چیزی که در ادامه میخوانید روایت مهرداد دفتری از عکاسیاش از محمدرضا شجریان است. او چندین بار از استاد شجریان عکس گرفته و این خاطرهی یکی از آنهاست. عکسی که به قول خودشان خیلی وایرال و پخش شد. همان تصویر معروفی که آقای شجریان چهارزانو روی فرش سادهای نشستهاند.
خوابی که ایدهی عکس شد!
من یک دستیاری داشتم به اسم آقای آرش زینی که پدرشان آقای محمود زینی، دوست صمیمی آقای شجریان بود. تیر ماه سال ۸۰ من از طریق ایشان با آقای شجریان تماس گرفتم و گفتم همچنین پروژهای دارم. ایشان لطف کردند و به من وقت دادند در منزلشان، خیابان فرشته.
من رفتم پیششان و نمونه کارهای من را دیدند و خیلی دوست داشتند و موافقت کردند. ایشان برای یک ماه دیگر به من وقت دادند. گفتند که من باغی دارم در هشتگرد کرج، آنجا ساکت است و من میروم آنجا برای گلکاری و پرورش میوه و این کارها. بد نیست بیایید آنجا که فراغت بیشتری هم باشد. ما خیلی خوشحال شدیم و از پیش ایشان برگشتیم به امید اینکه یک ماه دیگر برویم برای عکاسی.

ولی ظرف این یک ماه من خیلی دچار اضطراب و تشویش بودم که چه عکسی برای این کانسپت کتابم میخواهم بگیرم. چون هنر ایشان صدایشان است و صدا برای من چالش خیلی بزرگ بود که نمیتوانستم در تصویر بیاورم. تمام این یک ماه، حتی تا شب آخر، من هیچ ایدهی مشخصی نداشتم که بالاخره این صدا را باید چکار کنم. میدانستم باید از صدا یک طوری استفاده کنم ولی نمیدانستم به چه شکل.
تا اینکه شب آخر، که آنقدر فکر کرده بودم و آنقدر ذهنم درگیر بود، خوابی دیدم؛ که آقای شجریان ساکت در یک محیط خیلی خنثی، چهارزانو نشستهاند و میخواهند که شروع کنند به خواندن، ولی نمیشود؛ هیچ صدایی نمیآید و هر چی ایشان تلاش میکند یک نغمه یا آوازی، حرکتی و صدایی داشته باشند، هیچ نتیجهای ندارد. در همین هنگام توی خواب دیدم چند تا بلبل آمدند نشستند کف زمین و صدای بلبل آمد. و من از خواب بیدار شدم.

آنقدر زیبا بود این خواب! و در عین حال ترسناک هم بود. و من متوجه شدم رمز این مسئله (عکس گرفتن) در سکوت است. من میتوانم از سکوت استفاده کنم به جای صدا. صبحش رفتیم به باغشان، حدود ساعت ۱۰ یا ۱۱ صبح رسیدیم آنجا. یک سالن بزرگ داشتند که همین فرشی که در تصویر میبینید -که اتفاقا خیلی هم کمک کرد، چون فرشی هست که در اکثر خانههای ما ایرانیها پیدا میشود.
خلاصه ما با هزار گرفتاری و رنج و عذاب این مسئله را گفتیم. آقای شجریان خیلی خوششان آمد و گفت که عجب! چقدر جالب! گفت که همین را بگیر شما. من خیلی خوشحال شدم، و در عین حال دستپاچه. گفتم خیلی خوب شد. بعد فکر کردم پیش خودم که من باید تفاوتی توی این دو بگذارم. دیدم بهترین شکل، نگاه ایشان است. از نگاهشان استفاده کنم، و این به جای تک عکس، بشود یک فوتوسیکوئنس.
بعد آقای شجریان گفتند که خب اون بلبل را چکار میکنی؟! گفتم والا بلبلی در کار نیست؛ من از همین سکوت شما استفاده میکنم، و همین پیام عکس را به اندازهی کافی میرساند. گفتند میتوانی از فتوشاپ استفاده کنی! اما گفتم که نه، تصنعی میشود و من نمیخواهم تصنعی باشد.
مجموعهی این اتفاقها، آن سر نخ را به من داد که بتوانم یک عکس قابل قبول، بدون هیچ چیز اضافه از ایشان بگیرم. بعدش هم که عکس را بردم خدمتشان، خیلی خوششان آمد. البته باز عکسهای دیگری هم گرفتم، که یکی از آنها، همان که دستشان زیر چانهشان است، خیلی وایرال و پخش شد. خلاصه، با صبر و حوصلهی ایشان، گرفتن این تصویرها عملی شد.
این خاطره با صدای خود مهرداد دفتری در قسمت سیزدهم رادیوچل منتشر شد.
پادکست رادیوچل را میتوانید در کستباکس و اپل پادکست و سایر پادگیرها بشنوید.

 
				 
				 
				 
				 
				 
