زری ابو
همیشه تو ذهنم، رویای یک شاهزاده میدیدم، رویای یک شاهزاده با اسب مشکی. اما از وقتی که کرونا اومده، تو این روزهای قحطستونِ شوهر، که چشم چشم رو نمیبینه مبادا که مبتلا بشه، دل به امید شاطر سر کوچه بسته بودم با اون دستهای آردیش، که وقتی میخندید، گوشه چشمهاش چین میافتاد، همون که وقتی منو میدید، هول میشد و دستهای آردیش رو به موهاش میزد، همون که خمیرهای نون رو جوری شاعرانه وَرز میداد، انگاری که با دستهاش کلاویههای پیانو رو لمس میکرد. همون سادهدل، همون خوشقلب، که طاقچهبالاهای من هیچجوره روش اثر نداشت. همون که نوبت منو زودتر از همه قرار میداد، تا مبادا چشم خورشید، زیباش رو بسوزونه، همون که…، هِی روزگار…، بگذریم.
اما حالا که آرد خودش رو بالا کشیده و با ازمابهترونها میگرده و نادر شده، این روزها که صف نونوایی، کمتر از صفِ دیدن مسی و رونالدو، علی دایی نیست، برای گرفتن یک قرص نان باید رویا دید. رویای شاطر چشمبادامی، با اون دستهای آردیش، همون که رویاشم آرزوست… همون که سلطان صنف نونواییها، راز دلش رو فهمید و چنان از فرش به عرش رسوندش، که دیگه عشقش به من بیات شده. بیات که چه عرض کنم، شده نون خشکی؟!
این روزها دارم رویا میبینم، رویای مهآلود شاطری با دستهای میلیاردی؟! رویای نونهای تازه و گیرکرده در گلوی گله، گلهای که آه و نفرین هزاران عاشقِ سینهچاک همراهشه، رویای نمکی و نونخشکی و جوانه زدن عشقی تازه در دلم، همیشه تو ذهنم رویا میدیدم، رویای…
شما بگین…
چلچراغ۸۳۰