داستان جلد
امیرموسی کاظمی
چه میشود گفت وقتی جان ارزان میشود در این گرانی همه چیز. چه میشود نوشت وقتی صدا گم میشود در این هیاهوی همه کس. تنها شاید بتوان لحظهای درنگ کرد و گذشت وقتی ناقوس مرگ از هر چیز و هر کس به ما نزدیکتر است.
***
اینجا تهران است، خرامان در عصر هزار نقش و هزار رنگ. تکیده در حصر هزار غم و هزار رنج. اینجا خیال ماندن و بودن همانقدر وسوسهانگیز است که مجال رفتن و گذشتن. گذشتن از هرچه این شهر دارد و ندارد. که «نداردش» آنقدر هست که «داردش» را مغلوب کند. که «داردش» آنقدر هست که «نداردش» کم بیاورد. که حرف، حرف میآورد و نمیشود گفت… نمیشود نوشت…
***
زمان در مسابقه است با زمین. زمین سنگینیاش را آوار میکند بر دوش زمان. زمان سرعتش را قلاب میکند بر پای زمین. زمان وقت دارد بینهایت، زمین بخت دارد بیحمایت. جان گرفته است تازه این مسابقه، و چه جان میگیرد تازه تازه. جانهایی ارزان که پاداش قهرمان این مسابقه است.
***
«دودی نشوید» هم فایده ندارد برای مردمی که به «رنگی نشوید» عادت دارند. مگر یک عمر ظرفیت چند «فرو ریختن» دارد که بتوان از آن گذشت. پس نباید رفت. باید ماند و با «غمانگیزترین حالت تهران» عکسی به یادگار گرفت تا «فرو ریختن» انسانیت بدون سند نماند. و نماند.
بیتفاوتی رنگ میبازد در روزگار دو رنگیها. قصه، قصه راست و چپ و بالا و پایین نیست. قصه درد است در سیاهه زمستان نود و رنج. قصه مردانی از جنس آتش و نشانی از جنس ایثار؛ خالقان دردی مشترک در قلبی به پهنای ایران. و حکایت تلخ خانههایی با رخت سیاه؛ وارثان صبری مشترک در غمی به وسعت جهان.
***
روز، روز حساب است. روز بیرون کشیدن مو از ماست. روز تشخیص دوغ از دوشاب. اما کدام کشک؟ کدام ماست؟ مگر مویی هم بوده؟ مگر دوغی هم بوده؟ مگر دروغی هم بوده؟… و تا بوده همین بوده… زمین خراش میبیند، لابد رسمش بوده… آسمانخراش میریزد لابد وقتش بوده… کسی میمیرد، اجلش بوده… کسی میشکند، حقش بوده… و همه چیز، دلیلی دارد جز آنها، که بیدلیلاند، بیبدیلاند. حسابی هم اگر باشد، باشد برای دیگران، اصلا باشد برای ما. چه فرقی میکند وقتی اینجا جان ارزان است و صدا، گم.
***
نه میشود گفت، نه میشود نوشت. اما میشود بهخاطر سپرد روزی را که صبح، تهران هنوز پلاسکو داشت و ظهر، نه… صبح، کارگرانی هنوز کار داشتند و ظهر، نه… صبح، مردانی هنوز جان داشتند و ظهر، نه… صبح، کودکانی هنوز پدر داشتند و ظهر، نه… صبح، مدیرانی میز داشتند،… و هنوز دارند.
شماره ۶۹۵