بهار امینترابی
میگن زمان و گذر زمان یه مسئله نسبیه. البته که این مسئله از هیچکسی پنهون نیست حتی بنده، ولی چی شد که من با پوست و خونم درکش کردم، برمیگرده به روزی که شونزدهمین سالگرد ازدواجم بود و پسرکِ نهسالهم فیلمی رو میدید که دقیقا دو سه روز قبلش هم تمام و کمال با مخلفاتِ چیپس و پفک و آجیلْ لم داده روی مبل و تماشاش کرده بود. اونم با یه لذت بیوصف و مضاعف. یهو با یه افسوس غلیظ گفت «مامانْ خیلی وقت بود این فیلم رو ندیده بودیما.»
همین که حرفش تموم شد، رشته افکار منم پاره شد، آخه داشتم به این فکر میکردم که این پونزده شونزده سال عین برق گذشت.
چی شد که یهو دو سه روز اون شد یه عمر و پونزده شونزده سال من یه چشم برهم زدن؟ نسبیت جناب انیشتین یه همچین جاهایی یقه ما رو میچسبه و ما رو دچار عدم قطعیت میکنه.
مابین انیشتین و پسرک و دیروز و امروز بودم که جرقه موذی و مزاحمِ سن و سال توی ناخوداگاهم روشن شد. تو اون حالی که داشتم به سراشیبیِ سن و سال فکر میکردم، هر چی تلاش کردم با یه فوت جانانه جرقه رو خاموشش کنم نشد که نشد. این شد که مثل فیلم خارجیا نوک انگشتام رو خیس کردم و با یه ژست اَدیبانه جرقه رو با نوک انگشت خاموش کردم. به خیال اینکه دوباره پا میذارم جا پای پسرک و برمیگردم سَرِ خط و با حس و حال بهتری به این پونزده، شونزده سال فکر میکنم. اما دریغ!
بر خلاف چیزی که همه میگن ذهن ناخوداگاه ما اصلا شبیه خود ما نیست و گول نمیخوره، جای سوختگیه انگشتم رو که با آب دهن خیس میکردم دوباره افتادم تو سراشیبیِ سن و سال، سراشیبی خیلی تند نبود اما در عوض خیلی لیز بود. دیدم اگه بخوام کولبازی در بیارم و اَدای آدم باکلاسا رو، با سر میرم تو باقالیا، این بود که سعی کردم مثل همون پونزده شونزده سال پیش همچین نرم بشینم رو تیوپ و لذت لیزبازی رو ببرم. همینطور که روی تیوپ با سرعت نور به سمت ته ماجرا لیز میخوردم، چشم دوخته بودم به جاده زندگی، گاهی هم البته دستاندازی بود و کلا بابام رو میآورد جلوی چشمم.
با خودم فکر کردم که خُب چرا؟ آخه چرا این زمان لعنتی برای هر کسی هر طوری دلش میخواد میگذره؟ یادم افتاد سر هفته که رو تردمیل بعد از نیم ساعت دویدن، در حال جون کندن بودم، یکی دو دقیقه آخر اندازه همون نیم ساعت طول داد تا تموم بشه، یا مثلا وقتی خیلی دیرم شده و باید با دو تا دست اندازه چند تا… -حالا شما فکر کن چند تا آدم- کار کنم، یا شیرِ توی مایکروویو بیست ثانیه آخر رو قد بیست سال طول میده تا گرم بشه. همین جاهای فکرم بودم که یه دست انداز آبدار پرتم کرد تو هوا، همینطور که اوج میگرفتم و از منظرهای که زیر پام بود لذت میبردم، تو فکر فرود اومدنم روی تیوپ هم بودم، حسابی خودم رو جمع و جور و نفسم رو حبس کرده بودم بلکه شدت ضربه رو یه کم بگیرم که یهو فرود اومدم کنار پسرک. داشت شکایت میکرد که «من الان درس نمیخونم. من همش یه کم کارتون دیدم.»
بهش که گفتم یه ساعته اینجا رو مبل چسبیدی. با تعجب نگام کرد و گفت «مامان اون قدر نیستا همش چند دقیقه بیشتر نبودا.» انگشت به دَهَن گفتم «عجب!» لامصب هر جور دلش بخواد میگذره.
از قدیم میگفتن گذر زمان ربطی به سن و سال و بزرگ و بچه بودنمون نداره، گذر زمان به حال و اوضاعمون مربوط میشه، به شادی و ناراحتی و حتی به شب و روزمون گره خورده. مثلا من خودم آدم شبم، هر چی روز به شب میره حال دلم بهتر میشه. شبام مثل باد میگذره. ولی یه جورایی انگاری وقتی سن و سال اتفاقها، تو زندگیهامون از ده سال و بیست سال بیشتر میشه، گذر زمانم که یه وقتی آسهآسه بوده خیز برمیداره و تندتند میشه.
پسرک با توپ و تشر رفت سر درس. ده دقیقه نشده سر و کلهاش پیدا شد با لب و لوچه آویزون. میگه «مامان! من نصف روز تو اتاق درس میخوندما. این رو لطفا تو کارنامه اخلاق در خانواده من لحاظ کن.» منم میگم «به روی چَشم.»
همین جاهای ماجرا که نگاه به قد و بالای ریزه میزهش میکردم و داشتم تو دلم به تلاش قابل ستایشش برای دوبلهسوبله کردن زمان درس خوندنش میخندیدم یاد خودم افتادم که کم از این کارا نکردم و «بعــله! دنیا دار مکافاته. یه روز ما یه روزم اینا دیگه. شکایتی نیست.»
فکر کن هر چی بزرگ تر میشیم و یه کم بیشتر از دلخواهمون از جوونی فاصله میگیریم، برای اینکه نشون بدیم هنـوز نزدیک جوونی هستیم، درست مثل پسرک دست میزنیم به همین تلاشهای قابل ستـایش. مثـلا زمـان رو اِمپیتری میکنیم تا بگیم: پونزده، شونزده سال که چیزی نیست، انگار همین دیروز بود.
کَلَکِ خوبیه اما در اصل ماجرا هیچ بهبودی حاصل نمیکنه. هر چند ماهایی که داریم با سرعت نور به سمت پیری پیش میریم رو کمی تا قسمتی راضی نگه میداره، اما باور کنین تو خلوت خودمون با خودمون میگیم: «زِکی! جمع کن این مسخرهبازی رو. مطابق سنت رفتار کن. آی جوونی کجایی که یادت به خیر؟»
این میشه که من پونزده، شونزده تا شمع میذارم رو کیک و تندتند دو دستی شروع میکنم به روشن کردن شمعا، مبادا به آخری نرسیده اولی به تهش برسه، بعد هم درست مثل تو فیلما شُشهام رو با بستن نمایشی چشمام پر از هوای آلوده شهر میکنم و با همراهیِ فوتِ مخاطب خاصم، کل شمعها رو با یه فوت جانانه خاموش میکنم، بدون اینکه به موضوع گذر زمان و این نسبیت لعنتی فکر کنم. البته مابینِ خالی کردن شُسهام یه «خدا بیامرزی» از ته دل به جناب انیشتین، کاشف و مخترع نظریه نسبیت حواله میکنم. یکی نیست بگه آخه ما نظریه نسبیت ندونسته میمردیم مثلا؟