داستان جلد
چلچراغیها پاسخ میدهند
هنوز هم تصور راسته خیابان جمهوری بدون ساختمان مرتفع پلاسکو سخت است. ساختمان ۱۷ طبقهای که ۵۴ سال در کنار پدران ما و بعدترها خود ما زندگی کرد و چه شادیهایی که برایمان به ارمغان نیاورد. پلاسکو برای خیلیها یادآور لباس نو و خرید شب عید و… بود و از این منظر جایگاه غیرقابل خدشهای در خاطرات جمعیمان دارد. چلچراغیها در این صفحه خاطراتشان از پلاسکو را با شما به اشتراک گذاشتهاند.
تصویر سازی: مسعود رئیسی
آخرین پلاسکویی که دیدم
امیر موسی کاظمی
حال آن روزهایم را هیچوقت فراموش نمیکنم. چیزی میان افسردگی پاییزی یک متولد بهار و سرگشتگی عصرانه یک مرد ناآرام، راهم را به پیادهروهای خیابان جمهوری کشانده بود. در خودم گم شده بودم و اگر بوی خوش قهوه ریو نبود نمیفهمیدم که به چهارراه استانبول رسیدهام. همیشه دوست داشتم از حافظ تا چهارراه استانبول را از پیادهروی جنوبی جمهوری بروم و از آنجا تا بهارستان را از پیادهروی شمالی. و این عادت حتی در روزهای بدم هم از سرم نمیافتاد. تقاطع جمهوری – فردوسی برایم بیش از آن که چهارراه استانبول باشد، چهارراه «پارکر» است. همان مغازه سر نبش که خودنویسها و خودکارهای مارکدارش حس نوشتن را درونم زنده میکند. آن روز اما حوصله پارکر و خودنویسهایش را هم نداشتم. چند قدمی بیشتر از «پلاسکو» رد نشده بودم که فکری به سرم زد. شاید خرید حالم را خوب کند. همیشه همینطور بود. حوصله هیچ کس را که نداشتم، برای خودم لباس میخریدم. انگار لباسها حرفم را بهتر میفهمیدند. بیهدف وارد یکی از مغازهها شدم. گشتی زدم و بیرون آمدم. دومی، سومی،… نه. انگار خرید هم چاره کار نبود. به بالا نگاه کردم، به پایین، به حوضهای طبقه همکف، به راهروهای طبقات بالا، و به پلاسکوی پیری که آن روز نمیدانستم چند ماه بعد فرو میریزد.
آخرین تلاشها برای راضی کردن یک فروردینی یکدنده توسط فروشنده جوانی که اصرار داشت مرا به داخل مغازه بکشد، نتیجه داد. پیراهن تن مانکن را نشانش دادم. پرو کردم. با حال آن روزهایم عجیب همخوانی داشت. روزهایی که نمیدانستم آخرین خریدم از پلاسکو، آخرین خریدم از پلاسکو میشود.
آخرین خریدم از پلاسکو هنوز دستنخورده توی کمد لباسها آویزان است. آخرین خریدم از پلاسکو پیراهن سیاهی بود که شاید این روزها آن را بپوشم.
خداحافظ پلاسکو
پریسا شمس
من هیچوقت مشتری پلاسکو نبودم. تنها باری که به این پاساژ قدم گذاشتم، چهار، پنج سال قبل بود. رفته بودم برای خرید یک جفت آلاستار قرمز ساقدار، اما قیمتهای ضد و نقیض مغازهدارها و سقفهای کوتاه مغازهها که به نظرم دلگیر و عجیب بود، از خرید منصرفم کرد. من مثل هر شهروند دیگری طی این سالها بارها از برابر پلاسکو گذشتم. چند باری هم از پارکینگ پاساژ کویتیها استفاده کردم، اما هرگز سرم رو اونقدری بالا نبردم که ببینم پلاسکو چقدر بلنده. هیچوقت از کسی نپرسیدم که این پاساژ قدیمی چند سال قدمت داره، حتی یک بار هم از ذهنم خطور نکرد که شاید روزی برای سرنوشت غمبار این ملک و مردمش گریه کنم، اما بازی سرنوشت طور دیگری رقم خورده بود. من مثل تمام مردم این شهر روزهاست که عزادار ساختمانی هستم که یک روز خسته شد از سرپا ایستادن و میون شعلههای آتش زانو زد و در خودش مچاله شد. پلاسکو مقابل چشمان ناباور همه ما در خودش شکست تا تجربه گرانی بشه برای من و شما. حالا چه بخواهیم و چه نخواهیم در حافظه تاریخی همگیمون ترس بزرگی از ویرانه و آوار پا گرفته. وحشت عظیم از زلزله و هراس از آتش. دیگه هر ساختمون بزرگی برای ما مثل یک تهدیده و این شهر چقدر توی خودش تهدیدات عظیم جا داده. پلاسکو که جای خالیش بعد از این مثل یک دندان افتاده روی صورت خیابان جمهوری خودنمایی میکنه، به ما هشدار داد که با ایمنی مثل یک امر غیرضروری و تزیینی برخورد نکنیم. که فکر نکنیم زرنگیم و بلدیم با رشوه مامور شهرداری رو از سر خودمون باز کنیم. که بدونیم اشتباه ما میتونه یک روز بشه خروار خراوار آوار و آتش که راه نفس خودمون و دیگران را بگیره. خداحافظ پلاسکو! هرچند که برای نسل من و بعد از من مرگت از حیاتت خاطرهسازتر بود!
