تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۲/۰۵ - ۲۱:۲۱ | کد خبر : 10767

داستان کوتاه «سرگذشت»؛ اثر یاروسلاو هاشک

به بهانه سالروز درگذشت یاروسلاو هاشک داستانی از او را که سال‌ها قبل، در نشریات فارسی‌زبان منتشر شده‌اند، از نو منتشر می‌کنیم

تا یکی دو ماه دیگر، درست ۱۰۰ سال از زمانی می‌گذرد که یاروسلاو هاشک، نویسنده و طنزپرداز بزرگ چک، رمان درخشانش «شوایک؛ سرباز غیور» را ناتمام گذاشت و شوایک را جایی در میان بیابان، وسط جنگ جهانی اول بلاتکلیف رها کرد. در تمام این ۱۰۰ سال معمولا هاشک را با همین رمان نیمه‌تمام به خاطر آورده‌ایم. اما او تعداد زیادی داستان کوتاه و قطعات بامزه و در عین حال تلخ هم نوشته است. نوشته‌هایی که عمدتا در مطبوعات آن زمان منتشر می‌شد و کمتر کسی علاقه‌ای به جمع‌آوری و تدوین آن‌ها نشان داده است.

به بهانه سالروز درگذشت یاروسلاو هاشک دو تا از این داستان‌ها را که سال‌ها قبل، در نشریات فارسی‌زبان منتشر شده‌اند، از نو منتشر می‌کنیم تا هم یادی از مجلاتی باشد که دیگر نیستند و هم یادی از داستان‌هایی که ممکن است دیگر خوانده نشوند. در رسم‌الخط و بعضی کلمات زیادی باستانی داستان‌ها تغییرات مختصری ایجاد شده است. داستان اول را در همین‌جا و دومی را در پست دیگری منتشر می‌کنیم و لینکش را در انتهای این صفحه قرار می‌دهیم.


داستان «سرگذشت»

ترجمه ح. بهرامی، مجله کاوه (مونیخ آلمان)، شماره ۳۵، خرداد ۱۳۵۰

میس مری به مستر ویلسون گفت:

-ویلسون عزیز‌، بـیا‌ بـا هم‌ رک‌وراست باشیم. مطلب باید برای شما روشن باشد. مگر این‌طور نیست که ما از فردا‌ زن و شـوهر خواهیم بود؟ هریک از ما لکه سیاهی در زندگی گذشته‌اش داشته است. بیا‌ سرگذشتمان را برای همدیگر‌ تعریف‌ کنیم.

مستر ویلسون گفت: لابـد اول من باید شروع کنم. این‌طور نیست؟

میس مری جواب داد: شروع کنید، اما با طول و تفصیل، و چیزی را نگفته نگذارید.

مستر ویلسون خودش را توی صندلی راحتی‌ کمی جابه‌جا کرد، پکی به سیگارش زد و گفت بسیار خـب. من در مریس، از شهرهای کانادا، به دنیا آمدم. مری جون، پدرم مرد خوش‌قلبی با هیکل و اندام هرکول بود. گرچه آن وقت هنوز پنج‌‌ سالم‌ تمام نشده بود، یادم می‌آید که پدرم را زندانی کردند. دلیلش هم این بـود که او برای پول درآوردن به هر کاری‌ دست می‌زد. از خود شهر مریس تا کناره دریاچه‌ها‌ ثروتمندی‌ نیست که تا همین امروز دارودسته مشهور پدرم را به یاد نداشته باشد. او مزرعه‌دارهای ثروتمند را غارت می‌کرد و از این راه سرمایه کلانی بـرای ما دست‌وپا کرد.

یادم‌ می‌آید‌ به جای‌ هدیه روز تولدم وقتی چهار ساله شدم، او مرا هم با خودش برد تا غارت و چپاول دارایی یکی از مزرعه‌دارهای نزدیک دریاچه را تماشا کنم. او حتی به من‌ وعـده‌ داد‌ کـه سال دیگر هم مرا‌ با‌ خودش‌ خواهد برد، ولی افسوس این آرزوی ما عملی نشد، چون پدرم را به ۱۰ سال زندان محکوم کردند. درست مثل این‌که‌ همین‌ دیروز‌ بود، یادم می‌آید در دادگاه کـاملا خـون‌سردی‌اش را‌ حـفظ‌ کرد و هنگامی که حکم دادگاه را بـرایش خـواندند، گـفت: «آقایان، من به نام فرزندانم از شما تشکر می‌کنم. من هر روزه‌ به طور‌ متوسط‌ دو دلار برای خودم خرج می‌کردم. یعنی در یک سال ۷۳۰‌ و در ۱۰ سال ۷۳۰۰ دلار می‌بایست بـرای خـودم خـرج می‌کردم. آقایان، من از شما متشکرم. بار دیگر بـه نام‌ فـرزندانم‌ که‌ این‌ ۷۳۰۰ دلار برایشان می‌ماند، از شما تشکر می‌کنم. هورا!»

