تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۱۲/۱۷ - ۲۰:۲۸ | کد خبر : 10621

داستان «طنز یک زاغچه» – مارک تواین

بازنشر داستان کوتاهی از مارک تواین که در مجله «یغما» در سال ۱۳۵۰ منتشر شد

بدون تردید مارک تواین، یکی از تکه‌پران‌ترین نویسندگان تاریخ است و بابت همین استعداد ذاتی می‌شود فهمید که چرا تا این اندازه از گذشته‌های دور میان ایرانیان محبوب بوده است. ۳۰ نوامبر، زادروز او، به ‌قول بعضی منابع نامعتبر(!)، روز جهانی «جنبه برای دست انداخته شدن» نامیده شده است. به همین مناسبت، داستان کوتاهی از او را که در مجله یغمای شماره ۲۷۳، در سال ۱۳۵۰ منتشر شده است، بازنشر کرده‌ایم. گفتنش خالی از لطف نیست که مترجم داستان، در آن زمان رئیس بانک رهنی شیراز بوده است. روسای فعلی بانک‌ها می‌توانند یاد بگیرند، یا دست کم خجالت بکشند.

طنز یک زاغچه

حیوانات‌ هـم‌ البـته‌ بـا یکدیگر صحبت ‌می‌‌کنند و در این‌باره جای هیچ چون و چرا نیست، ولی به گمان من‌ باید عده بـسیار معدودی وجود داشته باشند که بتوانند حرف‌‌های آن‌ها را بفهمند‌. من هرگز از حرف‌های‌ آن‌ها‌ سر درنیاورد‌ه‌ام‌، اما یـکی بـود که به این کار قادر بود و به‌هرحال‌ من ‌می‌‌دانستم که چنین کاری از او ساخته است، چون که خودش با من در این‌باره صحبت کرد.

وی‌ معدن‌چی ‌میان‌سال و ساده‌دلی بود که سال‌ها در یک گوشه دورافـتاده کالیفرنیا‌، در بین جنگل‌ها و کوهسار‌ها زیسته و در اوضاع و احوال همسایگان خود‌، عین چهارپایان‌ و پرندگان مطالعه کرده و رفته‌رفته معتقد شده‌ بود‌ ‌می‌‌تواند به سهولت هر صحبتی را که آن‌ها بین خود ‌می‌‌کنند‌، ترجمه کند. اسـم او جـیم بیکر بود. بنا به گفته این جیم بیکر‌، بعضی حیوانات فقط تربیت‌ محدودی دارند و تنها لغات بسیط‌ را‌ به کار ‌می‌‌برند و خیلی به‌ندرت یک تشبیه یا صنعت لفظی‌ بدیع استعمال ‌می‌کنند‌، در صورتی که بـعضی دیـگر مجموعه وسیعی از لغات و احاطه کاملی بر زبان و بیان فصیح و سلیسی دارند. بنابراین‌ دسته‌ اخیر خیلی زیاد صحبت ‌می‌کنند و این‌ کار را خیلی دوست دارند و به هنر و استعداد خود در این‌بـاره واقـف‌اند و از«تظاهر» به آن‌ لذت ‌می‌‌برند.

بیکر ‌می‌گفت بعد از‌ مطالعات‌ دقیق‌ و ممتد‌، به این نتیجه رسیده است‌ که‌‌ زاغ‌های‌ کبود بهترین گویندگانی بود‌ه‌اند که او بین پرندگان و چهارپایان یافته و ‌می‌گفت: «در وجود زاغچه بـیش از هـر مـخلوق دیگر خصوصیاتی هست،‌ بدین‌ مـعنی‌ کـه اخـلاق و اطوار و حس‌های مختلف در او بیش‌ هر‌ مخلوق دیگری است و به خاطر داشته باشید که هر چه یک زاغچه حس ‌می‌کند، ‌می‌تواند آن را بـه زبـان بـیاورد و آن هم‌ نه‌ زبان‌ مبتذل و بازاری، بلکه‌ زبان کـاملا کـتابی و مزین به استعاره و تشبیه‌ و در مورد تسلط او بر زبان هرگز زاغچه‌ای را نمی‌‌بینید که برای پیدا کردن لغتی به لکنت بـیفتد‌. هـرگز‌ کـسی‌ چنین چیزی ندیده است‌ و لغات از درون او ‌می‌‌جوشد.

