مازیار درخشانی
نور تند زردرنگ آفتاب میخوره تو چشمهام. صدای جاروبرقی بلند و بلندتر میشه. نردبون پای پنجره است و همه پردهها افتادن رو زمین. بوی شیشهپاککن میره تو دماغم و بعد تو کل مغزم پیچیده میشه. فاطی خانم که حالا هفت سال میشه تو خونه ما کار میکنه، با روسری سفید و گلهای صورتی و النگوهایی که وقتی شیشهها رو پاک میکنه، تو دستش صدا میده، تو یه مسیر افقی با جاروبرقی عقب جلو میره. تو این یک سال اخیر به جای هفتهای سه بار، تقریبا هر روز هفته رو میاد خونه ما که هم آشپزی کنه، هم نظافت. لگن توی حمام پر از آب سیاه شده و بوی وایتکس توی راهروی اتاقها فضای اون قسمت از خونه رو شبیه استخر کرده. درهای بالایی کابینتهای آشپزخونه بازن و روی سرامیکهای کف، جعبهها و کارتنهای لوازم آشپزخونه پخشوپلا شده و روی همهشون نوشته: شکستنی.
هیچ چیزی سرجاش نیست. فاطی خانم میره رو چهارپایه و شبیه بازیافتیها چیزهای کابینت رو یکی یکی میریزه بیرون و زیر لب هی غر میزنه و میگه: این خونه موندن نداره، باید از اینجا رفت. میدون جنگه. حال و حوصله کار کردن ندارم. میام فرار کنم که فاطی داد میزنه و میگه: مازیار، برو تو انباری کمک بابات. بابام تو انباری رو چند تا گونی وایساده و هی تکون میخوره. با کارتن تلویزیون درگیر شده و هر کاری میکنه، نمیتونه از در انباری خارجش کنه. هر کاری میکنه، نمیتونه کارتنش رو بچرخونه. هر بار یه قسمتش به دیوار گیر میکنه. یه نگاهی بهم میکنه و نفسنفسزنان میگه: آخه برا خونهای که انباریش کلا ۳۰ اینچه، تلویزیون ۶۲ اینچ میگیرن؟
کنار جعبه آبمیوهگیری پارس خزر یه کیف میبینه. دستش رو میکنه توش و چند تا آلبوم عکس رو بیرون میاره. رو همون حالت نامتعادلی که هست، یکیش رو باز میکنه و میزنه زیر خنده. آلبوم رو میچرخونه سمت من و میگه: بیا عکسهای ختنه کردنته. بعد دوباره برش میگردونه و ورق میزنه. یه کم نگاه میکنه و خیلی آروم جوری که با خودش داره حرف میزنه، میگه: همهش سفید شد. دوباره برش میگردونه سمت من و میگه: ببین این اولین رنویی بود که اومده بود. داشتیم باهاش میرفتیم شمال. اون موقع رنو بنزی بود برا خودش. بعد یه عکسی میبینه که دیگه آلبوم رو سمت من نمیکنه. یه کم نگاهش میکنه و خیلی سریع و بیحوصله هر سه تا آلبوم رو میندازه تو کیف و زیپش رو میبنده و میذاره سرجاش. میاد پایین و چیزهایی رو که پشت در مونده، یکی یکی پرت میکنه تو. میدونی خیلی کار سختیه، اگه یه دونه از این خنزر پنزرها تکون بخورن، شبیه بهمن همهشون از بالا غل میخورن میافتن پایین.
بعد درو محکم میبنده و بهم میگه: دفعه بعد هر کی بازش کنه، همهش میریزه رو سرش.