تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۳/۰۶ - ۱۹:۳۳ | کد خبر : 10924

داستان «‌‌‌مرغ‌ پاکوتاه» از نجف دریابندری

داستان مرغ پاکوتاه سال ۱۳۴۱ در شماره سوم مجله آرش چاپ شده است. دقیقا ۶۰ سال پیش

مرحوم نجف دریابندری را در این سالیان آخر عمر، بیشتر به «کتاب مستطاب آشپزی» می‌شناختند. پیش‌تر از آن به خاطر ترجمه‌هایش از همینگوی و ایشی‌گورو و دیگران و کمی پیش‌تر از آن به خاطر علایق و مبارزات و ترجمه‌های سیاسی‌اش و از آن پیش‌تر هم با هنر جستارنویسی منحصربه‌فردش. اما دریابندری کم‌وبیش در تمام عمر به نوشتن داستان هم رغبت داشت و چند نوبتی هم از این سفره لقمه گرفته بود. داستانی که می‌خوانید، سال ۱۳۴۱ در شماره سوم مجله آرش چاپ شده است. دقیقا ۶۰ سال پیش، و همانی است که از نجف دریابندری باید انتظار داشت؛ جنوب، تلخی، طنز.

مرغ پاکوتاه

«مرغ که به تقلید خروس بخواند، دوشنبه و چهارشنبه‌ خوب است، روز‌های دیگر‌ بـد‌ اسـت‌، بـاید او را بیرون کرد یا بخشید.»

«نیرنگستان» تالیف صادق هدایت

ماه بالا آمده بود‌ و سایه هره لب ‌بام را، کج، روی دیوار مقابل انداخته‌ بود. گرداگرد آن حیاط‌ درندشت همه اتاق‌ها خاموش‌ بودند‌. در آن وقـت‌ شب حتی جیرجیرک‌ها هـم از صـدا افتاده بودند. فقط در اتاق گوشه جنوب‌ شرقی حیاط چراغی می‌سوخت و نورش از درز‌های در بیرون می‌تراوید.

در گوشه روبه‌رو، روی تیر‌ گهواره کهنه‌ای که از یکی از اجاره‌نشینان سابق در آن‌جا به یادگار مانده بود، مرغ پاکوتاه خـاور خیاط در تاریکی‌ چندک زده بود و با چشمان بسته و نوک آویخته در رویای نا‌معلومی‌ فرو رفته بود.

کسی از سرگذشت این مرغ خبر نداشت و حتی خودش هم بی‌گمان‌ چیزی به یاد نمی‌آورد و نـمی‌دانست بـر او چه گذشته و از کجا آمده و استخوان‌های‌ پدر و مادرش‌ اکنون‌ زیر چه آسمانی در حال پوسیدن است. مرغ پاکوتاه گردن‌‌درازی بود با پر‌های پف‌کرده خاکستری دودگرفته که وقتی آدم می‌دیدش،‌ هوس می‌کرد با آب و صابون‌ فـراوانی‌ او را بـشوید تا بلکه سفید و پاکیزه شود. همسایه‌‌ها می‌دانستند که او یگانه مونس و همدم صاحبش خاور خیاط است، و یکی از مشتری‌ها معلوم نیست چند وقت پیش او را‌ به‌ جای‌ اجرتِ یک پیرهن برایش‌ آورده است‌، و خاور‌ خیاط چون که با هیچ آدمیزادی الفت نداشت -یا شاید برای روزی یک‌ دانه تخم- کارد را به گلوی او حرام کرده است.

روز‌ها که‌ خاور‌ خیاط‌ درِ اتاق را به روی خودش می‌بست و پشت چرخ‌ دو‌ ملائکه‌ایش مـی‌نشست‌ و یـک‌بند کـار می‌کرد و چون گوشش سنگین بـود، اگر دنیا را آب می‌برد خبردار نمی‌شد، مرغ پاکوتاه‌ آهسته‌ و بی‌سروصدا در حیاط قدم می‌زد و با صبر و حوصله عجیبی که‌ نتیجه نومیدی ممتد بود، به امید یافتن چـیزی کـه قابل برچیدن‌ باشد، با پنجه‌‌های لاغر و گره‌دارش پاپسک می‌کرد‌ و لای‌ آجر‌های‌ کف حیاط را می‌کاوید.

