مهدی فرجی
«حکایتنویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند.»
اَسرارالتوحید
واقعیت این است که اولین برخورد من با یک کتاب ادبی – عرفانی مصادف شد با خواندن «اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر» که تصحیح انتقادی ارجمندی است از دکتر شفیعی کدکنی». نوجوان نوجویی بودم و دوست نداشتم پیش از پوشیدن کفش کتانیام، بندش را باز کنم. در همه کارها عجله داشتم، میخواستم بپرم وسط یک ماجرا تا از سروتهاش سر در بیاورم. فکر میکنم تمام پول توجیبیام در یک ماه را دادم و دوجلدی «اَسرارالتوحید» را خریدم. همه تکیهام برای فهم آنچه ممکن بود بیش از سوادم باشد، عصای محکمِ فرهنگ معین(!) بود. در همان مقدمه کتاب برخوردم به این پاراگراف: «گرچه برای خواننده اهل و آشنا نیازی به توضیح نیست، اما برای عامه خوانندگان، بخصوص جوانان شاید ضرورت داشته باشد که یادآور شوم همه مطالب این کتاب، امروز روز، مورد پسند همه سلیقهها نیست و بیگمان بعضی سخنان و بعضی داستانها در این کتاب هست که زمینه خرافی – یا حتی از چشماندازی – آموزشهایی خلاف عُرف و اخلاق دارد، ولی توجه باید داشت که نخستین هدف از نشر اینگونه کتابها، جنبه هنری و ادبی آنهاست – و نه تمام جوانب پیام و محتوای آن – پس از آن ارزشهای تاریخی و جامعهشناسی و فواید دیگری که دارند.» چشمانم برق زد و باز این پاراگراف را از ابتدا خواندم. خوب به یاد دارم در تصورم گنجی در جایی که از دسترس همه آدمها دور بود، پیدا کرده بودم. «و این نکته را نباید فراموش کرد که بیشتر این ضعفها، حاصل افسانههایی است که مریدان، بر شخصیت بوسعید، پس از مرگ وی افزودهاند و ضعفهایی است که پیرامونیان او، داشتهاند و انسان همیشه در معرض ضعف و خطاست. که خُلق الانسانُ ضعیفا.» چه چیز میتوانست برای یک نوجوان کنجکاو و اهل مطالعه رازآلودتر و هیجانانگیزتر از عرفان و داستانهای عرفانی باشد؟! زبان ساده و همهفهم کتاب، متقاعدم کرد ریز به ریز داستانها را در شبهای گرم و ساکت کاشان بخوانم و اتفاقا به دلیل شرح مبسوطی که در جلد دوم کتاب آمده است، زیاد به عصای دکتر معین نیازم نشد. مثلا آن حکایت دشمنی سران مذاهب شهر با بوسعید و داستان خوراک کله گوسفند درست کردن برای بزم صوفیان یا قصه دیدار شیخ ابوسعید با ابوعلی سینا که از عجایب داستانهای صوفیانه است:
«خواجه بوعلی از در خانقاه شیخ درآمد… ایشان هر دو پیش از آن یکدیگر را ندیده بودند.»
– اگرچه میان ایشان مکاتبت بود – چون او از در درآمد شیخ رو به ما کرد و گفت: «حکمتدان آمد.» خواجه بوعلی درآمد و بنشست. شیخ با سرِ سخن شد. مجلس تمام کرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد. خواجه بوعلی با شیخ در آنجا شد. و درِ خانه فراز کردند و سه روز با یکدیگر بودند و به خلوت سخن میکردند که کس ندانست… بعد از سه شباروز خواجه بوعلی برفت. شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که «شیخ را چگونه یافتی؟» گفت «هرچه من میدانم او میبیند.» و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ درآمدند، از شیخ سوال کردند که «ای شیخ! بوعلی را چگونه یافتی؟» شیخ گفت: «هرچه ما میبینیم، او میداند!»