از زبان پسری که در کافههای انقلاب مرد شد
کافههای خیابان انقلاب تنها چند مغازه نیستند که داخل آنها چیزی بخورید و بیاشامید. فرهنگی که در این چهاردیواریها میرود و میآید، فراتر از چند میز و صندلی است. این کافهها حتی صرفا محل گپوگفتهای جوانان هنردوست که از یک گالری یا یک سالن تئاتر بیرون آمده و با هم بحث میکنند هم نیستند. اگر اجازه بدهید، از خیابانی که با آنها زیباتر و شبهایی که امنتر شد هم عجالتا بگذریم. اینها همه به جای خود، اما این تصاویر زیبای معماری و دکوراسیون که بر پوست این خیابان سنجاق شدهاند، محل زندگی و رشد یک نسل است. همینهاست که ما را به یک دسته نوشته میرساند که بین دانشجویان دانشگاه تهران دست به دست میشود.
نام نویسندهاش در دسترس نیست و حجم نوشتهها انبوه، اما از بعضیهاشان مشخص است که از طرف یک دانشجوی تازه به تهران آمده نوشته شده است، خطاب به خواهر خردسالش که دریا نام دارد و قرار بوده که وقتی بزرگ شد، اینها را بخواند. تاریخ متنها از ابتدای مهر ۱۳۸۶ تا اسفند ۱۳۹۶ را نشان میدهند و شاید این اعداد، آغاز و پایان صدها صفحه خاطرهای باشند که امروز روی این میز قرار گرفتهاند. اینکه الان دریای عزیز بزرگ شده و اینها را خوانده یا نه هم برای ما معلوم نیست و تنها به خاطر یک نام و یک جا سه متن را برای شما انتخاب کردیم تا با هم نگاهی به آنها بیندازیم. تنها به خاطر یک نام و یک جا: «انقلاب» و «کافه».
شنبه، یازدهم خرداد ۸۷
امتحان دینامیک را صبح بد ندادم. کمکم خواهی فهمید که حس لذت و خلاصی ناشی از درس خواندن و امتحان دادن -آن هم به خوبی و خوشی و میمنت- آدم را تا سر حد جنون میبرد. اما برادر پیرت را که میشناسی. آنقدرها هم اهل جنون نیست و تنها کاری که از او سر زد، رفتن و گوش کردن به پیشنهاد علی بود. دیشب خوب نخوابیده بودم. صبح که امتحان را دادم، با عجله به خوابگاه برگشتم و بدون اینکه ناهار بخورم، خوابیدم. ساعت پنج از خواب بیدار شدم و چیزی خوردم که علی پیشنهاد داد: «بریم کافه!»
من تا حالا کافه نرفتهام و نمیدانم علی از کجا چنین پیشنهادی به ذهنش رسیده بود، اما با «بعد از زحمت باید خوش هم گذروند» مرا قانع کرد. افتادیم در خیابان انقلاب. اولین باری بود که به دلیلی جز عبوری ساده یا خریدن کتاب از انقلاب میگذشتم. گفته بودم که اصلا به عشق آن کتابفروشیها به این دانشگاه و این شهر آمده بودم، اما امروز داستان فرق میکرد. کافه از پشت پنجره قشنگ بود، اما داخل که رفتیم، حتی قشنگتر هم شد. توی بعضی از فیلمها این شکل جاهایی را دیده بودم. توی فیلمهای فرانسوی. میز و صندلیهای قشنگ و ظرفهایی که تا حالا فکر میکردم فقط به درد دکور میخورند.