همسایه‌‌ها با آن‌که با صاحبش میانه‌ای نداشتند – چون‌ علاوه بر این‌که خاور خیاط گوشش سنگین بـود و حرف حالی‌اش نمی‌شد، اصولا به غم‌ و شادی دیگران‌ علاقه‌ای‌ نـشان‌ نمی‌داد و هرگز احوال کسی را نمی‌پرسید- گاهی ته سفره‌شان را پهلوی گهواره‌، که‌ جای‌ اصلی مرغ پاکوتاه شناخته می‌شد، می‌تکاندند و او هـم سر فرصت ریزه‌‌های نان و دیگر‌ چیز‌های‌ دندان‌گیر‌ آن را برمی‌چید. گاهی هـم پوسـت هندوانه‌ای جلوش می‌گذاشتند، که مرغ درون گلی‌‌رنگ‌ آن را‌ نوک می‌زد و با رطوبت خنک و شیرین آن گلوی خـود را تـر می‌کرد. غروب‌ها‌ هم‌ بی‌آن‌که‌ جاروجنجال زیادی راه بیندازد، می‌رفت توی زنبیل پر از کاهی که در سـه‌کـنج‌ دیـوار‌، پشت گهواره، قرار داشت، جاخوش می‌کرد و لحظه‌ای بعد که یک‌ دانه تخم سفید و داغ‌ روی کـاه‌های‌ تـوی زنبیل جا گذاشته بود، بیرون می‌آمد و کاه‌هایی را که به پروبالش چسبیده بود، می‌تکاند‌.

مرغ
داستان مرغ پاکوتاه

شب‌ها‌ هـم‌ جایش روی تیر گهواره بود، که اول شب با یک خیز‌ خود‌ را‌ به روی‌ آن مـی‌رساند و بـا پنـجه‌‌های لاغرش تیرچوبی را محکم می‌گرفت و با چشم‌‌های بسته‌ و نوک‌ آویخته‌ به خواب می‌رفت، چـنان‌که هـرکس او را در این حال می‌دید، خیال‌ می‌کرد‌ که در رویای دور و درازی سیر می‌کند. صبح‌ها هم سپیده‌دمـان‌ بـیدار مـی‌شد و آهسته بال می‌زد‌ و کف‌ حیاط فرود می‌آمد و جست‌وجوی همیشگی‌اش‌ را از سر می‌گرفت، و تاکنون آزار‌ او‌ به اهـل خـانه نرسیده بود و روی‌هم‌رفته‌ می‌توان‌ گفت‌ که‌ نوعی تفاهم میان او و همسایه‌‌های صاحبش وجـود‌ داشـت‌ کـه خالی‌ از محبت هم نبود.

فقط از چند روز پیش که ناگهان‌ شیطان‌ توی پوست این مرغ‌ رفـته‌ بـود‌ و اول صـبح‌ در‌ جواب‌ خروس‌های دوردست بانگ زده بود، دیگر‌ همه‌ اهل‌ خانه با ترس و نـفرت بـه او نگاه می‌کردند، و بعضی، اگر چشم خاور‌ خیاط‌ را- که‌ زن بددهن و بی‌ملاحظه‌ای بود‌- دور می‌دیدند، لگدی هم‌ به طرف‌ او می‌پراندند و دشنامی نثارش می‌کردند‌.

ظاهرا‌ خود حیوان هم این وضع را احساس کرده‌ بود، زیـرا کـه از آن‌ روز‌ به بعد نوعی ناشی‌گری و دستپاچگی‌ در‌ حـرکات‌ او بـه چشم‌ مـی‌خورد‌؛ چنان‌که‌ صبح همین روز گذشته‌، هنگامی‌ که آقـای مـتکلم، منشی دفتر اسناد رسمی، بسم‌الله‌گویان حیاط را می‌پیمود تا‌ به سر‌ کارش برود، مـرغ پاکوتاه‌ نا‌گهان‌ سر راه‌ او‌ سـبز‌ شـده و به پروپاچـه‌اش پیـچیده‌ بـود، و آقای متکلم که تا آن وقت کـسی صـدای بلندش را نشنیده بود، با صدایی که‌ شاید‌ خاور خیاط هم از پشت در‌ِ بـسته‌ اتـاقش‌ شنیده‌ بود،‌ فریاد کشیده بود‌: «لا‌ اله الا الله! خـدایا پناه بر تو از دسـت ایـن مرغ و نحوست این مرغ!» و بـاز بـر‌گشته‌ بود‌ به‌ اتاق خودشان و به اندازه نوشیدن یک چای‌ تلخ‌ تامل‌ کرده‌ بـود‌ و پس‌ از فرستادن‌ هفت صلوت به سر کـارش رفـته بـود، و آن روز دیگر همه هـمسایه‌‌ها یـقین حاصل‌ کرده بودند کـه مـرغ پاکوتاه خاور خیاط شوم و بدشگون است و باید‌ سرش را برید. ولی می‌دانستند که خاور خیاط کـارد را بـه او حرام کرده است.