موضوع دیگری‌ که‌ مـن به آن زیاد برخورد‌ه‌ام، این است که‌ هیچ پرنده یا گاوی نیست که گرامر را به‌ خوبی‌ یک‌ زاغچه‌ استعمال کـند. شـما مـمکن است‌ بگویید یک گربه گرامر را خوب استعمال‌ ‌می‌کند‌. درست‌‌، یک گـربه ایـن کار را ‌می‌کند، ولی‌ بگذارید یک بار گربه تحریک شود‌، بگذارید یک‌ گربه‌ پوست‌ گربه دیگر را شب‌ها در یـک انـباری‌ بـکند‌، گرامری از او خواهید شنید که‌ شما‌ را به تشنج ‌می‌اندازد. مردم نادان سروصـدا و قـشقرقی را کـه گربه‌‌ها در‌ حین‌ جنگ‌ با یکدیگر به راه ‌می‌‌اندازند، جار و جنجالی بیش نمی‌دانند، در صورتی که این‌طور نـیست و ایـن گـرامر‌ آزاردهند‌ه‌ای‌ است که آن‌ها به کار ‌می‌‌برند. من هرگز نشنید‌ه‌ام که یک زاغچه گرامر را بـد اسـتعمال کند و این خیلی به‌ندرت‌ اتفاق‌ ‌می‌افتد‌ و وقتی هم‌ که چنین کاری ‌می‌کند، مـثل یـک انـسان شرمنده ‌می‌شود و در‌ ‌می‌رود‌.

ممکن است شما زاغچه را یک پرنده بخوانید. درست‌، و تا انداز‌ه‌ای همین‌طور اسـت، چـون که پر و بالی‌ دارد‌ و شاید هم عضو کلیسایی نباشد. ولی از سوی دیگر، او هم‌ مثل‌ شما‌ و به اندازه شـما یـک انسان است و حالا برای‌ شما‌ خواهم‌ گفت که چرا استعداد‌ها و غرایز و احساسات و علایق‌ یک‌ زاغـچه سـراسر ز‌مین را فرا‌می‌گیرد. یک زاغچه از یک عضو کنگره‌ به اصول بیشتری‌ پابند‌ نیست. یک زاغـچه دروغ ‌می‌‌گوید‌‌، دزدی‌ ‌می‌کند‌، فریب‌ ‌می‌دهد‌‌، لو‌ ‌می‌‌دهد و چهار بار از پنج بار‌ زیر‌ قولش ‌می‌‌زند.

تقدس یک تعهد چـیزی اسـت که شما نمی‌توانید در کله‌ یک‌ زاغچه فرو کنید. باری‌، بالاتر از‌ همه ایـن‌ها یـک زاغچه‌ ‌می‌‌تواند‌ از هر کارگر معدنی بیشتر‌ فـحاشی‌ کـند. شـما خیال ‌می‌کنید که‌ یک گربه ‌می‌تواند فـحش بـدهد. گیرم که او‌ ‌می‌‌تواند،‌ ولی شما به یک زاغچه‌ موضوع‌ و بهانه‌ای‌‌ برای فحاشی بدهید‌‌، آن وقت‌ خـواهید دید که گربه‌ هرگز‌ بـه پای او نـ‌می‌‌رسد. با مـن صـحبت‌ نـکنید؛ من در این خصوص چیز‌ها ‌می‌‌دانم و بـاز یـک‌ موضوع‌ دیگر. جزئی از صفات او را‌ که‌ سرزنش و شماتت‌ است،‌ مورد‌ مثال قرار دهـیم، ‌می‌‌بینیم‌ که زاغچه با صراحت هرچه تـمام‌تر زبان به شماتت ‌می‌‌گشاید کـه در این شماتت هم‌ جنبه‌ بـشری و هـم الهی نهفته است.

بلی‌‌، آقا‌‌، یک‌ زاغچه‌ همان‌ چیزی هست که‌ یک‌ انـسان هـست. زاغچه ‌می‌‌تواند گریه‌ کند‌، بـخندد‌، احـساس شـرمندگی کند‌، تعقل کـند‌، تـدبیر به کار بندد‌، بحث‌ کـند‌. یـاوه‌سرایی‌ و بدگویی را دوست دارد‌، دارای حس بذله‌گویی‌ و طنز‌ است‌ و ‌می‌‌داند‌ چه‌ وقت‌ خر ‌می‌‌شود‌، همان‌طور که شـما ‌می‌‌دانید و شاید خیلی هم بهتر. اگر زاغـچه انـسان نیست، ولی تـمام آثـار و عـلایم بشری را به بهترین وجه نـمایان ‌می‌‌سازد.

