تا چند سال پیش، من به قضاوتهای برخی صاحبان اندیشه حساس بودم. سعی میکردم آدم روشنفکری به نظر برسم. یکی از این قضاوتها، این بود که خاک بر سر مردمیکه آمار خرید کتاب آشپزی و تعبیر خوابشان، از سایر گونههای ادبی بیشتر است. من تا مدتی توانستم بر وسوسه خرید کتاب آشپزی غلبه کنم، اما کتابهای تعبیر خواب را بیخیال نشدم. در واقع یکی از آن خاکبرسرها شدم که تعبیر خوابم برایم مهم بود.
من خیلی خواب میبینم. گاهی وقتها، صبحها به خاطر سیر و سیاحت روحم در سرزمینهای دور، خسته و کوفته بیدار میشوم. تا قبل از خرید کتابهای تعبیر خواب، مادربزرگ و پدرم مرجع تعبیرخوابهای من بود. من هر صبح روایتی از خوابهایم ارائه میکردم. پاسخهای مادربزرگم به ترتیب اینطور بود؛ صدقه بده، مسافر تو راهه، خوابت را برای آب روان تعریف کن.
اما پدرم برای تعبیر خواب شیوه عجیبی داشت؛ او بعد از استماع خواب من با دقت تمام میگفت «وایسا ببینم دیشب چی خوردیم؟ نکند لقمه شبههناکی وارد خوراکمان شده است. اگر شب غذای گوشتی خورده بودیم، درباره چگونگی ذبح شرعی دچار تردید میشد. چند باری کار به تحریم خرید از مغازه بهخصوصی هم رسید. نمیدانم چرا من لالمانی نمیگرفتم.
گاهی وقتها خوابهایم دارای صحنههایی احساسی یا اروتیک هم بود، که برای همین آنها را مشمول ممیزی میکردم. با اطمینان میتوانم بگویم به اندازه دهها فیلم سینمایی، خواب تعبیر نشده و مشمول ممیزی دارم.
در سالهای اخیر، بعضی کتابهای آشپزی و تعبیر خواب با یک حرکت انسانی از سوی نظریهپردازان ادبیات، به عنوان گونهای از ناداستان تلقی شدند. خیلیها، مثل من، بدون شرم ردیفی از قفسه کتابشان را به این گونه مورد عفو قرار گرفته، اختصاص دادند.
در دهه چهارم زندگی، من همچنان خوابهای عجیب میبینم. چند شب پیش خواب دیدم، دوستم بهاره بیات، که جامعه شناسی خوانده، مجلهای منتشر کرده و شماره اول آن را، به وسیله یک پلیکان، برای من فرستاده است. پلیکانی که در نقش مأمور پست در خواب من ظاهر شده بود، منحصربهفرد بود. او منقار شفافی داشت. چیزی مثل طلق بیرنگ. پلیکان بعد از تحویل مجله، توی آشپزخانه چرخی زد و همه حلوا گردویی را که پخته بودم، خورد. من تکههای حلوا گردو را در منقار و غبغب آویزان و شفافش میدیدم. چند دقیقه بعد پلیکان به من گفت تو چرا بیشتر از کارشناسی نخواندهای؟ میتوانستی مدرک ارشد بگیری.
این لحن تحقیرآمیز مرا عصبی کرد. در پاسخش گفتم «من یک کتابدار بسیار کتابخوانم. در حوزه ادبیات کودک فعالم. نیازی ندیدهام وقتم را در دانشگاه تلف کنم.»
در حین دفاع از خودم، صدایم را بالا برده بودم. پلیکان ترسید و زیر کابینت رفت و بعد غیب شد. انگار زیر کابینت دری به کوچه داشت.
صبح که بیدار شدم، درباره پلیکان شفاف یا پلیکانی با منقار شفاف در سایتهای تعبیر خواب جستجو کردم. چیزی پیدا نشد. حتی فروید هم، در طول زندگیاش، به پلیکان شفاف فکر نکرده بود و در کتاب تعبیر خواب او هم چیزی نبود. ابن سیرین و جابر مغربی هم کمکی نکردند.
خسته و درمانده به کتابخانه رفتم. خوشبختانه کتابدار باتجربهمان، خانم نصیری، پشت میزش بود. خوابم را برایش تعریف کردم.
سرش پایین بود و با این حرکت غیرمستقیم به من میگفت دیگر برای من خواب تعریف نکن! اما نقد پلیکان شفاف در زمینه عدم ادامه تحصیل برایش جالب بود. بعد از اتمام روایت خوابم، سرش را بالا آورد و گفت وایسا ببینم دیشب چی خوندی؟
این پاسخ، برای من راهی به حقیقت بود. من ارشمیدسوار در کتابخانه چرخیدم. این فقط گوشت و حبوبات نبود که رویاهای مرا میساختند. من باید به کتابهای خوانده هم توجه میکردم. حاک بر سر من که تا این سن و سال، نقش کتاب را در خواب و رؤیا نادیده گرفته بودم.
دم خانم نصیری گرم!
از این به بعد به جای «چی خوردم؟» میگویم «چی خوندم؟»
نویسنده: مینا حدادیان
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۸