همه در کافه با صدای بلند با هم حرف میزدند. کنارمان یک میز بزرگتر بود که دو دختر و دو پسر پشت آن نشسته بودند. از ما چند سالی بزرگتر بودند. اول نمیدانستم که در چه موردی بحث میکنند، اما به مرور زمان فهمیدم که تازه از سینما درآمدهاند و دارند خیلی جدی درباره فیلم بحث میکنند. سه نفرشان از فیلم خوششان نیامده بود و تنها یکی از دخترها از آن دفاع میکرد. دقیق متوجه حرفهایشان نمیشدم، اما به نظرم دختر از عشقی حرف میزد «که این روزها در سینمای ایران کمرنگتر شده، اما این فیلم بهخوبی از پس آن برآمده بود.» نام فیلم را نفهمیدم و رویم هم نشد از آنها بپرسم. نمیخواستم فکر کنند به حرفهایشان گوش میکنم و معذب شوند. تا یادم نرفته بگویم که لباسهایشان چقدر زیبا و شاد بود. تا حالا در هیچ جای شهر اینقدر رنگ و نقش روی لباسهایی ندیده بودم که آزادانه بر انسانها میرقصیدند. قهوه سفارش دادم. از همه مطمئنتر به نظر میرسید. قهوه را که خوردم، مقداری دلم ضعف رفت و علی پیشنهاد داد که غذایی هم بخوریم. یک بار دیگر منو را خواستم و دختر خوشبرخوردی که مدام در حال رفتوآمد بین جمعیت بود، با لبخند منو را به من داد. پاستا! پاستا را هم میشناختم. غذا تمام شد و من و علی هم در حال خوردن غذا درباره امتحان بعدی حرف میزدیم: «مقاومت مصالح». گول نامش را نخور! تنها نامش پیچیده است. من که به خودم باز هم امیدوار بودم.
شب بود که به سمت خوابگاه بازگشتیم. نزدیکهای خیابان حافظ از شدت تاریکی ترسناک میشد. بار اولم نبود که از اینجا رد میشدم و خودت میدانی که آدم ترسویی هم نیستم، اما تو را به جان من، اگر زمانی گذرت به دانشگاه ما افتاد و خواستی مثل ما دانشجویی کنی، وقتی شب میشود، این طرفها تنها نمان. روز خوبی بود. گرچه عمدهاش به امتحان و خواب و فراموشی گذشت، اما حالا که به دیوار تکیه دادهام و پاهایم را روی تختم دراز کرده و اینها را برایت مینویسم، از امتحانم خوشحالم و با شکمی سیر به رنگهای آن کافه و حرفهای آن دختر درباره «عشق کمیاب» فکر میکنم.
دلم برای موهای خرماییات تنگ شده!
روی ماهت را میبوسم!
شبت بهخیر!
شنبه، یکم تیر ۹۲
من نمیدانم چه رمزی در کافه نهفته است که تا پایمان را به آنجا میگذاریم، علی ناگهان از خاطره تعریف کردنهای هرروزهاش به سمت تحلیل و تفسیر میغلتد. میدانم! میدانم که قبلتر هم پیش تو گلگیاش را کرده بودم، اما امروز حسابی کلافهام کرد. غروب که هر دو از دانشگاه برگشته و استراحت خوب و مبسوطی هم کرده بودیم، علی گفت: «بریم کافه! سارا هم میآید!» اولا چنان گفت «سارا هم میآید!» که انگار سارا به خاطر من میآید، یا قرار است من به خاطر سارا بروم. سارا دختر خوبی است. در این شک ندارم. اما یکی نیست بگوید: «علی جان! سارا به خاطر شما میآید و شما هم به خاطر سارا میروی. پس همان یک جملهات را هم به خودت در ذهنت بگو!»
ساعت هشت شب راه افتادیم. این پراید خیلی گاز و ترمزش نرم است، علی آقا مرا مسخره هم میکند که از کوچه پسکوچهها میروم که به ترافیک چهارراه ولیعصر نخورم. جوری به من میگوید «کارمند» که گویی خودش «هنرمند» است. حالا یکی زد پس کله ما که ارشدمان را هم مهندسی مکانیک داریم میخوانیم و یکی محکمتر زد پس کله علی که رفته و ارشدش را ادبیات نمایشی میخواند. دیگر اینقدر «کارمند! کارمند!» گفتن ندارد. هر دو دانشجوییم و پای هر انسانی با گاز و ترمز زیاد درد میگیرد. خودت میآیی و چهره رانندهها را با دقت میبینی وقتی که در ترافیک چهارراه ماندهاند. همه فقط به فکر فرارند. باز دم من گرم که زودتر فرار کردم.