(۱) همچنانکه این داستانها مرا با خود به سرزمین رویایی و رنگارنگ آمیخته به افسانه عرفا و صوفیان قرنهای اولیه اسلامی میبرد، یاد میگرفتم که تفاوت علم و هنر تفاوت دانش و بینش است. فرق وجود بین و موجودبین است. جملات ابتدایی مقدمه استاد بازم میداشت تا در ذهن قهرمانساز نوجوانیام از بوسعیدِ مهنه – یا بعدتر که در تذکرهالاولیاء سرگذشتشان را خواندم – سادگی رویاییِ عرفان را بیاموزم که به نیت درک هنرمندانه هستی به مذاهب رنگ ظرافت میزد تا دریافتی اغراقآمیز از عرفان نداشته باشم. بعدها وقتی قلم را روی صفحه سفید از راست به چپ حرکت میدادم و از چپ به راست رقص مقفّی و موزون کلمات سحرآمیز پارسی را ردیف میکردم به نیت شعر گفتن، با «موسیقی شعر» و «صور خیال در شعر فارسی» آشنا شدم. تازه میفهمیدم شعر چیست! این احساس را دقیقا آن روزی دریافتم که برای اولین بار دریا را دیدم. پیش از آن دریا برای من تصوری بود که عکسهای کتابها یا درنهایت صفحه تلویزیون سیاه و سفید خانه برایم آفریده بود. آن روز که در ساحل انزلی برابر دریا ایستادم، کلی عظیم و پرشکوه میدیدم که با اجزایی ظریف و عشوهگر، معنای دریا را در دید من جلوهگر میکرد. همچنان که آبیِ بیانتهای شگرفش کاسه چشمم را پر کرده بود، رقص نازک و بیتاب موجها را هم با تمام حواسم درک میکردم. آشنایی من با شفیعی کدکنی هم اینطور بود. از آشنایی با دریا تا دیدار با دریا! «در خلق هر شعر کامل و جاودانهای به میزان بسیار از مواد مختلف استفاده شده است و این مواد گوناگون که ذهن شاعر از آنها تغذیه کرده است، به چندین نوع قابل تقسیم است. یعنی هر شعر برخاسته و حاصل چندین عامل قبلی است که آن عوامل، قبل از لحظه خلق شعری، در جهان خارج وجود داشته است و دور و نزدیک، خودآگاه و ناخودآگاه، در ضمیر شاعر، تاثیر به جا نهاده است.» (۲) پیش از آنکه با دریا آشنا شوم، از جهان زنده و زاینده آن تصوری کلی داشتم. ریز به ریز سخنان او را در همان دنیای بدو آشنایی، با ولع میخواندم. حتی در تخصصیترین مباحث علمی و آرای ادبیاش، نقطه به نقطه و سطر به سطر مثل قایقی بر شانه موجی حرکتم میداد، بیآنکه احساس ملالی کنم یا حوصلهام از آن بحث سر برود. پیشتر شاعرانی را دوست میداشتم و دیگرانی را نیز نمیشناختم. آن سالها، سالهای چیرگی و فراوانی موجهای رنگ و وارنگ شعر بیوزنِ بهاصطلاح مدرن بود که با هیاهو و سلطه بر رسانههای مکتوب و جریان نشر و پخش کتاب، با نظریههای جذاب و عامپسند وارداتی بر ذهنها و دهنها حکومت میکردند. سیل این رویداد که از دهههای پیشتر به نوجوانی ما سرایت کرده بود، چنان تند و خروشنده بود که میتوانست بهراحتی حکم به مُردگیِ شعر موزون دهد و آدم ناشاعری را در باور مردم، بزرگمرد عرصه ادبیات جلوه دهد. این جریان، بدین اعتبار و اعتماد، میتوانست هر مخالفی را از «دار شعر خویشتن آونگ» کند و خود را مُحق بداند تا درباره گذشته و آینده ادبیات فارسی حکم صادر کند. میتوانست بهراحتی فردوسی و سعدی را زیر سوال ببرد و از آنها – بلانسبت – ناظمان خودفروخته و کوچک در ذهن مخاطب تصویر کند. در مقابل این امواج، بسیاری سکوت پیشه کردند تا یا به رسمیتشان نشناسند، یا آنها را ارزنده به دردسری ندانند. شفیعی کدکنی اما با اینهمه بیهیچ هیاهو و جنجالی ایستاد و چراغ پرفروغ ادبیات کلاسیک را روشن نگه داشت تا به دست ما برسد. «در جامعهای که فرهنگ در آن بیمار یا اندکمایه باشد، کلمه آزادی بهترین حربهای است که میتوان علیه آزادی به کار برد. حالا در این برکه نیمهخشکیده فرهنگ معاصر ما، کلمات فرم و استروکتور بهترین وسایلی هستند که برای منحرف کردن جوانها از فرم و استروکتور، به معنی واقعی کلمه میتوان به کار برد. شما هر مجلهای را باز کنید، اگر صفحه انتقاد کتاب داشته باشد و کتاب شعری را نقد کرده باشد، مرتب این عبارات را میبینید که تکرار میشود: «ساخت شعر ضعیف است»، «به فرم نرسیده است»، «زبان خاص خودش را پیدا نکرده است». از وقتی این حرفها وارد مطبوعات شد، احتمالا مقارن سالهای ۵۰، شعر جوان