این روزها که انتشارات خوارزمی، با آن همه خاطرات و یادها، در معرض از میان رفتن است، یا دستکم آنقدر تغییرش دادهاند که نشود شناختش، آن جلدهای زردرنگ، قهوهای یا کاهی با آن حاشیه نازک سبز یا قرمز و آن یونیفرم ساده، زیادی ساده، بیش از همیشه جلوی چشم میآید. و چه اسمهایی! برشت، کافکا، پیتر وایس و… و فرامرز بهزاد.
فرامرز بهزاد که پل محکمی بود میان زبان آلمانی و زبان فارسی. و بیتردید شناختمان از برشت را مدیون اوییم. (اگر او نبود، تصویر برشت برای ما از اینکه هست هم معوجتر میشد.) و پیتر وایس و اصلا شناختمان از اینکه آلمان هم در ادبیات دنیا سری است میان همه سرها! گروه زبان آلمانی دانشگاه تهران را مدیون اوییم و خیلی چیزهای دیگر، که گفتنشان بعد از مرگ او، بوی مرثیه میدهد. بهتر نیست به جای مرثیه یکی از کارهایش را بخوانیم؟ داستان کوتاهی از کافکا، که در مجله کلک شماره ۱۲۸ منتشر شده است.
در ردیف آخر
اگر زن سوارکار مسلولی، در میدان سیرک، نشسته بر اسبی سستپا، از ترس رئیس سنگدل سیرک، که تازیانهاش را در هوا میگرداند، در میان جمع سیریناپذیر تماشاگران، بهسرعت، ماهها بدون وقفه، ناچار به چرخیدن میشد، همچنان سوار بر اسب مدام بوسه نثار میکرد و کمر تاب میداد، و اگر این نمایش، در همهمه بیپایان ارکستر و پروانههای دستگاه تهویه، تا افق بینهایت آینده بیرنگ ادامه مییافت، همراه با جزر و مد کف زدنهایی که درواقع حکم ضربههای پتک را دارند- آن وقت شاید تماشاگر جوانی از ردیف آخر، به شتاب از پلههای بیشمار همه طبقهها میگذشت، خود را به میان میدان میانداخت و در برابر غوغای شیپورهای ارکستر که هنوز هم آهنگهای مناسب مینواخت، فریاد میزد بس است!
اما چون چنین نیست؛ خانمی زیبا، در لباس سرخ و سفید، از میان پردهای که خدمتکارانی مغرور برایش باز میکنند، سبکبال به میان میدان میدود؛ مدیر سیرک، در حالت تسلیم محض خواهنده نگاه اوست و چون سگی وفادار لهلهزنان به سویش میآید. او را با دلسوزی تمام، انگار که ناچار است نواده عزیز و محبوبی را به سفری پرمخاطره بفرستد، بر اسب ابرش مینشاند.
نمیتواند تصمیم بگیرد که تازیانهاش را به نشانه حرمت تکان بدهد، عاقبت بر خود غلبه میکند و تازیانه را به صدا درمیآورد. با دهان باز پابهپای اسب میدود، جهشهای سوارکارش را با نگاههایی تیز دنبال میکند، مهارت او را هر بار از نو مشکل باور میکند، با فریادهایی به زبان انگلیسی او را از خطرها بر حذر میدارد. غضبناک به مهترهایی که حلقههای لاستیکی را نگه داشتهاند، متذکر میشود که به حد وسواس دقت کنند؛ پیش از پشتک خطرناک نهایی، دستها را بالا میبرد و استغاثه میکند که ارکستر خاموش شود.
عاقبت دختر عزیزش را از اسب لرزان به زیر میآورد. هر دو گونهاش را میبوسد و تجلیل تماشاگران را درهرحال کافی نمیداند. و خانم سوارکار هم، درحالیکه به او تکیه کرده، غرق در گرد و غبار، با دستهای باز، بر پنجه پاها میایستد، سر ظریفش را به عقب میبرد و میخواهد که همه سیرک را در سعادت خود شریک کند. چون چنین است، تماشاگر جوان صورتش را به پرده تکیه میدهد و در رژه آخر، انگار که در خواب سنگینی فرو رفته باشد، بیآنکه بداند، میگرید.
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۸