***

در اتاقی که نـور از درز‌های درش بیرون مـی‌تراوید، یـک چـراغ بادی توی‌ طاقچه نـفس‌‌نفس‌ می‌زد و سایه سیم‌های چپ و راستش مانند پا‌های عنکبوت‌ عظیمی روی دیوار طاقچه می‌لرزید. بالای طـاقچه قـاب عکسی به دیوار آویخته‌ بود کـه یـک تـابلو بـاسمه‌ای جـنگ روس و عثمانی بود‌ کـه‌ در جـلو آن عراده توپی‌ دیده می‌شد و توپ در رفته بود و آتش سرخی از لوله‌اش بیرون زده بود و دودی‌ سفید و پنبه‌ای اطـرافش را‌ فـرا‌ گـرفته بود. روی دیوار کنار‌ طاقچه‌ یک کلاه‌‌خـود فـلزی گـرد، از آن‌ها کـه کـارگران پالایشگاه نفت به سر می‌گذارند، به میخ آویخته بود، و زیرش یک لباس کار چرب و نفتی تا‌ نزدیک‌ زمین دراز شده بود‌. باقی‌ اتاق تاریک بود، اما صدای خرخر نـفس کشیدن مردی شنیده می‌شد.

مرد، پای طاقچه زیر لحاف کهنه‌ای دراز کشیده بود. لنگی بالای سرش‌ گذاشته بود. زنی پهلویش چمباتمه زده بود‌ و خیره‌ به او نگاه می‌کرد. آن طرف، پسرکی پا‌هایش را توی دلش جمع کـرده بـود و زیر بقایای یک پتوی دوروی‌ انگلیسی در خواب بود.

مرد به‌سختی نفس می‌کشید و دانه‌‌های ریز‌ عرق‌ روی پیشانی‌ قهو‌ه‌ای‌رنگ پهنش برق می‌زد. چشم‌های درشت و بینی بزرگ و سبیل جوگندمی و لب‌های‌ فـشرده و چانه سنگین داشت. جای‌ زخمی که پلک پایینی چشم چپش را اندکی پایین‌ کشیده بود‌، تا‌ نزدیک‌ لبش ادامه داشت. سرش روی‌هم‌رفته مانند مجسمه سـنگی یـک سردار گمنام هخامنشی بود کـه از زیـر خاک ‌‌درآورده و مخصوصا بالای‌ یک بستر خالی گذاشته باشند. زن از زیر چادرنماز‌ سیاهش‌ مانند‌ بوتیمار خیره‌ به کله مجسمه نگاه می‌کرد. آن شب پایان عمر پنـجاه سـاله‌ای بود که‌ مانند رشـته‌پیـچ‌ در پیچی از میان تپه‌‌های ریگ روان بیرون می‌آمد و از ساحل‌ بوشهر در دریای ابر‌آلود‌ فرو می‌رفت و ناپدید می‌شد، و آن‌گاه از لای جنگل آهن‌ و فولاد پالایشگاه نفت آبادان سر درمی‌آورد.

سلمان هنوز بچه بود که شب مـه‌آلودی بـا پا‌های برهنه دنبال خر‌هایی که با بار هندوانه به‌ بوشهر می‌رفتند، راه افتاده بود و پشت سرش هیچ‌کس‌ به جا نمانده بود، چون که همه کسانش را ناخوشی برده بود. سحرگاه که به‌ نزدیکی بـوشهر رسـیده بودند، روی کـلاه حصیری پیاله‌ای‌اش دانه‌‌های‌ درشت‌‌ و خنک شبنم نشسته بود و بوی قافله شتری که از پشت پرده سفید مه مـی‌گذشت،‌ شنیده می‌شد.

چند سالی که در گمرک بوشهر حمالی می‌کرد، همیشه پشـتش زیـر عـدل‌های پنبه و صندوق‌های‌ چای‌ خمیده بود و از نوک بینی‌اش عرق چکه‌چکه جلوی‌ پا‌های زمختش می‌افتاد. بعد جاشوی جهاز تشاله شـده ‌بـود و می‌رفتند و از کشتی‌های‌ انگلیسی و نروژی و ژاپونی که در «غوی» و «زهر» لنگر می‌انداختند، بار‌ می‌گرفتند‌ و بـه گـمرک مـی‌آوردند؛ و یک شب توفانی، که در غوغای موج‌ها و جرثقیل‌ها کسی صدای کسی را نمی‌‌شنید، از نردبان طنابی کشتی بـالا رفته بود و روی عرشه از زیر صندوقی که‌ آویخته‌ به‌ منقار جرثقیل از خن به‌ سـوی‌ دریا‌ لنگر برداشته بـود، سـرش را دزدیده بود و بعد یک زن فرنگی را دیده بود که از پنجره گرد کابین به او‌ نگاه‌ می‌کرد‌ و بعد توی کابین غوغای موج‌ها و جنجال جرثقیل‌ها را‌ از‌ راه بسیار دوری شنیده بود و لابد ناخدا و جاشو‌های جهاز او حتما گمان کـرده‌ بودند که او به دریا افتاده است‌، ولی‌ بارشان‌ را گرفته بودند.