پس‌ از‌ پدرم، مادرم خانه زندگی ما را اداره می‌کرد. به سرش زد ده‌نشینی را ترک کند و شـهرنشین بشود‌. ولی وقت‌‌ فروش ملکی که داشتیم، اشکالاتی پیش آمد. چون مـادرم مبلغی بیش از‌ قیمت‌ واقعی‌ آن مطالبه می‌کرد. درنتیجه‌ تصمیم گرفت ملک را بیمه کند. همه‌ چیزهایی که قیمتی‌ بود،‌ مخفیانه‌ فـروختیم. روزی کـه شـش سالم تمام می‌شد، مادرم مرا صدا کرد و گفت: «پسر عزیزم‌، به نظرم‌، پدرت بـه وجود تو افتخار خواهد کرد. با این‌که چیزی از سن‌وسالت‌ نمی‌گذره، هوش‌ و استعداد‌ فوق‌‌العاده‌ات مایه امیدواری مـاسـت. بـگو ببینم، دلت می‌خواد یه آتیش خیلی‌ بزرگی ببینی؟ می‌دونی مثل‌ اون‌ روزی که خونه و باغچه‌مون آتـیش گرفت؟»

مـن جـواب دادم: «البته که دلم می‌خواد اون‌جور آتیشی ببینم‌.» مادرم‌ فوری‌ گفت: «مثل این‌که می‌خواستی یک قـوطی کـبریت داشـته باشی، ها؟ بیا بگیر این پنج تا قوطی‌ کبریت‌، و اگر خواستی آتیش‌ روشن کنی، بـرو تـوی حیاط طویله اون علف خشکا رو‌ آتش‌ بزن‌. اما زبونتو نگه دارها، وگرنه پدرت برگرده می‌کشدت. مـثل اون سیاه‌پوسته تری، با گولّه‌ مغزتو‌ داغون‌ می‌کنه، فهمیدی؟»

من تمام مزرعه را آتش زدم. آن‌وقت‌ در حدود ۶۰ هزار‌ دلار‌ به جیب زدیـم. عوضش مادرم یک کتاب انجیل با جلد پوستی برایم خرید. هر سانتی‌مترمـربع از‌ پوسـت‌ جـلد کتاب یک دلار و ۲۵ سنت ارزش داشت. فروشنده می‌گفت جلد‌ کتاب‌ از پوست رئیس قبیله‌ سرخ‌پوستان سـی‌یو درسـت‌ شده‌. ولی بعدها فهمیدیم که آن رئیس قبیله‌ زنده‌ است و کتاب‌فروش کلاه سرمان گـذاشته اسـت.

پس از آن هـم که به نیویورک‌ منتقل‌ شدیم، مادرم بی‌کار ننشست. این‌ زن‌ زبروزرنگ و دوراندیش‌ تصمیم‌ گرفت‌ سـیرک بـزرگی بـاز کند و سرخ‌پوستان واقعی‌ را‌ روی صحنه بیاورد. او در روزنامه‌های غرب کشور اعلان کرد که سـرخ‌پوستان‌ خـوش‌‌‌صدا و خوش‌هیکل را استخدام می‌کند. نزدیک‌ به ۳۰ نفر حاضر‌ شدند‌ استخدام شوند. دست بر قضا‌ رئیـس‌ قـبیله‌ سی‌یو هم بین آن‌ها بود. اسمش هودادیاسکا بود، یعنی زنگوله. و او‌ درست‌ هـمان کـسی‌ بود که کتاب‌فروش‌ قبلا‌ پوستش‌ را به ما فـروخته‌ بـود‌. مـادرم عاشق این سرخ‌پوست‌ شد‌ و من در سن هـشت سـالگی صاحب‌ دو برادر بانمک کانادایی با پوست برنزه شدم‌.