ایران شروع به خشکیدن کرد. کسانی این حرفها را بیشتر تکرار کردند که خود از جماعت «شعرای ناکام آن سالها» بودند، کسانی که هیچ کس برای شعرشان، در طول ۳۰ سال شاعری تره خُرد نکرده است. من به جوانهای بااستعدادی که بالقوه شاعران برجسته فردایند، میگویم: کسی که خودش آنجور شعرهای شلخته و سَقَط صادر میکند که در طول قریب ۳۰ سال یک مصراع از شعرهایش به حافظه خوانندگان جدی شعر رسوب نکرده است، نقدش هم مثل شعرش سَقَط است و ساقط… نیما نیامد که فرم را از بین ببرد. نیما آمد که فرم را احیا کند. درست گفت الیوت آنجا که گفت: «تنها یک شاعر بد میتواند از شعر آزاد بهعنوان راه رهایی از فرم استقبال کند. شعر آزاد، انقلابی بود علیه فرمهای مرده و نوعی آمادهسازی بود برای فرمهای نو یا نو کردن فرمهای کهن.» آنها که شعر آزاد را برای آزادی میخواهند، اشتباه میکنند، چون در هنر آزادی وجود ندارد.»(۳) استاد دکتر شفیعی کدکنی را باید نگاهبان و پاسدار چراغ پیر و فرتوت ادبیات فارسی نامید. چراغ را پیرمرد از توفان ناجوانمردانه عصری که گذشت، امانتدارانه و مسئولانه گذراند، درحالیکه او و همفکرانش آماج تهمتها و حملات نسلی برآمده از هیجانات ناشی از ظهور مدرنیته و ذوقزده از پوسته شیک و جذاب التهابات سیاسی و اجتماعی قرار داشتند. نسل نابالغی آرزومند آزادی و مسحور نواندیشی که تحت تاثیر جوِّ تبلیغاتیِ حاکم، ادبیات کلاسیک را از دم تیغ سطور جذاب روزنامهها و جریان وابسته به آنها گذراند و به شکل اغراقآمیزی خویش را پرچمدار تحول و نوآوری و طرف مقابل را پوستینپوشِ ملبس به سنت میدانست. شوربختانه نسل تازهای از میراثخواران این حرکت مُرده هنوز در بعضی مجامع فرهنگی و مطبوعات حضور دارند. همانها که تاثیرگرفته از همان توهمات، امروز از سر کینه هرجا که دستشان برسد، زبان توهین به شفیعی کدکنی میگشایند. چه باک؟ «شب پره گر وصل آفتاب نخواهد/ رونق بازار آفتاب نکاهد.» شفیعی کدکنی همانقدر که مسلط و معتقد به اصول ادبیات فارسی است، آشنا با شکلهای نوین ادبیات و فلسفه و زبان غرب است. این چیزی نیست که در این نوشته صرفا حسی-ژورنالیستی شایسته باشد از در اثباتش برآیم که آفتابِ دلیل آفتابش سالهاست که برآمده است. در آثاری مثل «رستاخیز کلمات» و «با چراغ و آینه» آنچه هویداست، شمول وسیع بحث از شرق و غرب و دور و نزدیک ادبیات است.
دیدار با دریا
آنروز که بر ساحل زیبای شنی دریا، در نزدیکی انزلی برای اولین بار با دریا رودررو شدم، خدمت سربازی را میگذراندم. میتوانستم صدای امواج را بشنوم، نسیم را بر صورتم حس کنم، عطر نم دلانگیزش را بو کنم و حتی دست در موجهایی که بهنرمی به ساحل میآمدند، ببرم و خنکای آب را بر پوستم احساس کنم. دیدار من با دریا اندازه آشنایی با دریا دلچسب و باورنکردنی بود. آن لحظه که با بغض برای استاد از ناملایمات روزگار گفتم و مرا چون فرزندش در آغوش کشید دنیا را اگر میدادند، با آن یگانگی کمنظیر عوض نمیکردم. بارها دیدارش تازهتر و تازهتر بود. روزی هم مثل شاگردی مشتاق روی نیمکت چوبی نشستم و برایش شعر خواندم. دوستی گفت: «جنس کلمات، از تو نبود.» گفتم: «جز به زبان امیر، گفت نیارم.» هزار سال ادبیات فخیم فارسی را مخاطب قرار دادم و سرودم. در شأن او زبانی شایستهتر پیدا نکردم. آدم میتواند با معشوق، لطیف و خودمانی گفتوگو کند، نه با محبوب. عشق چیزی است و حُبّ چیزی. من او را دوست دارم، چون ادبیات فارسی و عرفان ایرانی را دوست دارم.
۱. اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید
۲. صور خیال در شعر فارسی
۳. موسیقی شعر
شماره ۶۸۱
تهیه نسخه الکترونیک