کشتی سحرگاه‌ از بوشهر لنگر برداشته بود‌ که آن‌ها در خواب بودند و بعد او را در«مسقط» پیاده کرده بودند و زن نروژی از بالا برایش‌ دست‌ تکان‌ داده بود و مـو‌های‌ طـلایی‌اش در آفتاب می‌درخشید و سلمان از مسقط با‌ یک‌ «بغله» سومالی که همه جاشو‌هایش سیاه بودند و هنگام کشیدن طناب آواز‌های شگفت می‌خواندند، روانه شده بود‌ و تا‌ سال‌ها‌ بعد در بستر زنان سیاه‌پوست زنگبار و مالابار هنوز عطر‌ لطیف‌ آن‌ زن نرم‌تن را می‌شنید، و دست آخر جهاز کوچکی‌ در بحرین خریده بود و اکنون ستاره‌‌های‌ راهنما‌ و باد‌های‌ ساحلی و مرغ‌های‌ دریایی را مانند دوستان دیرینه می‌شناخت و همه او را «ناخدا سـلمان» مـی‌نامیدند‌ و میان‌ بصره و محمره و آبادان و کویت و بحرین کار می‌کرد و بار آخر یکی از مسافرانش دوازده‌ صندوق‌ گلاب‌ «میمند» به کویت می‌برد، اما یکی از صندوق‌ها را حمال از دوش خود به‌ زمین‌ انداخته بود و بـه جـای گـلاب میمند عرق خرمای‌ خوزستان درآمـده بـود و هـردوشان‌ را‌ گرفته‌ و به چوب بسته و به زندان انداخته‌ بودند.

و پنج سال بعد که از زندان درآمده بود،‌ رنگش‌ مانند زردچوبه بود و پشت چشمانش بـه انـدازه تـخم کبوتر ورم داشت و اکنون‌ با جای‌ زخم‌ گونه چپش‌ کـه پلک چـشمش را پایین کشیده بود، چهر‌ه‌اش هول‌ناک می‌نمود. (این زخم‌ یادگار‌ یکی‌ از‌ شب‌های بی‌شماری بود که در خانه‌‌های بدنام بصره گذرانده بـود و هـمین‌قدر بـه‌ یاد‌ داشت که مست بود و آخر شب که داشت بـیرون می‌رفت، زنی‌ که آن شب پیش او‌ بود،‌ جیغ‌زنان خود را به او رسانده بود و پشتش پنهان شده‌ بود‌ و عربی‌ کـه عـبای گـلابتون‌دوزی بر دوش داشت،‌ بطری‌ شکسته‌ای‌ به طرف‌ او پرت کرده بود و برقی از‌ چشمش‌ جهیده بـود و دسـتش را روی چشمش گذاشته‌ بود و خون از لای انگشتانش توی‌ آستینش‌ ریخته بود.)

و بعد لاشه ویران‌ و دود‌گرفته جهازش‌ را‌، که‌ در سـاحل پرت‌افتاد‌ه‌ای‌ بـالا کشیده بودندش‌ و چند‌ بندرعباسی و مینابی آواره در آن خانه کرده‌ بودند، به قیمت هـیزم‌ فـروخته‌ بـود و پتوی دوروی انگلیسی‌اش را‌ که پیش‌تر‌ها در بمبئی‌ خریده‌ بود، دور خودش پیچیده بود‌ و با‌ یک موتور لنـج بـوشهری‌ روانـه آبادان شده بود و در دریا حالش به‌ هم خورده‌ بود‌ و زرداب بالا آورده‌ بود و یک‌ مسافر‌ اصـفهانی‌ او را دلداری داده‌ بود که همین‌ که پایش‌ به‌ خشکی‌ برسد، چاق خواهد شد، چون که هـر کـس بـه سفر دریا عادت نداشته باشد،‌ حکما‌ در دریا حالش به ‌هم می‌خورد.

نجف دریابندری
عکسی از نجف دریابندری (رنگ‌شده با کمک هوش مصنوعی)

در‌ آبادان‌ ناخدا سلمان‌ کـه‌ سـروسبیلش‌ را در قرنطینه ماشین‌ کرده‌ بودند، چند روز پشت پنجره‌‌های لیبر آفیس نوبت گرفته بود تـا عـاقبت او را‌ به عنوان ‌«کولی» نوشته بودند و به «اس او‌ تو‌ پلانت» SO2 Plant فرستاده بودند و او‌ در‌ احمدآباد اتاقی اجاره کرده و همسایه خـاور خـیاط شده‌ بود و یک سال بعد زنش، خدیجه، را گرفته‌ بود‌ و ده‌ ماه بعد پسـرش سـلیمان‌ بـه دنیا آمده‌ بود‌ و روز‌ بعد‌ از‌ تولد‌ پسرش که برای خریدن یک جفت کفش‌ زنانه به بـازار صـفا رفـته بود، آن تابلو جنگ روس و عثمانی را هم دیده و خریده بود و آورده بود بالای طاقچه‌ کـوبیده بـود. (چون که عین همین تابلو را زمان جنگ در بغداد خریده بود و پشت درِ چمدانش چسبانده بود و هر روز چشمش بـه آن مـی‌افتاد، تا آن‌که در کویت آن را از‌ دست‌ داده و اکنون که‌ آن را دیده بود، مانند این بـود کـه دوست گم‌شد‌ه‌ای را بازیافته باشد.)