مادرم‌ دوقلو زایید. مادرم نـمی‌توانست بـه آن‌ها شیر‌ بدهد‌ و چون‌ هودادیاسکا‌ هـم‌ راضـی‌ نمی‌شد کـه زن فـرانسوی‌ بـچه‌هایش را شیر بدهد (چون فرانسوی‌ها در گذشته تـعداد زیـادی‌ از سرخ‌پوستان عاصی را تیرباران‌ کرده‌ بودند)، ناچار یک زن سیاه‌پوست‌ دایه‌ بچه‌ها‌ شـد‌. تـصادفا‌ پدر برادرهای‌ تازه‌ام‌ عاشق‌ این دایه سـیاه‌پوست شد و بدون تـوجه بـه قراردادی که برای بازی در سـیرک بـا مادرم‌ بسته‌ بود‌، با آن دایه به غرب رفت. مادرم‌ به دادگستری‌ شکایت‌ کرد‌. زنـگوله‌ را‌ دسـتگیر کردند. روزی که قرار بود در دادگـاه بـا مـادرم او را روبه‌رو کنند، بـه مادرم سـخت توهین کرد. مادرم هـم رولور را درآورد و بـا یک گلوله او‌ را کشت. دادرسان‌ مادرم را تبرئه کردند و به‌زودی پس از این واقعه سیرک ما مرکز و پاتـوق کـله‌گنده‌های نیویورک شد. مادرم مرا هم در سـیرک بـه نمایش گـذاشت و نـیم دلار هـم‌ به قیمت‌ بلیت اضافه کـرد. چون در روزهایی که دادرسی جریان داشت، من‌ که دیگر ۹ سالم تمام شده بود، فریاد کـردم: «اگـر مادرِ مرا محکوم کنید، تمام شـاگردان کـلاس نـهم و دهـم‌ و یـازدهم‌ را با گلوله خـواهم کـشت.»

یاروسلاو هاشک
یاروسلاو هاشک، نویسنده

میس مری آهی کشید و گفت: «اوه، ویلسون، چقدر به خاطر این عمل من به شما احترام می‌گذارم!» مستر ویـلسون‌ دنـبال‌ صـحبت‌ را گرفت و گفت وقتی که‌ من‌ ۹ ساله شـدم، بـا دخـتربـچه ۹ سـاله‌ای از بـروکلین فرار کردم. ۱۰ هزار دلار هم از پول‌های مادرم کش رفته بودم. من و او به بالا‌ در‌ امتداد رودخانه هودسن از‌ مزرعه‌ای‌ به مزرعه دیگر می‌رفتیم. اگر گاهی در راه توقف می‌کردیم، فقط برای آن بود کـه زیر درخت‌ها بنشینیم و سخنانی دل‌انگیز و شیرین در گوش یکدیگر زمزمه کنیم.

میس مری با هیجان گفت‌: «آه‌، ویلسون عزیزم…»

سپس مستر ویلسون گفت: چند پسربچه در الدی‌بی همین که دیدند من یـک اسـکناس ۱۰۰ دلاری خرد می‌کنم، به ما حمله‌ور شدند و پس از آن‌که تمام پول‌های‌ ما‌ را گرفتند‌، ما را به رودخانه انداختند. دخترک من غرق‌ شد. طفلکی جمجمه نرمی داشت و ضربه چکشی که به سرش وارد‌ کردند، کارش را یک‌سره کرد. اما من با این‌که سرم‌ شکاف‌ برداشته‌ بود،‌ خودم را به ساحل رساندم و نزدیک غروب به دهکده‌ای رسیدم. کشیشی دلش به حالم سوخت و غذایی به من داد، ولی تا ‌‌غافل‌ شـد، تـمام ذخیره نقدش را برداشتم و از نزدیک‌ترین ایـستگاه راه‌آهن روانه شیکاگو شدم‌…

میس‌ مری‌ با التماس دست مستر ویلسون را گرفت و گفت: «ویلسون، عزیزم دستت رو بده، آها، این‌طور‌. چقدر من‌ خوش‌بختم. چه سعادتی کـه شـما شوهر من خواهید بـود.» بـعد ویلسون‌ سخنش را این‌طور ادامه داد‌:‌ «از آن پس‌ من بودم و سرنوشتم. و آن‌چه بر من گذشت، چنین است. ابتدا واکسی شدم. لابد شما چنین وقایعی را شنیده‌اید. در داستان‌هایی که در اروپا درباره زندگی آمریکایی تعریف مـی‌کنند‌، هـمیشه این عبارت را به کار می‌برند که «او واکسی بود».

در ۱۱ سالگی هنوز واکسی بودم. در ۱۲ سالگی هم همین‌طور. ولی در ۱۴ سالگی در مقابل میز دادرسی‌ قرار گرفتم‌. دلیلش‌ این بود که یکی از رقبای عشقم را زخـمی کـردم. دختری را دوسـت داشتم که ۱۲ ساله بود و هر روز نیم‌چکمه‌اش را تمیز می‌کردم و واکس می‌زدم. حالا تصورش را‌ بکنید‌ که درست آن ‌طرف خیابان هم پسربچه واکسی‌‌ای بود که عاشق دختر من شـده بـود. او هـم ۱۴ سال بیشتر نداشت، و برای این‌که مرا از میدان به در کند، یک‌ سنت‌‌ قیمت واکس چکمه را پایین آورد.