تهران انار ندارد
مریم عربی
سوخت؛ تمام شد و رفت. نوستالژی کودکیهایمان آتش گرفت و نابود شد و ما فقط تماشا کردیم. ما شهروند-خبرنگارهای نامهربانِ سختجان که نه شهروندیم و نه خبرنگار؛ که رسالت صاحبخبر بودن و بهروز بودن، شهروندیمان، شهرمان و انسانیتمان را کمرنگ کرده و ما را به جایی رسانده که در خیابانها صف بکشیم و راه امدادگران را با سلفیهای خندهآورمان ببندیم.
پلاسکو نابود شد و تهران از قبل سیاهتر. تهرانِ بیباران، تهرانِ دودآلود، تهرانِ بینوستالژی حالا هر روز شهروندان خود را میبلعد و ما ایستادهایم و فقط نگاه میکنیم. شهرداری مقصر است، دولت مقصر است و ما هم مقصریم. مقصریم که از زندگی مدرن مجازی، فقط در صحنه بودنش را یاد گرفتهایم و سلفی گرفتنش را. پشت نقاب خوشآبورنگِ پیجهای مجازیمان پنهان میشویم و گلایه میکنیم که شهر سیاه است؛ که تهران انار ندارد. تهران حالا میلیونها شهروندِ بیخاطره همیشه در صحنه دارد که شاید برای پلاسکو، برای مرگ هنرمند محبوب و سیاستمدار مردمیشان، برای دودآلودگی شهر و برای هر معضل ریز و درشت دیگری ناله سر دهند، اما به بیخاطرگی و سیاهی انگار خو گرفتهاند. در ناخودآگاه جمعیشان انگار باور کردهاند که محکوماند به زندگی در شهری سیاه با شهروند – خبرنگارانی بینوستالژی.
من آخرین بار پلاسکو را ندیدم!
عسل آذرپور
ساعت ۱۱ صبح. صدای دنگ دنگ پیامکها پشت سرهم به گوشیات میرسد. بلند میشوی، سماجت کسی که پشت خط است، وادارت کرده سمت گوشی بروی. بستههای خبری یک خبرگزاری است. پیامکها سلکت میشوند. انگشتت روی دیلیت؛ خشک میشود. پلاسکو فرو ریخت!
تصویر یک: پلاسکو بلندترین و قدیمیترین ساختمان تجاری تهران بود و این فعل بود، زمانی پررنگ میشود که اولین ویدیوی فروریختن ساختمانی را میبینی که زمانی معرف چهره تجاری شهرت بوده است.
تصویر دو: آتشنشانی مشغول خاموش کردن آتشی است که سه طبقه از او بالاتر است. شیلنگهای آبپاشی به آتش نرسیدند. تصویر زنده آتشنشان که یکتنه مقابل آتش طبقه یازدهم ایستاده، به چشم برهمزدنی میشود طرحی از یک آتشنشان که به دل آتش میدود. میشود دستی از آتشنشان که زیر شعله آتش مدفون شده. تصاویر زنده تبدیل به طرحهای یادبود میشوند…
تصویر سه: آتشنشان معلق میان زمین و هوا همچنان سعی در خاموش کردن آتشی دارد که دستش به آن نمیرسد. صدای انفجار. از همان طبقه که او مقابلش ایستاده. یک، دو، سه و پلاسکو تبدیل به تلی از خاک میشود. صدای فریاد میآید. صدای ضجه مردانی که لباس رزم با قدرت آتش را برتن دارند. صدای چریک چریک دوربین میآید.