حالا ‌می‌‌خواهم از‌ حقیقت مسلمی‌ در باره بعضی زاغچه‌‌ها با شما صحبت کنم. وقتی‌ نخستین بـار شـروع به فهم صحیح زبان زاغچه کردم‌، حـادثه کـوچکی اتـفاق افـتاد. هفت سال‌ پیـش‌، آخـرین مرد این‌ ناحیه‌ از این‌جا نقل مکان کرد و خانه او که در این‌جا باقی است و از آن وقت تا حالا هـم خـالی مـانده، دارای یک اتاق بزرگ با سقف تیری اسـت و نـه بـیشتر‌.

بـاری‌‌ یـک روز یـک‌شنبه صبح که این‌جا با گربه‌ام در جلوی کلبه‌ام نشسته و آفتاب ‌می‌گرفتم و به تپه‌‌های‌ آبی‌رنگ چشم دوخته بودم و به زمزمه برگ‌ها در ‌میان درختان‌ گوش‌ ‌می‌‌دادم‌ و به خانه‌ام که از ۱۳ سال‌ پیش دربـاره آن چیزی نشنیده بودم، ‌می‌‌اندیشیدم‌، ناگهان دیدم زاغچه‌ای با بلوطی در د‌هان به آن خانه فرود آمد و گفت: «آ‌های‌، من اطمینان دارم‌ که‌ با چیزی تصادم کرد‌ه‌ام.‌» و وقتی‌ حرف ‌می‌زد، بلوط از د‌هانش افـتاد و بـه روی بام غلتید، ولی او توجهی نکرد‌. فکر او تمام مشغول چیزی بود که با آن تصادم کرده بود، و آن چیز برآمدگی سوراخ‌داری در‌ سقف‌‌ بود. او سرش را به یک سمت کج کرد و یک چشمش را بست و چشم دیـگرش را به سوراخ نهاد و بعد با چشمان درخشانش بدان نظری انداخت و بال‌هایش را یکی دو بار به هم زد‌ -که‌ نشانی‌ از‌ لذت و خشنودی بود- و گفت: «گویا یک سوراخ باشد‌، شبیه یـک سـوراخ است. لعنت بر من اگـر بـاور‌ نکنم که این یک سوراخ است.»

آن‌گاه سرش را پایین گرفت‌ و با‌ چشم‌ دیگر به آن نگریست. و این‌بار خیلی بشاش و خوشحال بدان نگاه کرد و هـم بـال‌ها و هم دمش را تکان‌‌ ‌‌داد‌ و گـفت: «اوه‌، نـه‌، این چیز به‌دردخوری نیست. گمانم بر این است! چراکه‌ سوراخ‌‌ کاملا‌ ظریفی است!» پس پایین پرید و بلوط را به منقار گرفت و آن را درون سوراخ انداخت‌ و بعد سرش‌ را به عقب برد، درحالی‌که لبخندی آسمانی از چـهر‌ه‌اش رخت بربست و نگاهی‌ تعجب‌آ‌میز‌ جای آن را گرفت. بعد‌ گفت‌: «چطور افتادن بلوط را نشنیدم؟» این بگفت و دوباره‌ به درون سوراخ نظر انداخت و این‌بار نگاهی طولانی کرد و آن‌گاه سرش را بالا برد و تـکان داد و به کنار دیگر سـوراخ رفت. از آن‌جا دوباره‌ به سوراخ نظر افکند. باز سری تکان داد، قدری‌ مطالعه کرد و سپس وارد جزئیات شد و در اطراف سـوراخ به قدم زدن پرداخت و از هر زاویه‌ درون سوراخ را بررسی کرد. فایده نداشت.

آن‌گاه‌ حـالت‌ تـفکری به او دست داد و لحظه‌ای‌ سر خود را با پای راستش خاراند و گفت: «معلوم ‌می‌شود برای من خیلی زیاد است. این‌ مـطلب ‌مـسلم است. باید سوراخ طویل و درازی باشد. آن‌قدر‌ وقت‌ ندارم که به دور سوراخ گردش‌ کـنم، زیـرا بـاید به کار‌های دیگر برسم، ولی فکر ‌می‌‌کنم به‌هرحال خوب است، چون آن را شانس در گذرگاه‌ زندگی‌ام قرار داده.»

