تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۳/۰۱ - ۲۳:۱۵ | کد خبر : 10897

داستان کوتاه مصیبت «میدان ملی»

در مجله کاوه مونیخ، حکایتی ترکی از محمدعلی جمالزاده به چاپ رسیده که طبق توضیح خودش از زبان آلمانی ترجمه شده است

مرحوم محمدعلی جمالزاده را در زبان فارسی معمولا به داستان‌های کوتاه مطایبه‌آمیزش می‌شناسیم، اما در سال‌های دور، زمانی که حتی او هم جوان بود، متن‌هایی هم برای مجلات مختلف ترجمه کرده بود. در شماره دوم مجله کاوه مونیخ، در سال ۱۳۴۲ حکایتی ترکی از او به چاپ رسیده که طبق توضیح خودش از زبان آلمانی ترجمه شده است. بعضی کلمات و ساختارهای متن حالا دیگر در زبان فارسی منسوخ شده‌اند و حتی اشتباه به حساب می‌آیند. بااین‌حال، خود حکایت هنوز هم شنیدنی و بامزه است.

توضیح: اخیرا داستان‌های حجا(۱) را از ترکی بـه آلمانی ترجمه کرده‌اند و به چاپ رسانده‌اند. و ما محض‌ تفریح خوانندگان مجله داستان ذیل‌ را‌ به ترجمه فارسی در این‌جا نقل می‌کنیم.

مصیبت «میدان ملی»

شامگاهان بود که سه تن ژاندارم سوار بر اسب در دهکده‌ای به نام اندیمشک از دهات آنـاتولی‌ وارد شـدند. دو نفر از آن‌ها سردماغ بودند و خندان‌ با هم‌ صحبت می‌داشتند، در صورتی که سومین‌ آن‌ها که سمت ریاست داشت، چنان خشک و دژم بر پشت اسب نشسته و خشم‌ناک به اطراف می‌نگریست‌ که‌ گویی‌ بر‌ تخت سلطنت تکیه زده است‌. همین که‌ بـه‌ جـلو قهوه‌خانه ده رسیدند، از اسب پیاده شدند و اسب‌ها را به دهقان پسری سپرده، خود وارد قهوه‌خانه گردیدند.

دهاتی‌هایی که در قهوه‌خانه‌ بودند،‌ ساکت‌ شدند و حیرت‌زده و نگران نمی‌دانستند که این تازه‌واردین‌ مسلح‌ از آن‌ها چه مـی‌خواهند و صـدا از احـدی بلند نگردید. قهوه‌چی با تـردید جـلو رفـت و سلام داد. سرکرده ژاندارم‌ها بدون‌ آن‌که‌ اعتنای‌ سگ به او بکند، همان‌جا ایستاده و نگاهش را خیره به صورت‌ دهاتی‌ها دوخته بود و عاقبت به صدا درآمـده، گـفت: «مـی‌خواهید شلوغ راه بیندازید. خیال طغیان دارید؟»

صدا از احدی بیرون‌ نـیامد‌ و هـیچ‌کس‌ از جای خود حرکت نکرد و همه مات و مبهوت به او نگاه‌ می‌کردند‌.

باز صدای نعره سرپاسبان در زیر سقف قهوه‌خانه پیچید کـه مـی‌گفت: «حـالا برای من یاغی‌ شده‌اید‌، طاغی‌ شده‌اید‌، می‌خواهید شورش کنید، انـقلاب راه بیندازید.» صدایی به گوش رسید که:‌ «خدا نکند‌، استغفر‌اللّه.»

سرپاسبان فریاد کشید که: «خدا نکند یعنی چه؟ پس ایـن کـدخدای کـچل و احمق کجا‌ قایم‌ شده؟ تو کدام سوراخ تپیده؟ چرا پیـدایش نمی‌شود؟»

از آن ته قهوه‌خانه صدایی بلند‌ شد‌ که: «قربان این‌جا هستم، چه فرمایشی است؟ من نوکر شما هـستم.» و آن‌گاه خـطاب‌ به‌ قهوه‌چی:‌ «پسر زود بجنب و برای آقایان چای تازه دم کن. آقایان‌ بفرمایید بـنشینید.»