تصویر چهار: یک سال پیش در حوالی چنین روزهایی. آتش در خیابان جمهوری. دو زن برای نجات از آتش، از پنجره بیرون میپرند. یک سال بعد. پنجرههای پلاسکو باز نشدند. هیچ زنی، حتی مردی از پنجرهای آویزان نشده. صدای کمک از میان آن دیوارهای بلند و آهنی شنیده نشد. یک ساختمان آتش گرفته، اما با ابهت همیشگیاش ایستاده. چشمش به مردمانی است که شگفتزده به این عظیم در حال فنا نگاه میکنند. پایانش فرو ریختن است. او بدون کمک به درون خود فرو میریزد.
تصویر پنچ: پنج روز از وقوع یکی از مهمترین لحظههای تاریخی تهران گذشته. پنج روز است که این لحظه تمام نشده. دود از میانه خیابان جمهوری بلند میشود. دودی سفید و حجیم که گرد غم را بالای سر شهر میبرد و بر سر مردمانش میپاشد. حالا فقط میشود بالای پل حافظ ایستاد، یا ابتدای خیابان… و به آن تل خاک و حجم سفیدی که بالایش در پرواز است، خیره شد. تنها تصاویری که در ذهنت باقی میمانند همینها هستند و فکر اینکه چرا هیچوقت دلت نخواست که پلاسکو را ببینی! مهمترین ساختمان شهرت هیچگاه برایت مهم نبود… تاریخ در حال نگاشته شدن است. دو هفته سرنوشتسازی که تاریخ ایران را تحتالشعاع قرار داد و هرکدام با حسرتی همراه بود. حسرت فرصت گفتوگویی که چند سال پیش با مرد اول سیاست وجود داشت و از دست رفت. حسرت دیدن اولین ساختمان بلند تهران که بر چشم برهمزدنی از نقشه تهران حذف شد. و حتی اتفاقات ریز و درشتی که هر روز یک گوشه رخ دادند و میان روزمرگیهای زندگی ما فراموش شدند، اما جایی در تاریخ نگاشته شدند تا سه ماه پایانی سال ۹۵ و سه ماهه نخست سال ۹۶ برهه عجیبی از تاریخ ایران را رقم زده باشد.
پلاسکو هم دل داشت
مکرمه شوشتری
مادربزگم سه برادر داشت. هر سه بلندقد بودند. از این تیپهای لاغر ترکهای که بلندی قد به قوز انداختهشان و دستهایشان مثل دو لنگر، همیشه خدا دو طرف بدن بلاتکلیف و آویزان است. کوچکترینشان جوانمرگ شد. سرباز بود. وقتی به ده برگشت، با خودش مریضی سختی آورد. مادر نداشتند. سرش را گذاشت روی پای مادربزرگ و نفس آخر را کشید. در خاطرهها میشنوم که قدش از بس بلند بود توی تابوت مسجد جا نشد، که زمین یخ زده بود و نمیشکافت برای سپردن پیکر، که مرغ عشقهای خانه جفت جفت تا شبِ هفت تلف شدند، که آنقدر باران آمد تا خاک روی قبر را شست و با زمین صاف یکی کرد… من قدبلندی مادربزرگ را ندیدم. همه آنها یک شبه کمر خم کرده بودند، قوز کردند و صورتشان از آسمان برای همیشه سمت زمین برگشته بود. سهم من از فرو ریختن پلاسکو یک اندوه جانکاه بود. دیدم که چطور یک نفر میشکند و اختیار از کف داده فرو میریزد. ساختمان هم دل داشت، مثل یک آدم داغدیده، از رنج ناگزیر روی سر خودش آوار شد.