ایـن بگفت و پرواز کرد‌ و بلوط‌ دیگری پیدا کرد و به درون سوراخ انداخت و باز چشم‌ خود را به درون سوراخ دوخت تا بـبیند بـر سر این بلوط چه آمد. ولی دیگر دیر شده بود‌، چشمش را به اندازه‌ یک‌ دقیقه‌ روی سوراخ گذاشت. بعد سرش‌ را‌ بالا‌ برد، ناله‌ای کرد و گفت: «گیج شدم. هیچ سر درنمی‌‌آورم. مثل این‌که راه به جایی نـ‌می‌برم، ولی به‌هرحال باید آزمایش‌ دیگری بکنم‌.» بلوط‌ دیگری‌ پیدا کرد و خود را روی سوراخ خواباند تا‌ ببیند‌ بر سر بلوط چه ‌می‌‌آید، ولی چیزی نفهمید و گفت: «تابه‌حال من به چنین سوراخی برخورد نکرد‌ه‌ام‌ و عقیده دارم کـه‌ ایـن‌ یک‌ سوراخ از نوع کاملا تاز‌ه‌ای است.‌» دیگر پاک دیوانه شده بود‌. شروع‌ به قدم زدن کرد. از یک طرف سقف به طرف دیگر ‌می‌‌رفت و سرش را پیوسته تکان ‌می‌داد و با خودش‌ حرف‌ ‌می‌‌زد‌. ولی‌ احساسات بر او غلبه کـرد، زمـام اختیار از دستش به در رفت‌ و تند‌ تند به صورتش‌ ‌می‌‌نواخت.

نقاشی کلاغ
زاغ

من تاکنون پرند‌ه‌ای ندیده بودم که راجع به چیز کوچکی این‌طور دقیق شود. مرتبا‌ جلو‌ سوراخ‌ ‌می‌‌آمد و چند ثانیه‌ای به درون سوراخ ‌می‌‌نگریست و سـوراخ را مخاطب قرار داده، ‌می‌گفت‌: «خب‌! تو‌ یک سوراخ طویل و دراز و عمیق هستی، ولی من تصمیم گرفته‌ام‌ که تو را پر کنم،‌ ولو‌ آن‌که‌ این کار صد سال به طول انجامد.» این بگفت و از آن‌جا دور شد. شما‌ در‌ مـدت عـمرتان پرنـد‌ه‌ای که این‌قدر جدی و فـعال بـاشد یـقینا ندید‌ه‌اید. نظیر یک‌ سیاه‌ آفریقایی‌‌ به کار خود علاقه به خرج ‌می‌‌داد و مدت دو ساعت و نیم تمام مرتبا بلوط ‌می‌آورد و به درون سوراخ‌‌ ‌می‌‌ریخت‌ و ایـن یـکی از مـهیج‌ترین و حیرت‌انگیزترین مناظری بود که من تا آن‌وقت بـا آن‌ بـرخورد‌ کرده‌ بودم‌. دیگر درنگ نمی‌‌کرد که به درون سوراخ نظر اندازد، فقط بلوط را به درون‌ سوراخ می‌ریخت و مجددا‌ ‌می‌‌رفت‌ که بـلوط دیـگری بـیاورد. بالاخره طوری خسته شده بود که‌ به‌سختی بال‌ ‌می‌‌زد‌. بـار‌ دیگر بلوطی درون سوراخ انداخت، ولی این‌بار از عرق خیس شده‌ بود و ‌می‌گفت: «حال‌ نزدیک‌ است‌ کار را به پایان برسانم.» خـم شـد تـا به درون سوراخ نظر اندازد.

باور‌ کن‌ که وقتی سرش را بلند کـرد، رنـگ از صورتش پریده و از شدت خشم ‌می‌‌لرزید و در این حال‌ گفت‌: «من به درون این سوراخ به قدری بلوط ریخته‌ام که کـفاف مـعیشت یـک خانواده‌ را‌ برای مدت ۳۰ سال ‌می‌‌کند‌، و اگر ‌می‌‌توانستم‌ اثر‌ لا‌اقل یکی از ایـن بـلوط‌ها ‌را ببینم،‌ حاضر‌ بودم بعد از دیدن آن با شکمی‌ پر از خاک‌اره در موز‌ه‌ای‌ فرود‌ آیم.»

فقط این انـدازه قـدرت‌ در‌ خـود دید‌ که‌ خود‌ را به بالای بام برساند و تکیه به جایی‌ دهد‌. آن‌گاه حواس خود را جمع و سـعی کرد به افکار خود جولان دهد‌. من‌ در ظرف یک ثانیه دیدم‌ که‌ آن‌چه مـن در مـعادن‌ کـفر‌ و ناسزا ‌می‌‌انگاشتم، در برابر کفرگویی‌‌های‌ او‌ حکم بازیچه را دارد.