فـرمانده ژانـدارم‌ها‌ گفت‌: «مرده‌شوی چایتان را ببرد و هیچ هم نمی‌نشینم.» و باز با اوقات‌تلخی هرچه تمام‌تر‌ دنـباله‌ هـمان‌ حـرف‌های خود را گرفته، پرخاش‌کنان افزود: «معلوم است که خیال‌ یاغی‌گری و آشوب دارید، ما که خر‌ نـیستیم.»

کـدخدا جواب داد: «این حرف‌ها چیست؟ ما سگ کیستیم؟خدا نخواهد.» ولی‌ گوش‌ جناب‌ سـرهنگ‌ شـنوای ایـن سخنان نبود و با خشم و غضب بیش از پیش پرسید: «مردکه مگر‌ من‌ تلفون‌ نـکردم؟»

-چـرا جناب اجل تلفون فرمودید.

-مگر من دستور حزب دموکرات را‌ به‌ تو ابلاغ نـکردم و از آن گـذشته یـک نفر ژاندارم‌ هم نفرستادم که مطالب را شفاها هم‌ به‌ تو خبر بدهد؟

-چرا، همین‌طور اسـت کـه می‌فرمایید.

-مگر به تو نگفتم‌ که‌ باید با چهل نفر سوار و صـد نـفر‌ پیـاده‌ در‌«میدان ملی» حاضر بشوید و با صدای هرچه‌ بلندتر‌«زنده باد دموکراسی» بگویید و یک رأس شتر و دو رأس گـوسفند هـم‌ بـرای قربانی‌ همراه‌ بیاورید.

محمدعلی جمالزاده
محمدعلی جمالزاده

کدخدا با نوک انگشت‌ بنای‌ خاراندن سر‌ را‌ نهاده‌ و گـفت: «جـناب سرهنگ، ما حاضریم نه‌‌‌تنها‌ شتر و دو گوسفند قربانی کنیم، بلکه حاضریم پنج شتر و ده گوسفند در‌ راه‌ دمـوکراسی‌ سـر ببریم، اما حاضر نیستیم‌ دیگر قدم به «میدان‌ ملی‌» بگذاریم.

-پس مطلب هـمان است کـه‌ گفتم‌. خیال شورش و آشوب دارید. سرپیچی مـی‌کنید. بـر ضـد دموکراسی توطئه می‌چینید.

-نعوذ باللّه‌، خدا‌ نـخواسته بـاشد، ما نوکر و غلام‌ حلقه‌‌به‌‌گوش‌ دموکراسی هستیم، اما‌ اگر‌ ما را بکشید، قدم‌ بـه‌ «مـیدان ملی» نخواهیم گذاشت.

-مردکـه پس مـا تو را ایـن‌جا کـدخدا کـرده‌ایم برای چه‌؟ آیا‌ برای این اسـت کـه بر ضد‌ آزادی‌‌ کار بکنی؟

-من‌ غلط‌ می‌کنم بر ضد آزادی‌ قـدمی بـردارم. چیزی‌که هست، آزادی آزادی است و جان‌ و مال مـا فدای آزادی، اما محال اسـت‌ کـه‌ به «میدان ملی» بیاییم.

-مـگر خـدا‌ به‌ شما‌ عقل‌ نداده‌ است. این حرف‌ها‌ کدام است‌؟ از یک طرف می‌گویید حامی و طرفدار آزادی و دمـوکراسی هـستید و از طرف دیگر می‌گویید حاضر نـیستید بـه «مـیدان‌ ملی‌» بیایید‌ و «زنـده ‌باد» «پایـنده ‌باد» بگویید. مگر دیوانه شـده‌اید و عـقل‌ از‌ سرتان‌ پریده‌ است‌؟

-نه‌ قربان، دیوانه نشده‌ایم و هر امری بفرمایید اطاعت می‌کنیم و حاضریم تـا بـخواهید «زنده ‌باد» و «مرده ‌باد» بگوییم و فریاد بکشیم، امـا در هـمین ده خودمان. چـنان فـریاد بـکشیم‌ که آسمان به‌ لرزه بـیاید، اما به «میدان ملی» نخواهیم آمد.

در این اثنا صدایی به گوش رسید که خطاب به کدخدا مـی‌گفت: «کـدخدا، آخر بگو چرا حاضر نیستیم بـه «مـیدان مـلی» بـرویم.»