جای خالی پلاسکو
الهه حاجیزاده
برای من ساختمان پلاسکو با شلوغیهای زیادش همیشه یادآور زندگی و امید بود، بیشترین خاطره که در ذهن هر مشتری این ساختمان میماند، لحظات زیبای خرید برای پدر، برادر یا شوهر بوده است. اما امروز من به جای خالی پلاسکو فکر میکنم، به اینکه دیگر در راستای جمهوری مجتمع قدیمی به نام پلاسکو وجود ندارد. تصور کنید ساعت هشت صبح یک روز عادی بعد از فرو ریختن پلاسکو هست. آواربرداری تمام شده، امدادگران، آتشنشانها و مسئولان محترم جای خالی پلاسکو را ترک کردند. مردم و فضای مجازی هم فراموش کردند. اما افرادی هستند که هنوز وقتی از خیابان جمهوری عبور میکنند، جای خالی پلاسکو را در دلشان احساس میکنند، کارگری که هر روز ساعت صبح هشت دلخوش بود که در این بازار بیکاری کاری دارد، اما امروز ساعت هشت صبح به این مسئله فکر میکند که از امروز او هم بیکار است، درست شب عید! صاحب مغازهای که هرروز ساعت هشت صبح امیدوار بود که به امید خدا کرکره مغازه را بالا میکشد و امروز میتواند در این بازار شب عید جنسهای خود را بفروشد و رشد کند، اما امروز ساعت هشت صبح به این موضوع فکر میکند که جنسها سوخته وحتی داشتن سند مغازه هم دیگر اهمیت ندارد. هیچوقت فکر نمیکرد در عرض چهار ساعت تمام سرمایه زندگیاش نابود شود. آتشنشانی که امروز ساعت هشت صبح برای ماموریتهای دیگر از جلوی این جای خالی پلاسکو رد میشود، به یاد لحظات عملیات میافتد، شاید اگر فقط چهار دقیقه تاخیر میکرد، او هم مانند همکارانش تبدیل به یک قهرمان مردمی شده بود که فقط در قاب یک عکس با روبان مشکی در یادها مانده است. مادر و خانواده افرادی که باید امروز صبح ساعت هشت صبح با عشق عزیزانشان را به امید کار و فعالیت به سرکار راهی میکردند، اما دیگر عزیزی برایشان نمانده است، یاد آرزوها و امیدهای عزیزانشان میافتند که هنوز صدای نالههایشان را از این جای خالی پلاسکو میشنوند. زمانی که من از جلوی این جای خالی پلاسکو رد میشوم، به همه این اماها فکر میکنم. اگر کمی زودتر به فکر پلاسکو خسته و قدیمی بودیم در راسته جمهوری به جای خالی پلاسکو خودش بود و این اماها نبود.
خاطرههای عبوری
محمدعلی مومنی
تهران برای من محل گذر بود. از کودکی. رد بشویم برویم خانه دایی مهدی در قلهک، محله زعفرانیه. یا برویم کوکاکولا خانه خانوم تهرانی که موهای سفید بلند داشت و خودِ خودِ مادربزرگ توی قصهها بود. رد بشویم برویم دندانپزشکی، که توی شهر ما نبود. خیلی چیزها نداشتیم و باید از خیابانهای تهران رد میشدیم و میرسیدیم به امکانات. اما کمکم از خانه دایی مهدی در قلهک چشمم افتاد به کوههای شمال تهران که ما اسمش را گذاشته بودیم «کوه دایی مهدی». کمکم زیباییهای تهران به چشمم آمد و بعد حیفم آمد از روزهایی که هی از خیابانهای تهران رد شدیم و فقط رد شدیم. هر پنجشنبه میرفتیم باشگاه بانک سپه، در تختطاوس، و این همه پنجشنبه برای بازگشت، از میدان بهارستان رد میشدیم. بابا گفته بود این مجلس شورای ملی است. اما برایم مهم نبود. شاید چون کتاب تاریخ مدرسه را به یادم میآورد و ترجیح میدادم که فراموش کنم.
و این همه پنجشنبه زیبایی مجلس شورای ملی، مسجد باشکوه سپهسالار و بازار تهران و… را از دست دادم. اما کمکم فهمیدم تهران فقط یک شهر شلوغ و پلوغ نیست که باید سریع رد بشوی و بروی. زیباییهای تهران به چشمم آمد و من دلبسته تهران شدم.
نه دلبسته شیکسازی و مدرنسازیهای جدید تهران. دلداده مرکز شهر، و هر اثری که از دهههای قبل به جا مانده بود. دوست دارم در دهه ۴۰ تهران میبودم. پس هر وقت به تهرانگردی میرفتم، توی ذهنم چند دهه عقب میرفتم و تهران دهه ۴۰ را بازسازی میکردم. یکی از قرارهای همیشگی من با تهران در خیابان جمهوری بود. جایی در فاصله چهار راه مخبرالدوله (مترو سعدی) تا چهار راه فردوسی. شلوغ بود و خیلی از مغازهها شیک و پیک شده بودند. اما یک ساختمان پلاسکو بود که بار همه نوستالژی مورد نیاز من را تامین میکرد. حتی اسمش. حالا نمیدانم وقتی که تنش را از روی زمین جمع کنند، دفعه بعد، خیابان جمهوری برایم چه حالوهوایی دارد. شاید شبیه به حالوهوای نبودن ساختمان چهار طبقه خانه عمه وجیهه که کودکی ما آنجا سپری شد و بعدها واگذارش کردند و ما یک شب رفتیم که سری به آن بزنیم و چشم و گوش و وجودمان را پر از خاطره کنیم. تا نگاهمان را پرت کردیم، رفت و رفت و به هیچ کجا نرسید. جای آن خانه خالی بود. هیچ بود.
شماره ۶۹۵