به کافه رسیدیم و الان که فکرش را میکنم، شاید رمز آن تغییر ناگهانی علی نه در کافه که در حضور سارا نهفته است. البته قبلا هم که چندین بار به کافه رفته بودیم، بدون اینکه سارایی در کار باشد هم همین تغییر را در علی دیده بودم. نفهمیدم چه شد و هنوز شربت خیارسکنجبینم را برایم نیاورده بودند که علی شروع کرد خطاب به من درباره دلیل اینکه بکت «در انتظار گودو» را آنطور نوشته سخنرانی کرد. شروع کرد به صحبت کردن از «زوال عقل مدرن». سارا هم شیفته و مفتون نگاهش میکرد. حتی صدایش را آنقدر بالا برده بود که میزهای کناری هم بهسادگی صدایش را میشنیدند. خیلی خودم را کنترل کردم که جلوی سارا به او نگویم «میدانم! خودم اینها را در یک جلسه کتابخوانی گفتهام! آن هم سه سال پیش!» شانس آوردم. نمیدانم تا کجا میتوانستم خودم را کنترل کنم، اما ناگهان با شروع یک موسیقی علی هم ساکت شد. فعلا به موسیقی کاری ندارم، اما خودت میدانی هرچه باعث شود که علی لحظهای سکوت کند، برایم خوشایند است. موسیقی آغاز شد، یک ساکسیفون تمام چیزی بود که فضا را در خود میبلعید. حسی عجیب بود. خودت میدانی که بار اولم نبود که اجرای زنده موسیقی میدیدم و تا حالا کنسرت نرفته بودم. اما اینکه پشت یک میز راحت، در کنار کسانی که دوستشان داری –حتی علی- ناگهان با این نوا روبهرو شدن شرمندهام کرد. دلم میخواست علی و سارا همیشه همین کنار بمانند و همه دوستانمان هم باشند و تو هم باشی و با هم به صدای ساکسیفون گوش بدهیم. دلم باز شد. دلم با آن صوت که حتی غمانگیز بود، باز شد. پسری با موهای فرفری که تقریبا همسن خود ما بود، تمام صورتش را پر از باد میکرد و به یک تکه فلز میدمید و ما را پرتاب میکرد به جایی که هرگز نبودیم؛ به میان سیاهپوستان آمریکایی، به سالنهای باشکوه کنسرت در سرتاسر جهان، به کنار تو. موسیقی که تمام شد، علی شروع کرد از ریشههای موسیقی «جَز» گفتن. در حرفش پریدم و گفتم: «میدانم! اصلا خودم اینها را به تو یاد دادهام.» تنها لحظهای توقف حاکم شد و به یکباره علی و سارا خندیدند و به من بابت «این همه صبر و شکیبایی» تبریک گفتند. با ماشین که سارا را میرساندیم، هنوز بودند کسانی که تازه به کافهها وارد میشدند. تمام کوچههای انقلاب زنده مانده و هنوز در شب فرو نرفته بودند. تصویرهای زیبایی از پشت پنجرهها دل شب را میشکافت و به چشم منی میخورد که با خیال آسوده در خیابان رانندگی میکردم. باز هم امشب زود میخوابم، چون بنا بر برنامه، یکشنبهها صبح ساعت هشت کلاس دارم؛ «مکانیک سیالات پیشرفته!»
تو که نیستی در آسمان تاریک شب ماه را نگاه میکنم.
دوستت دارم!
شبت بهخیر!