مـعشوقه ‌مـن دختر بسیار حساب‌گری بود و برای این‌که روزی یک سنت اضافی دور نریزد، مشتری رقیبم شـد. مـن رفـتم و یک‌ رولور خریدم، چون‌ اطمینان‌ نداشتم‌ رولوری که در هشت سالگی به کمر‌ می‌بستم،‌ آدم‌ را بکشد. بدبختانه رولور تازه‌ای هم‌ کـه خریدم، رقیبم را نکشت و فقط او را زخمی کرد. مستر ویلسون آه سردی کشید‌ و به‌ میس‌ مـری گفت:

«به همین دلیل تـوصیه مـی‌کنم هیچ‌وقت رولور‌ سیستم‌ گری آنا نخرید.» و بعد چنین به سخن ادامه داد. در جریان‌ دادرسی نام حقیقی من آشکار شد و فهمیدند که سه‌ سال‌ پیش‌ از خانه فرار کرده‌ام. درنتیجه من قهرمان روز شدم‌. ارباب جراید اصـرار در آزادی من می‌کردند و تهدید کردند که اگر مرا محکوم کنند، خود مردم آزادم ساخته‌ و داد‌رسان‌ را لینچ (اعدام) خواهند کرد.

من هم آخرین دفاعم را با این سخنان‌ پایان‌ دادم: «جنتلمن‌ها! ممکن است زبان‌ شما هم‌اکنون برای گـفتن «آری» آمـاده باشد، در آن صورت من محکوم‌ شناخته‌ خواهم‌ شد و این ابدا مهم نیست. اگر هم «نه» بگویید که من آزاد‌ خواهم‌ گردید‌.» این خون‌سردی خلل‌ناپذیر من نه‌تنها همگی را متعجب کرد، بلکه‌ موجب آزادی‌ا‌م شـد. از‌ آن ‌روز‌ به‌ بعد دادرسان هم کفش‌هایشان را پیش من واکس می‌زدند.

یکی از شرکت‌های چاپ شیکاگو‌ کارت‌پستال‌هایی‌ با عکس من چاپ و منتشر کرد و یک میلیونر جنتلمن که نمی‌دانست سر پیری‌ پول‌هـایش‌ را‌ کـجا و چطور خرج کند، مرا به پسرخواندگی قبول کرد. من هم پذیرفتم و به خانه او‌ منتقل‌ شدم. ولی من خیلی آزاد بار آمده بودم و توجهی به پند و اندرز و بهانه‌گیری‌های‌ او‌ نمی‌کردم‌. پدرخوانده‌ام به قدری از این‌ جـریان نـاراحت و مـضطرب شد که سکته کرد و مـرد. مـن هم هـرچه از‌ داروندار‌ او ممکن بود، جمع کردم و رفتم به غرب.

۱۴ ساله بودم که‌ وارد‌ سانفرانسیسکو‌ شدم. آن‌جا دادم گیس بلندی برام ساختند، بعد تـمام بـدنم را رنـگ‌ زرد زدم و در‌ یکی‌ از‌ کافه‌شانتان‌ها به عنوان تنها مرد چینی که آوازهـای آمـریکایی می‌خواند، استخدام شدم. ولی‌ خیلی‌‌ زود یک چینی واقعی مچم را وا کرد و پس از یکی از برنامه‌های رقص و آواز به من حمله‌ور‌ شد‌ و شروع به فـحاشی بـه زبـان چینی‌ کرد. بعد هم از خشم و عصبانیت‌ چنان‌ کتکی به من زد کـه ناچار شدم شش ماه‌ در‌ بیمارستان‌ بستری شوم.

پس از خروج از بیمارستان‌ در‌ یک کشتی تجارتی که معمولا بارش کالاهای قاچاق بود، شـروع بـه کار کـردم. ولی‌ کشتی‌ ما را منفجر کردند و من‌ به دریا‌ پریدم. اما‌ این‌ پرش مـن به قدری موفقیت‌آمیز بود که ماهی‌گیران‌ مرا‌ از دریا گرفتند و به ساحل‌ رساندند. من با جیب خالی روانه شهر شـدم. در‌ ایـن‌ روزهـا درست ۱۵ سالم تمام می‌شد‌. سر راه مزرعه‌دار نیکوکاری‌‌ مرا‌ به چوپانی پذیرفت. او صاحب یـک‌ گـله‌ بـزرگ بود، و چون مزرعه تا شهر بیشتر از پنج ساعت راه فاصله نداشت، یک‌ روز‌ خیر و خوش یک گـله ۲۰‌ رأسـی‌ را‌ قـاچاق کرده، بردم‌ شهر‌ و فروختم و همان روز به شرق‌ فرار‌ کردم.

