفتی

روی تپه ها ماندی
مشرف بر زادگاهت
هنوز داری با چنارها تنهاییات را مرور میکنی
میدانم رفیق
بعضی از ما سایه هم نداریم.

شماره ۶۸۴

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