خدیجه زن لاغر و کـم‌خـون و ریـزنقشی بود از خویشان دور ناخدا سلمان،‌ که‌ در‌ آبـادان بـه هم رسیده بودند و نزدیک بیست سال از او کوچک‌تر بود و اکنون هشت سال بود که بـا او زنـدگی می‌کرد؛ مانند هسته خرمایی کـه‌ پای‌‌ نخل بـلندی از زمـین رویـیده‌ باشد.

ولی دو ماه بود که نخل بـلند از پا افـتاده و روی زمین دراز شده بود. دو ماه پیش ناخدا سلمان از سرِ کار به‌ خانه‌ نـیامده بـود و روز بعد‌ خدیجه‌ او را در بیمارستان پیدا کرده بـود و دانسته بود که در کـارخانه لوله‌ای ترکیده و شوهرش مقداری گاز گـوگرد بـلعیده و ریه‌‌هایش سوخته است و چند روز بعد او را با آمبولانس به‌ خانه‌ آورده بودند و از آن روز پای طاقچه زیر لحـاف‌ کـهنه‌اش خوابیده بود و به‌سختی نفس می‌کشید و گاهی خون قی می‌کرد.

***

اکـنون مـاه بالاتر آمده بود و تـقریبا هـمه حیاط را روشن کرده‌ بود‌. مرغ پاکوتاه روی تیر گهواره هم‌چنان در رویای نامعلوم خود سیر می‌کرد. هـمه در‌ها هم‌چنان بسته بود و فقط‌ از اتـاق گـوشه جنوب شرقی، کـه هـنوز در تاریکی بود، نور‌ چـراغ‌ از‌ لای درز‌های در بیرون می‌زد.

درون اتاق، زن سرش را روی زانو گذاشته بود و چشم‌هایش به هم‌‌ ‌‌آمده‌ بود، اما هـمین که صـدای سرفه خفیف مرد را شنید، به چابکی دسـت بـرد و لگـن‌ را‌ پیـش‌ کـشید و دست زیر سـر مـرد گرفت و سرش را بلند کرد تا توی لگن‌ تف کند‌. مرد کوشید تا چیزی را که توی گـلویش جـمع شـده بود، توی لگن‌‌ بیندازد، اما ناگهان، مـانند‌ آخرین‌ پیاله آبی کـه از د‌هان یک مشک خالی بیرون‌ بریزد، خون داغ و شورمزه توی لگن پاشیده شد.

زن کشیده شدن عضلات‌ گردن مرد را توی دستش حس کرد. بعد ناگهان عضلات‌ شل شد و سر سـنگین مرد، مانند کله مجسمه‌ای که گردنش شکسته باشد، روی دست‌ زن افتاد. زن دستش را عقب کشید و نگاهش به چشمان مرد افتاد که مانند سرِ بریده گوسفند‌ باز‌ بود، اما به جایی نمی‌نگریست. زن جیغ کـشید و بـه طرف‌ در دوید. بچه از جا جست و توی رختخواب نشست. مرغ پاکوتاه از خواب‌ پرید و شیون‌کنان از روی تیر گهواره‌ پر‌ زد و خود را به وسط حیاط انداخت. همسایه‌‌ها در‌ها را باز کردند و بیرون ریختند. فقط درِ اتـاق خـاور خیاط هم‌چنان‌ بسته بود، انگار وحشتی که مانند گردباد ناگهان در‌ حیاط‌ پیچیده بود، نتوانسته‌ بود در آن اتاق تاریک نفوذ کند. ماه از وسط آسمان خـیره بـه صحن حیاط نگاه می‌کرد.

***

نـزدیک‌های ظـهر، آفتاب در حیاط پهن شده بود و سایه‌‌ها‌ مانند‌ فرش‌‌ کهنه پای دیوار‌ها لوله شده‌ بود‌. گهواره‌ کهنه باد و باران‌خورده، در گوشه حیاط زیر آفتاب از چلغوز‌های خشکیده مرغ پوشـیده بـود. مرغ پاکوتاه دوروبر آن مـی‌پلکید و گـاهی‌ که‌ گنجشک‌ گرسنه‌ای بی‌خیال کف حیاط می‌نشست، با سر به‌ طرف‌ او حمله می‌برد و گنجشک می‌پرید و مرغ با نگاه شگفت‌زده‌ پرواز او را به سوی بام دنبال می‌کرد. روی‌ هره‌ لب‌ بام، گـربه مـرمرشکی لاغری با سر بزرگ و پهلو‌های فرورفته آهسته‌ راه می‌رفت. دمش را بالا گرفته‌ بود و اسافلش از پشتش بیرون زده بود.