کـدخدا گفت: «ما‌ هـمیشه‌ هر وقت امر سرکار رسید، در «میدان ملی» حاضر شدیم. جناب‌عالی‌ چهل نفر سوار و صد نفر پیاده خـواسته بـودی و مـا در عوض صد سوار آوردیم و هرکس که در ده‌ مـی‌توانست‌ راه بـرود، راه انـداختیم و حـتی بـچه‌ها و پیرمردها را هم آورده‌ایم. فرموده بودی یک گوسفند برای قربانی بیاوریم و ما دو گاو سر بریدیم. بعد هم‌ تلفون‌ کردی و باز هم آمدیم و اطاعت‌‌ کردیم‌. «میدان ملی» پر بود از جمعیت و جـا نبود آدم سوزن بیندازد. آن وقت یک نفر رفت بالا و بنای نطق را گذاشت و همین‌که نطقش تمام شد‌، ما‌ همان‌طور که امر فرموده‌ بودید،‌ بنای دست ‌زدن‌ را گذاشتیم و فریادهایمان را بلند کردیم که «زنده بـاد» «پایـنده باد.» اما یک‌دفعه دیدیم که پلیس و سرباز به ما حمله کردند و به قدری با سر تفنگ و شلاق تو سروصورت‌ ما‌ زدند که نمی‌دانستیم به کدام‌ سوراخ پناه ببریم. من افتادم روی خـاک و ابـراهیم زاغی هم افتاد پهلوی من، و مدام فریادش بلند بود که: «کدخدا چه خبر است؟ مگر ما چه گناهی‌ کرده‌ایم‌؟ چرا می‌زنند‌؟ استخوانم خـرد شـد.» نمی‌دانستم چه جواب بدهم و حـال خـودم هم بهتر از او نبود. همین‌قدر در جوابش‌ گفتم: «واللّه خدا می‌داند چه خبر است. بلکه وقتی ما از‌ ده‌ به‌ شهر می‌آمده‌ایم، حزب عوض شده است و کسی به صرافت‌ نـیفتاده است که ما را خـبر کند.» بـعدها پس از ‌‌آن همه‌ کتک که خوردیم و سر و مغزمان خونین و مالین شد، وقتی کاشف به عمل آمد، معلوم‌ شد‌ آن‌ آدمی که نطق کرده، از حزب ما نبوده و از حزب‌ مخالف بوده است و ما بی‌خود‌ آن همه «زنـده ‌باد» و «پاینده ‌باد» به نافش بسته بودیم. خلاصه چه دردسر بدهم؟ با سر شکسته‌ و پای شل مثل سربازهای‌ مغلوبی‌ که از میدان جنگ برگردند، به ده برگشتیم‌ که خدا نصیب کافر نکند.»

جناب سرهنگ چند خـرده سـرفه تحویل داد و کـدخدا به گفتار خود دنباله داد: «بله، جناب سرهنگ، باز یک هفته‌ بیشتر نگذشته بود که از نو تلفون کردی و گـفتی روز سلام است و یک نفر از بزرگان درجه اول حزب می‌آید و شما باید بـیایید و اتـومبیلش را روی شـانه‌ بکشید و ببرید. تمام اهل ده‌ از‌ کوچک و بزرگ راه افتادیم و همین که به «میدان ملی»رسیدیم و اتومبیل از دور پیدا شد، دوان‌دوان ‌خـودمان را به آن رساندیم و داشتیم بلندش می‌کردیم که ناگهان‌ دیدیم از اطراف لوله‌های آب‌ به رویمان‌ بـاز شـد و حـالا آب بریز و کی نریز. آن‌قدر آب به سر و صورتمان پاشیدند که چیزی نمانده بود خفه بشویم. معلوم شـد پاسبان‌های آتش‌نشانی بودند و لوله‌های آب را به روی ما‌ باز‌ کرده بودند و هیچ سر درنمی‌آوردیم که چـه خبر و این دیگر چه رنـگش اسـت.