میس مری که دچار شگفتی و اعـجاب شـده بود، گفت: «ویلسون عزیزم، من در‌ تمام‌ مدت عمرم در آرزوی مردی مثل‌ شما‌ بودم!»

مـستر‌ ویلسون‌ بـه‌ شرح سرگذشت خود ادامه‌ داد و گفت: «مدتی هم به سرخ‌پوستان اسلحه و نوشابه‌های الکلی و کتاب‌ دعا و انـجیل می‌فروختم. در ۱۷ سالگی‌ مبلغ یکی از مذاهب محلی شدم‌ و احترام‌ فوق‌العاده‌ای‌ میان‌ سـرخ‌پوستان‌ بـه دست آوردم. شخص‌ دیگری که مبلغ مذهب دیگری بود، در خرید و فروش الکل و ویسکی با من رقابت مـی‌کرد و معامله‌های‌ بزرگی‌ با‌ سرهم‌بندی جوش می‌داد. من بالاخره سرخ‌پوست‌ها را‌ راضی‌ کردم‌ که‌ زنـده‌زنده‌ پوست‌ یارو را بکنند…»

-ویلسون بی‌نظیرم…!

-بعدا چندین شغل عوض کردم و در دعواهایی که سر می‌گرفت، پنج نفر را کـشتم.

-شـما پنـج نفر را کشته‌اید؟ عزیزم، ویلسون، چقدر شما دوست‌‌داشتنی هستید!

-مری عزیزم، دو بانک را هم زده‌ام و بـالاخره یکی از شرکای بانک بزرگ «ویلسون و شرکا» شده‌ام. در ضمن‌ خوش‌وقتم که مالک زن طناز و زیبایی مثل شما هـستم، مـیس‌ مری‌ اوی، صاحب دومیلیون دلار بهره. و حالا شما سرگذشت خودتان را تعریف کنید.

-من چـیزی نـدارم برای شما حکایت کنم، جز این‌که ثـروتمند بـوده و هـستم. زندگی‌ام در آرامش‌ و آسایش‌ گذشته و همیشه آرزوی من بـرآورده شـده. دستتان را به من بدهید. من در همان نگاه اول عاشق شما شدم.

پس از این آن‌ها باز‌ کـمی‌ صـحبت کردند و بعد مستر ویلسون‌ بـلند‌ شـد تا برود:

-مری عزیزم، شادکام باش، فردا ساعت ۱۱، کـلیسا و کـشیش و عقد و با هم، مری برای همیشه با هم!

پس از رفتن مستر ویلسون، میس‌ مری‌ بـا شـادی و شگفتی پیش‌ خودش‌ می‌گفت:

-مرد بسیار جالبی است، با او هـنوز خـیلی چیزها خواهم دید و از عمر بـهره‌ها خـواهم برد… این چه کتابی است جا گذاشتید؟ مثل این‌که از جیبش افتاد.

میس مری با کـنجکاوی‌ و احـترام‌ کتاب را برداشت، باز کرد و نـام کـتاب را خـواند:

چگونه دختران جـوان را بـه تعجب و تحسین واداریم؟!

هنر مـعشوق‌یابی!

مـیس مری وارفته و سرخورده زیر لب هوم‌هومی گفت و صفحه اول‌ کتاب‌ را باز‌ کرد. سطری از کـتاب کـه زیرش را خط کشیده بودند، توجهش را جـلب کـرد:

با بـه هم بـافتن‌ داسـتان‌های رمانتیک می‌توان همه را به دام انداخت…

ساعت ۹ روز بعد مستر‌ ویلسون‌ تلگرافی‌ با مضمون زیر گرفت: «ای حقه‌باز لعنتی! درباره شما ایـن اطـلاعات را به من دادند. شما هیچ‌یک از ‌‌کارهایی‌ را کـه حـکایت کـردید، انـجام نـداده‌اید. شما بدون چـون و چـرا پسر چارلز ویلسون‌، پسر‌ یک‌ آمریکایی معمولی بی‌شیله‌پیله هستید. ای‌ پست‌فطرت من تصورات بهتری درباره شـما داشـتم! بـین ما همه‌ چیز‌ تمام شد. دیگر جلو چـشمم نـیا.»

نویسنده: یاروسلاو هاشک

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۸۲

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