جنازه هنوز توی اتاق‌ بود‌، اما‌ پا‌هایش را رو به قبله دراز کرده بودند و چادرشـب رویـش‌ کشیده‌ بـودند. چراغ توی طاقچه هنوز می‌سوخت، اما نور نداشت. لگن را بیرون در گذاشته بودند و یک‌ مشت‌ خاکستر‌ توی آن پاشـیده بودند.

خدیجه را به اتاق همسایه برده بودند. آن‌جا‌ پشت‌ به‌ دیـوار مـانند اسـب‌ چوبی بی‌حرکت نشسته بود و به نقش گلیم نگاه می‌کرد. یقه‌ پیراهنش‌ تا‌ روی‌ ناف جر خـورده ‌بـود و سینه‌های پلاسیده و آویخته‌اش از لای آن پیدا بود. ته‌‌‌رنگ‌ چهر‌ه‌اش زرد تلخ بود، اما روی گونه‌‌ها از اثـر انـگشتانش بـنفش شده‌ بود‌. مو‌های‌ کم‌پشت بی‌رنگش وز کرده بود و به پیشانی عرق‌کرد‌ه‌اش چسبیده‌ بود. دمـاغش از همیشه‌ باریک‌تر‌ می‌نمود و پره‌‌های آن سفید بود. خدیجه تا چند دقیقه پیش یک‌بند جـیغ کشیده‌ و به‌ سروروی‌ خـود کـوفته بود، اما بعد، در یک‌ حالت نیمه‌هشیاری، پیش خود حساب کرده بود‌ که‌ قدری راحت بنشیند و صبر کند تا وقتی که مرد‌ها آمدند جنازه را‌ بلند‌ کنند‌، از نو شیون کند.

دوتا از مـرد‌های آن خانه، آقای متکلم و حیدر- که در محل‌ بیشتر‌ به‌ نام‌ پسر ننه حیدر معروف بود- آن روز سر کار نرفته بودند‌. از‌ سر صبح رفته بودند جواز دفن بگیرند و هنوز خبری از آن‌ها نبود. سلیمان را هـم بـا‌ خودشان‌ برده‌ بودند. خاور خیاط همان اول صبح درِ اتاقش را قفل کرده‌ بود‌ و از خانه بیرون‌ زده بود.

«وای، خدا‌ ذلیلشون‌ کنه‌! ببین چقدر مرده مردمو رو زمین معطل‌‌ می‌کنن‌. هر ساعتیش پنجاه هزار سال بـه مـرده نمود می‌کنه.»

«خدا ذلیل کنه اون‌ کسونی‌ رو که بنای این دم‌ودستگای‌ نفت‌ رو توی‌‌ این‌ خراب‌‌شده گذاشتن. چقدر جوونای مردمو از‌ بین‌ بردن، چقد زن و بچه رو بدبخت کردن. خدا رحمتش کـنه، بـابای سلیمون‌ حالا‌ موقع مرگش‌ نبود، بخار آتیش گرفته‌ نفت، پناه بر خدا‌، جیگرشو‌ آتیش زد، که خدا آتیش‌ به ریشه‌شون‌ بندازه، که این‌جور آتیش به جون مردم می‌زنن.»

«حالا این خدا بـیامرز کـه عـمری‌ کرده‌ بود و حظ دنیا رم بـرده بـود‌. پسـر‌ ننه‌ سیدمهدی رو‌ نمی‌گی‌ که هنوز یک سال نبود‌ از اجباری برگشته بود؟»

«وای، ننه‌ش بمیره الهی، وقتی روتخته آوردنش، تموم تنش عینِ گوشت‌ کـوبیده‌. له، له، له، کـه یـک جای‌ آباد‌ توی تموم‌ تن‌ این‌ جوون‌ مـحض نـمونه پیدا‌ نمی‌شد. انگار پناه برخدا نفت سرش ریخته‌ دستی‌دستی آتیشش زده‌ی. بمیرم الهی، ننهه که از‌ هوش‌ رفت. ما ورش داشـتیم آوردیـمش خـونه‌. پسره‌ همون‌ شب‌ تو‌ مریض‌خونه تموم‌ کرد‌. ننهه از هـمون وقت دیگه عقلش‌ سر جاش نیومد.»

«خدا هم، قربون مصلحتش برم، نمی‌کشه راحتش کنه.‌»

«همون‌ یه‌ دونه پسر هم داشت.»

«وای، آره.»

خـدیجه کـه‌ هم‌چنان‌ مثل‌ اسب‌ چوبی‌ بی‌حرکت‌ نشسته بود و خیره به‌ نقش گـلیم نـگاه می‌کرد، ناگهان پرسید: «سلیمون کجان؟»

ننه حیدر گفت: «سپردمش دس آقا متکلم. دیدم بچه سرگردونه، گفتم توی ایـن شـلوغی وحـشت می‌کنه.‌»

مرغ پاکوتاه خاور خیاط آمده بود دم ‌در ایستاده بود و توی اتـاق سـرک‌ مـی‌کشید. منقارش بازمانده بود و پوست زیر گلویش مانند قلب خسته‌ای‌ می‌تپید. زن آقای متکلم نی قـلیانی را‌ کـه‌ روی گـلیم گذاشته بود، برداشت‌ به طرف او تکان داد و گفت: «کیش!»