کافه ترکی
داخل یک کافه ترکی، کاری از Guilaume Berggren

«میدان ملی» یک تکه باتلاق شده بود و تمامی هم نداشت. بعد معلوم شد که چون برای آب‌ شهر‌ لوله‌کشی‌ کرده‌ بودند و آن شخص محترم هم‌ آمده‌ بود‌ که جشن را افتتاح بکند و حـکومت‌ و شهرداری خواسته بودند نشان بدهند که لوله‌های آب چقدر خوب کار می‌کند، جلو آب را‌ باز‌ کرده‌‌ بودند و درواقع آن سیل و توفان جزو برنامه‌ جشن‌ بوده است. خدا می‌داند با چه زحمت و مشقتی‌ خودمان را از ایـن مـصیبت خلاص کردیم و توانستیم به ده برگردیم. بدتر‌ از‌ همه‌ آن‌که بعدها معلوم‌ شد آن اتومبیل کذایی هم اتومبیل معهود‌ نبوده است و باز ما اشتباه کرده بودیم و اتومبیل آدم‌ دیگری را به دوش کشیده بودیم و بـاز تـمام آن خرکاری‌ها‌ بیهوده‌ بوده‌ است.»

جناب سرهنگ مثل این‌که خشکش زده باشد، همان‌جا سیخ ایستاده‌ و با‌ اخم‌وتخم تمام سخنان‌ کدخدا را اصغا(۲) می‌فرمود. کدخدا آب دهان را فرو داده، گفت: «هفته گذشته‌ باز‌ تلفون‌ فـرمودی‌ و گـفتی باید در «میدان ملی» حاضر بشویم، ولی از شما چه‌ پنهان،‌ این‌ دفعه دیگر اهالی ده زیر بار نرفتند و پایشان را در یک کفش کردند و گفتند‌: «نه‌ دیگر‌، دم شغال دو بار، سه بار تو تله افتاد و بـرای هـفت جدش کافی است‌. اسم‌ «میدان ملی» را دیـگر حاضر نیستیم بشنویم.» جمعشان کردم و گفتم مگر چه شده است‌؟ مگر‌ در‌ دوره دولت سابق کتک نمی‌خوردید؟ فراموش نکنید که حالا اگر کتک می‌خوریم، از حـزب‌ خـودمان‌ می‌خوریم، نه از بیگانه.

بالاخره پس از چون‌وچرای بسیار باز حـاضرشان کـردم که‌ راه‌ بیفتند‌. اما این دفعه دیگر پیش از آن‌که کسی نطقی کرده باشد، یا چشممان به کسی افتاده‌ باشد‌، افـراد ارتـش و پلیس بنای هجوم را گذاشتند و حالا بزن و کی نزن‌. از‌ همه‌ بـدتر مدام بمب هم بود که می‌ترکید و راستی‌راستی جانمان در خطر بود. فهمیدیم که‌ باز‌ اشتباهی‌ رخ داده و سر گاو یـک جـایی در خـمره گیر کرده است. عده‌ای‌ از‌ ماها فریادشان بلند بود «زنده باد دمـوکراسی»، ولی بـا صدایی بلندتر از صدای آن‌ها گفتم: «احمق‌ها‌ مگر‌ دیوانه شده‌اید؟ خفه‌ شوید، خفقان بگیرید، شاید دولت عوض شـده بـاشد‌.»

سـاکت‌ شدند و راه ده را پیش گرفتیم و با‌ خودمان‌ و خدای‌ خودمان شرط کرده‌ایم که دیگر پا بـه ‌«مـیدان‌ مـلی» نگذاریم. از جنابعالی هم، قربان عاجزانه استدعا داریم که دیگر منتظر نباشید‌ که‌ پای ما به «مـیدان مـلی» بـرسد.‌ اما‌ در عوض‌‌ ما‌ همه‌ از بزرگ و کوچک با جان و دل‌ حاضریم‌ که همین‌جا هر قدر دلتـان بـخواهد، دست بزنیم و «زنده‌ باد» و «مرده ‌باد» و «پاینده ‌باد» فریاد‌ کنیم‌ و گاو و گوسفند قربانی کنیم. ولی محض‌ رضـای‌ خـدا و پیـغمبر و امام‌ دور‌ ما را خط بکشید و بگذارید یک‌ قطره‌ آب راحت همین‌جا در گوشه ده از گلویمان پایین برود.


۱. گویا همان ملا نصرالدین خودمان باشد‌. ظاهرا‌ کلمه «حجا» از کلمه «خواجه» باشد، چون‌ ترک‌ها «خ» را «ح» تلفظ می‌کنند. (توضیح از جمالزاده است)

۲. اصغا یعنی گوش دادن. مرحوم جمالزاده علاقه زیادی به صورت ثقیل و آرکاییک کلمات داشته است.

مترجم: محمدعلی جمالزاده

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۹۸

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