بغضم را قورت میدهم و میگویم: «دلم برای سایههای درازِ سر ظهرِ اینجا تنگ میشه.» یکی از آن نگاههای عاقل اندر سفیهت را نثارم میکنی و لای پنجره را باز میکنی. سوز سرمای اول پاییز تنم را میلرزاند. تو با گرمکن ورزشی ایستادهای پای پنجره و دودلی که برای دویدن بیرون بروی یا نه. میترسی باران غافلگیرت کند؛ از آن بارانهایی که در یک چشم به هم زدن، آدم را سرتاپا خیس میکند و از لای موها راه میگیرد روی گوش و دماغ و گردن. زیپ گرمکن را بالا میکشی و میگویی: «خوبیش اینه اونجا که میریم، پاییز نداره. چیه این هوای سیاهِ کوفتی؟»
یک لبخند کمرنگ مینشیند روی صورتت. میدانم داری خودت را موقع دویدن توی خیابان خلوت و پردرختِ کنار خانهمان در شهر جدید تصور میکنی، درحالیکه پوستت از آفتاب داغِ سر صبح حسابی رنگ گرفته و تمام فکر و ذکرت این است که شام آخر هفته را در رستوران ساحلی بخوریم یا توی تراس رو به خیابانِ خلوت.
![عکسی از پائولو پلگرین](https://40cheragh.org/media/2023/03/photo-by-Paolo-Pellegrin.jpg)
من از همین حالا دلم برای سایه آدمها تنگ شده. هنوز نرفته دلم میخواهد چنگ بیندازم به در و دیوار آپارتمان کهنه و تنم با دیوارهای زخمی و چرک خانه یکی شود. دلم میخواهد سایهام تا ابد بچسبد به خیابان همیشه خیسِ پای آپارتمان. دلم میخواهد آدمهای آشنا از گوشه و کنار شهر به سمتمان دست دراز کنند و دستهایشان تا خانه کش بیاید و تنهایمان را توی خانه بند کنند.
دوست دارم خیال کنم این چمدانهای صفکشیده پای در مال سفر پاییزیمان است به یک شهر ساحلی گرم. وقتی تنی به آب زدیم و آفتابی گرفتیم و خستگیمان در رفت، به خانه برمیگردیم. من کتابی را که لب ساحل خواندهام، به کتابخانه برمیگردانم و با حوصله قفسههای کتابخانه بزرگمان را گردگیری میکنم.
صدای بسته شدن در خانه را میشنوم و از پشت پنجره میبینمت که در پیادهرو بدنت را گرم میکنی. هنوز به سر خیابان نرسیدهای که نمنم باران شیشه پنجره را خیس میکند. میدانم داری به زمین و زمان لعنت میفرستی و خداخدا میکنی زودتر صبح شود و از این شهر خیس خلاص شوی.
با صدای زنگ در نگاهم را از خیابان میدزدم. حتما آمدهاند برای خداحافظی. سایههای لرزانشان را از زیر در تماشا میکنم و تنم میلرزد. نمیدانم از سوز پاییز است یا ترس شام آخر. پنجره را میبندم و آماده میشوم تا یک بار برای همیشه از شهر و آدمها و سایهها دل بکنم.
نویسنده: مریم عربی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۸۴