مرغ فورا به طرف گهواره فـرار کـرد.

-«مرده شور اون شکل‌ نحست رو ببره. همچی میاد تو‌ اتاق‌ سرک می‌کشه، عین جـاسوس. هـمون روز کـه کله سحر صدای خروس از خودش درآورد، آقای متکلم گفت بگو خاور خیاط سرشو ببره. بهش‌ مـی‌گم‌ مـرغت نفوس بد می‌زنه سرشو‌ ببر‌، می‌گه کاردو بهش حروم کرده‌م. بگو پدرسوخته هـیز تـو حـلال‌وحروم سرت می‌شه؟»

خدیجه هم‌چنان به نقش گلیم نگاه می‌کرد. نقش گلیم لحظه‌ای در نظرش‌ به شکل‌ مرغ پاکوتاه خـاور‌ خیاط‌ آمد، ولی مژه زد و باز به همان اشکال‌ هندسی خیره ماند. داشت فـکر مـی‌کرد کـه بلندترین شیون را هنگامی خواهد کشید که جنازه را از زمین بلند می‌کنند، و تا در‌ کوچه‌ به دنبال جـنازه خـواهد دویـد و آن‌جا غش خواهد کرد. اما ظهر بود و هنوز از آقای متکلم و پسر نـنه‌حـیدر خبری نبود.

***

طرف‌های عصر آفتاب زرد و نزار داشت به سوی لب بام‌ می‌خزید‌ و فرش کهنه‌ سایه، توی حـیاط، پهـن شده بود. درِ اتاق خاور خیاط هم‌چنان قفل‌ بود. مرغ پاکوتاه با‌ خـشم و بـی‌حوصلگی پنجه‌‌هایش را لای‌ درز آجر‌ها می‌کشید و تندتند پاپسک مـی‌کرد. چـند‌ چـلغوز‌ تازه‌ دوروبر گهواره افتاده بود.

سلیمان یـک دستش را به ستون چوبی ایوان بند کرده بود و دور آن ‌‌تاب‌‌ می‌خورد. جز جای قطره اشـکی کـه صبح روی گونه‌اش خشکیده بود، اثـری‌ از‌ انـدوه‌ و وحشت‌ در چـهر‌ه‌اش دیـده نـمی‌شد. خوب که تاب می‌خورد و سرش‌ گـیج مـی‌رفت، نوبت را به دختر‌ همسایه روبه‌روشان می‌داد که با مادرش به‌ حیاط آن‌ها آمـده بود و اسمش عفت‌ بود و دخترک مـوطلایی چشم‌‌زاغی‌ بود کـمی بـزرگ‌‌تر از سلیمان، شبیه عکس فرشته‌‌های بـال‌داری کـه بچه‌‌های مدرسه‌ می‌خرند و لای کتاب‌هاشان نگه می‌دارند. مادرش توی اتاق بود.

مرغ پاکوتاه
داستان مرغ پاکوتاه

مرده را از توی اتـاق بـرده بودند و چراغ بادی را‌ که اکـنون نـوری بـه دوروبر خود مـی‌انداخت، جـای سر مرده گذاشته بـودند. زن‌ها حال خدیجه را جا آورده بودند و اکنون او را نشانده بودند و قلیان چاق کرده و به‌ دهنش گذاشته‌ بـودند‌. زن‌ها دور اتاق نشسته بودند. مادر عفت کـه تـاکنون‌ بیش از یـکی ‌دو بار بـه آن حـیاط نیامده بود، بالای اتـاق نشسته بود. خدیجه‌ که از کشیدن قلیان حالت ضعف‌ و سرگیجه پیدا کرده‌ بود،‌ نی قلیان هندی را دودسـتی‌ بـه او تعارف کرد.

«خدا پدر آقای متکلم رو بـیامرزه، امـروزه از کـار و زندگیش وامـوند، امـا خیلی ثواب کـرد.»

«البته خانم حق همسایگی را‌ به جا‌ آورد.»

«آقای متکلم یه همسایه‌س، اون خاور خیاط کر اکبیری هم‌ یه همسایه.»

«مـرده‌شـور تـرکیبشو ببره، از صبح در اتاقشو قفل کرده و معلوم‌ نـیس بـه کـدوم گـوری رفـته‌. اصـلا‌ نیومد‌ بپرسه توی این خونه چه‌ خبره‌. هیچ‌، انگار‌ نه انگار.»

«این هم از اون مرغ نحس و نامبارکش که خونه‌ رو به گندوکثافت‌ کشیده.»