در این اثنا زاغچه دیگری از آن‌جا ‌می‌‌گذشت. صدای‌ او‌ به گوشش رسید و درنگ کرد تا‌ ببیند‌ موضوع‌ از چه قرار‌ است‌. زاغچه دردمند جریان ماوقع‌ را‌ بـرای او تـعریف کـرد و بعد گفت: «سوراخ آن‌جاست و اگر باور نداری، خودت برو‌ نگاه‌ کن.» زاغچه دوم رفت‌ و به درون سـوراخ‌ نظر‌ افکند. برگشت‌ و گفت‌: «گفتی‌ چند بلوط به سوراخ انداخته‌ای؟» زاغچه‌ دردکشیده در پاسخ گـفت: «لا اقـل دو تـن بلوط به درون این سوراخ انداخته‌ام.» زاغچه‌ دوم‌ باز‌ رفت و به درون سوراخ نگریست، ولی نتوانست‌ چیزی‌ سـر‌ دربـیاورد‌. پس‌ نعر‌ه‌ای کشید و سه‌ زاغچه‌ دیگر آن‌جا پیدا شدند. آن‌ها سوراخ را معاینه کـردند و بـاز زاغچه اولی داستان‌ را از نو‌ برای‌ آن‌ها‌ گفت و آن‌ها مطلب را مورد بحث قرار داده‌ و عقاید‌ چرندی‌ ابراز‌ ‌می‌کردند،‌ هـمان‌طور‌ کـه یک جمعیت بشری در این‌گونه موارد ابراز ‌می‌‌دارد.

بعد‌، زاغچه‌‌های دیگر را فراخواندند، تـا آن‌جا که به‌زودی سراسر آن ناحیه از زاغچه‌ پوشیده شـد و تـخمین تـعدادشان‌ به پنج‌هزار بالغ گشت، چنان پرچانگی و جـر و بـحث و قال و مقالی برپا کردند که نگو و نپرس. هر زاغچه چشمش را به سوراخ ‌می‌‌گذاشت و عـقیده چرندی‌ راجع به رازی که زاغـچه قـبل‌ از‌ او کشف کـرده بـود، بـیان ‌می‌‌داشت و همه آن‌ها سراسر خانه را به‌دقت گـشتند. در نیمه‌باز مانده بود و سرانجام زاغچه پیری روی در نشست و سری به درون‌ کشید. البـته راز‌ در‌ ظـرف یک ثانیه کشف شد- بلوط‌ها در آن‌‌جا روی کف اتاق پخش شـده‌ بـود. پس بال‌ها را به هم زد و فریادی کشید و گـفت: «بـیایید‌ این‌جا‌‌، همه بیایید این‌جا. از سرم‌‌ ضمانت‌ ‌می‌‌دهم که این احمق خواسته است خـانه را پر از بـلوط کند.» و همه مانند ابر آبـی‌رنـگی بـه آن‌جا فرود آمـدند و هـ‌مین‌که هر زاغچه‌ روی‌ در ‌می‌‌نشست و نـظری به درون‌ ‌می‌‌انداخت،‌‌ تمام حماقتی که زاغچه اولی مرتکب شده بود، دستگیرش ‌می‌‌شد و از شدت خنده روده‌بر ‌می‌شد و از پشت ‌می‌‌افتاد و زاغچه بعدی جای او را ‌می‌‌گرفت و ایـن صحنه تـکرار ‌می‌شد.

بـاری‌، آقا‌‌، آن‌ها‌ در آن حوالی در بـام خانه و روی درخت‌ها ساعتی استراحت کردند و مثل موجودات انسانی قاه‌قاه به این موضوع خندیدند. فاید‌ه‌ای نـدارد به من بگویید که یک‌ زاغچه حس بـذله‌گویی و طـنز نـدارد‌‌، چـون که‌ مـن خودم‌ بهتر ‌می‌دانم و سـه سال است که هر تابستان آن‌ها زاغچه‌‌ها را از سراسر آمریکا به این‌جا ‌می‌‌آورند تا‌ درون سوراخ را بنگرند و همین‌طور پرنـدگان دیـگر را و هـمه ‌می‌‌توانستند آن‌ نکته‌ را‌ درک کنند‌، به جز یک جـغد کـه از «نـوواسکوتیا» بـرای بـازدید «یـوسمایت» آمده بود و در راه بازگشت متوجه ‌‌موضوع‌ گردید و گفت هیچ‌چیز خوش‌مز‌ه‌ای در آن نمی‌‌بیند. ولی باید توجه داشت‌ که‌ او‌ از «یوسمایت» هم چیزی دستگیرش نشده بود.

نویسنده: مارک تواینمترجم: کاظم عمادی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۸۴

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