شنبه، چهارم شهریور ۹۶
به هم قول داده بودیم که در حد وسعمان کارهای عجیب بکنیم و به همین خاطر هم بود که روی عهدی که یک ماه پیش بسته بودیم، ماندیم. شاید باورت نشود، اما عروس و دامادِ پریشب را امروز عصر از زندگیشان بیرون کشیدم. یک ماه پیش اگر یادت باشد به علی گفته بودم: «اگر میخواهی ثابت کنی بعد از ازدواج نمیروی و گم نمیشوی، بلافاصله پس از جشنتان برویم کافه! آن هم در یک روز کاری!» علی هم کم نیاورده بود. علی اصلا قرار نبود کم بیاورد. پرسید: «کدام کافه؟» گفتم: «کافهای که در حیاط گالری است.» خوشش آمد. خوب فهمیده بود که کدام گالری را میگویم. همان گالری که سارا یک سال پیش نقاشیهایش را در آن نمایش داد و همه از او تعریف کردند. یادت هست علی چه گفته بود؟ گفته بود: «قبول! پنجشنبه شب، عروسیه! جمعه به کنار! شنبه میرویم کافه!» و رفتیم! چون قرار بود به حد وسعمان کارهای عجیب بکنیم.
علی میگفت: «حالا که سارا در کنارم است، احساس میکنم برای هر کاری توان و وقت دارم.» راست هم میگفت. علی تنبلی که تا سوپرمارکت سر کوچه هم با ماشین میرفت و میآمد، امروز صبح به من زنگ زد که: «ساعت هشت با سارا میایم در خونهت تا با هم سهتایی قدم بزنیم تا کافه! راهی که نیست!»
آمدند. حسودیات نشود، اما از پریشب تا حالا سارا مرا «داداش» صدا میکند. در را که باز کردم، لبخندش تمام خیابان را پوشانده بود: «سلام داداش!» حرکت کردیم به سمت خیابان انقلاب. از خیابان ویلا به حافظ آمدیم و از کنار نردههای دانشگاهی که دیگر برایمان غریبی میکرد گذشتیم و رسیدیم به چهارراه کالج که ذره ذرهاش پر شده بود از خاطرات سهنفره بیرون رفتنهایمان. خیلی وقت بود که اینطرفها پیاده نچرخیده بودم. چهارراه ولیعصر دیگر آن ترافیک سابق را نداشت و مردم با آسودگی بیشتری اینطرف و آنطرف میرفتند. هوا هنوز گرم بود و علی و سارا از اولین روز زندگی مشترکشان برایم تعریف میکردند. علی صدایش هم ذوق داشت و هم بغض. خودش میدانست یک دوره به انتها رسیده، اما میدانست که چیز بهتری جایش را گرفته و هیچچیز نیست و نابود نشده. وارد حیاط گالری که شدیم، همه دور علی و سارا جمع شدند تا با این دو هنرمند خوشوبشی کنند. دختر جوانی که معلوم بود به سختی ۲۰ سالش میشود، از علی پرسید: «آقای حکیمی! راست میگن که قراره یه کار از ایبسن اجرا کنید؟» علی لبخندی زد و با احترام گفت: «من فعلا خیلی جوونتر از این حرفام، ولی آرزومه که یه روز از ایبسن کار اجرا کنم، به شرطی که دوستم کمکم کنه.» و به من اشاره کرد. دلم آتش گرفت. واقعا یک دوره تمام شده بود. هوا هنوز گرم بود که با ورود به کافه خنکی بر جانمان نشست. تمام مدت نگاهم به علی و سارا بود و پشت سرشان جمعیت انبوهی که پشت میزها نشسته بودند و با هم گفتوگو میکردند و میخندیدند و بحث میکردند.
بعد از کافه از آنها جدا شدم و تنها به خانه برگشتم. باید تنها برمیگشتم. خودت هم روزی میآیی و میفهمی که باید بعضی وقتها مسیرها را تنهایی قدم زد. من هم دیگر نگرانت نیستم. شبها دیگر آنقدرها تاریک نمیشوند. اتاق علی را که در این دو هفته کرده بودم اتاق مطالعه و کار، افتتاح کردم. این اولین متنی است که از اینجا برایت مینویسم.
از هیچچیز نترس!
شبت بهخیر!