مرغ پاکوتاه اکنون جلو اتاق آهسته قدم می‌زد. پا‌هایش‌ که‌ از‌ لجن‌ جلو را‌ه‌آب تر بود، آجر‌ها را به‌ شکل‌ ستاره‌‌های درهم‌برهمی مهر می‌کرد. گاهی می‌ایستاد و یک پایش را زیر شکمش جمع می‌کرد و با گردن کج و چشمان گرد و متعجب چپ‌چپ‌ توی‌ اتاق‌ نـگاه مـی‌کرد. خدیجه از توی اتاق‌ او را می‌پایید.

«اصلا‌ هر بلایی توی این خونه نازل بشه، تقصیر این مرغه. خدا به بچه‌‌هامون‌ رحم کنه.»

«آره، دیشب دیدین‌ وقتی‌ اون‌ خدا بیامرز تموم کرده بـود، ایـن مرغ چه قشقرقی راه انداخت؟ بلا به‌ جون‌ گرفته انگار عروسیش بود.»

ننه‌حیدر که اکنون قلیان را تحویل گرفته بود و با د‌هان بی‌دندان‌ آن‌ را‌ پک‌ می‌زد، گـفت: «بلا از جانب خدا نیاد، مـرغ چـه سگیه؟ مرغ‌ که‌ پاپسک‌ می‌کنه، خاک‌ تو سر خودش می‌کنه.»

مرغ هم‌چنان با نگاه متعجب و احمقانه‌ای چپ‌چپ توی‌ اتاق‌ نگاه‌ می‌کرد؛ انگار می‌کوشید از حـرف‌های آن‌ها سر دربیاورد. جای پا‌هایش بـه شکل ستاره‌‌های‌‌ برهمی‌ روی آجر‌ها دیده می‌شد.

«هر خاکی داره تو سر خودش بکنه و صاحب کر‌ اکبیرش‌، چرا‌ ما پاش بسوزیم؟»

«کاردو بهش حروم کرده‌م! به هرچه نه بدترت خندیده‌ی. انگار قرآن خدا‌ غـلط‌ مـی‌شد.»

آفتاب از لب بام پریده بود و بانگ چند خروس از دوردست‌ شنیده‌‌ می‌شد‌. مرغ پاکوتاه که گویی برای شنیدن صدای خروس‌ها گوشش را تیز کرده بود، پشتش‌ را‌ به اتاق کرد و گردن درازش را راست نگه داشـت و بـا صدای‌ دورگه‌ای‌ کوشید‌ که‌ جواب خروس‌ها را بدهد. فضله‌ای از پشتش به زمین افتاد.

خدیجه ناگهان نی قلیان را از‌ د‌هان‌ ننه‌حیدر قـاپید و با یک خیز خود را به درِ اتاق رساند. مرغ‌ در‌ رفت. خدیجه دنـبالش کـرد. زن‌ها از اتاق بیرون‌ دویدند. بچه‌‌ها حیرت‌زده سرِ جایشان ایستادند. خدیجه مرغ را‌ در‌ سه‌کنج‌ دیوار گیر انداخت و با نی قـلیان ‌مـحکم به کله‌اش کوبید‌. مرغ‌ تلوتلو خورد و چند قدم آن‌طرف‌تر افتاد. خدیجه‌ ضربه‌ دیـگری‌ بـه پشـتش کوبید که مثل بالش‌ صدا‌ کرد‌. مرغ چند بار از جا جست و ضربه‌‌های بعدی خدیجه بـیشتر به زمین‌ خورد‌. سرانجام‌ مرغ از حرکت افتاد و روی‌ زمین‌ دراز کشید.

آفتاب‌ مانند‌ مـرشدی که معرکه‌اش ختم شـده بـاشد‌، بساط‌ خود را جمع‌ کرده و رفته بود. ولی صدای خروس‌های دوردست هم‌چنان‌ شنیده‌ می‌شد. خدیجه همین‌طور وسط حیاط ایستاده‌ بود و نی قلیان هندی‌ ترک‌‌خورده هنوز در دستش بود‌. جلو‌ پایش مرغ پاکوتاه آرام خـوابیده بود و پر‌های سفید و پاکیزه زیر شکمش پیدا‌ بود‌. کمی آب از لای نوک‌هاش‌ روی‌ آجر‌ فرش ریخته‌ بود‌. سلیمان‌ و عفت در گوشه حیاط‌ ایستاده‌ بودند و دست همدیگر را در دست‌ داشتند. ننه‌حیدر که نی قلیان لثه‌اش را‌ بـریده‌ بود، کنار دیوار نشسته بود و روی‌ زمین‌ تف می‌کرد‌. زن‌ آقای‌ متکلم داشت فکر می‌کرد‌ که در دعوای‌ امشب چه جواب‌هایی به خاور خیاط بدهد. مادر عفت فکری بود که‌ دخـترش‌ از کـی تا به حال با‌ آن‌ پسرک‌ این‌طور‌ رفیق‌ شده است.

نویسنده: نجف دریابندری

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۸۴

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